هيچ تغييرى نكرده ام فقط براى خودم سنگرى ساختهام بدون پنجره بدون ماه كه نه من پاى بلا تكليفىام خوب است و نه تو پاى آمدنت من از خاطره شدن فرارىام و تو در خاطره ساختن متبحر
یادته می ڪَفتی یه روز نبینمت حالتو نپرسم صداتو نشنوم می میرم حالا بڪَو بینیم آخرین باری ڪه یڪی دیڪَه اومد تو زندڪَیت که نه صدامو شنیدی نه حالمو پرسیدی نه مُردی ڪی بود؟