اڪَر میدانستی تا ڪجا دوستت دارم فکر رفتن به سرت نمیزد آرام در قلبم مینشستی، زندڪَی ات را میڪردی... من هم دیڪَر قرار نبود تا آخر عمر، با تنها عڪسِ جا مانده از تو دیوانه وار حرف بزنم.
هوایِ عاشقی با تو، مثلِ بهارهای گیلان غیرِ قابل پیش بینیست؛ گاه ابریست گاه بارانی و گاه طوفانی... آنقدر نوسان دارد که با آفتابی شدنِ آسمان باید ذوق کرد! درست مثلِ لبخند های کمیابِ تو، بعد از چند روز دلگیری!
صبح میرسد چشم میگشایی این خانه بهار میشود! لبخند میزنی اتاق بوی عشق میگیرد میبینی ؟ تنها برای بخیر شدن صبح کافیست خواب را کنار بزنی آغوش بگشایی تا صبح تنها یک واژه نباشد آرامش باشد حال خوب باشد ، تو باشد !
برای آدم های تنهایی مثل ما هوا سوز سردی دارد و ما برای نلرزیدن دست هایمان را دور خودمان حلقه میکنیم اینجا گاه گاهی باران میگیرد و اشک هایمان مجال پیدا میکنند تا زیر باران گم شوند ... از اینجا که ماییم تا آنجا که تو بدون دغدغه ،پشتِ پنجره ، فنجان چایت را به لب هایت نزدیک کرده ای و با آرامش بَنان گوش میدهی هزار زمستان فاصله است
قایم کرده ام پاییز را در مشتم و از لای انگشت هایم خاطره می ریزد هرچه کردم پنهان نشد عطر نسیمی که تو را آورد ! حال، شبیه آن مجسمه ی گوشه ی میز روزها بی حرکت به ساعت خیره می شوم و از پلک هایم نبودنت می ریزد ! و رفتنِ هر عقربه به جلو ، یک قدم مرا از تو دورتر می کند ... من پاییز را در مشت هایم قایم کرده بودم و نمی دانم چگونه، برگ ها پشتِ درِ خانه تلنبار شدند ...