#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_پناهوسوم بالخره بیستمین روز سال ۱۳۹۵ 😌 پدرم با عمو حرف زده بود و قرار شد برای # خاستگاری بریم خونشون اونشب و هیچوقت یادم نمیره ... همش میپریدم اینور اونور و از خوشحالی همش #خداروشکر میکردم خوشحال بودم از اینکه خانوادم سر و سامون گرفته داداش کیوانم داره به آرزوش میرسه و از همه مهمتر اینکه ساناز با ایمان بود و برازنده ی کیوان رفتیم خاستگاری اونشب کیوان و ساناز اصلا حرف نزدن انگار بار اولشون بود همدیگه رو میدیدن بزرگترها حرفهاشونو زدن .... مهریه کمی فقط برای بجای آوردن رسوم تعیین شد و به لطف الله جانم همه چیز به خوبی پیشرفت قرار شد یک هفته بعد مراسم عقدنکاح رو به روش اسلامی برگذار کنیم اونشب وقتی رفتیم خونه بحث مسلمان شدن پدرم و مادرم بود .... کیوان گفت : باور کنید هیچ دینی قشنگتر از اسلام نیست ، شما که همه ی قوانین اسلام رو دارین انجام میدین ،پس یه شهادتین بگید و ان شاءالله بتونید ایمان تونو قوی کنید .... پدرم گفت : هنوز هم کمی تردید دارم! وقت بیشتری لازم دارم دیگه منو کیوان حرفی نزدیم ، اسلام زوری نبود، باید اجازه میدادیم با منطق واحساس خودشون قبولش کنن .... اون یک هفته بهترین هفته بود واسه کیوان از خوشحالی اون منم خوشحال بودم... همه ی کارهاشون انجام شده بود و بالخره روز نامزدی رسید ! نامزدی اسلامی بود ،خبری از لباس آنچنانی عروس و داماد نبود خبری از آرایشگاه رفتن عروس نبود..... اخ نگم از مهمونهاهمه یجوری نگاهمون میکردن انگار مجرم دیدن میدونستم فقط هم بخاطر پدرم اومدن وگرنه که معلوم بود اصلا از ما خوششون نمیادوقتی قرار شد خطبه ی عقد بخونن برای ساناز و کیوان از چیزی که دیدم تعجب کردم ساناز با نقاب بود چیزی نگفتم ، خطبه ی عقد رو خوندن و بالخره کیوان و ساناز محرم همدیگه شدن..... وقتی بهشون تبریگ گفتم عمیقا ساناز رو بغل کردم و گفتم : امروز برای تو از همه خوشحالترم .... الله راه زندگی تونو پرخیر و # سعادت کنه .... به کیوان هم تبریک گفتم : داداشی بالخره دوماد شدی الهی که مبارکت باشه و هرچقدر که کنار ساناز هستی ، خوشحال و شاد باشین .... به واسطه ی ساناز ایمانت قویتر بشه و به واسطه ی تو تقوای ساناز بیشتر بشه ان شاءالله.... ساناز و کیوان همونجا بین جمعیت دستهاشونو رو به آسمون بلند کردن و خداروشکر کردن چه صحنه ی قشنگی بود ، اشک شوق داشتم برای برادرم عزیزم و دختر عمویی که الان شده بود زن داداش عزیزم آخر مراسم که همه رفته بودن و خانواده ی خودمون و عمو مونده بودن به کیوان گفتم : داداش واقعا ساناز چجوری میخواد تحملت کنه؟ تو زشت ترین داماد دنیایی الکی میگفتم کیوان چیزی نگفت ولی ساناز گفت : اگه زشت ترین داماد دنیا هم باشه که نیست من بخاطر الله دوسش دارم ... سایه ش این دنیا بالاسرم باشه تا اون دنیا هردومون زیر سایه ی الله باشیم آخ که چقدر کیف میکردم از این حرفهای قشنگ ساناز و معلوم بود کیوان چقدر از انتخابش راضی و خوشحاله همه چی خوب بود و همش داشتم #خدا رو شکر میکردم بخاطر اینهمه اتفاق خوب و اینهمه خوشی و سعادت اما این خوشی ها دوام زیادی نکرد بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد تا حالا دارم از اون اتفاق ناگوار میسوزم دوماه از نامزدی کیوان و ساناز میگذشت ! همه چی خوب بود ، عمو و کیوان واقعا پدرم رو # بخشیده بودن ! پدرم داشت روی خودش کار میکرد برای قبول کردن اسلام .... و هر روز داشت بیشتر قانع میشد که # اسلام بهترین دین و محمد صلیاللهعلیهوسلم پیامبر خدا هست .... یه روز پدرم اومد خونه و گفت باید برم کرج یه سفر کاری دوروزه ....اومد خونه و به کیوان گفت : میخوام تو با بقیه کارمندها بری به این سفر ، کار سختی نیست و میتونی انجامش بدی و همینطور # تجربه یی میشه برای خودت ، اگر هم کمکی خواستی خیلی ها هستن # راهنماییت کنن ...