دختری که بلد نبود بخندد روبهروی دوربین عکاسی نشسته بود و به لنز آن خیره شده بود. یک پرده سبز پشت سرش و پارتیشنی چوبی گوشه اتاق که آن طرفش آینهای به دیوار نصب شده بود. آقای عکاس از پشت در سرفهای کرد و پرسید: «خانم آمایدهاید؟»
دختر جوان روسریاش را جلوتر کشید، آب دهانش را قورت داد و با صدایی مردد جواب داد: «بله.»
آقای عکاس وارد اتاق شد و یکراست پشت دوربین رفت. لنزها را جابجا کرد و نور اتاق را تنظیم کرد. به دختر جوان نگاه کرد و گفت: «صاف بشینید و قوز نکنید.
سر کمی به جلو و نگاهتون به اینجای دوربین باشه. دیگه حرکت نکنید.» و با انگشت به قسمت بالایی دوربین اشاره کرد.
دختر جوان دوباره روسریاش را مرتب کرد و نگاهی به لباسش انداخت که چروک نباشد. خم کمرش را راست کرد و به آنجای دوربین زل زد. آقای عکاس گفت: «لبخند بزنید.»
دختر جوان انگار که نشنیده باشد با بیحوصلگی گفت: «بگیرید. باید زود برم.»
آقای عکاس گفت: «اینجوری که نمیشه. کار من خراب میشه.»
دختر جوان گفت: «لبخندم نمیاد. همینجوری بگیرید.»
آقای عکاس گفت: «فکر کنید کسی که دوستش دارید پشت دوربین ایستاده و میخواد ازتون عکس بگیره.»
دختر جوان با بغضی در گلو گفت: «کسی تو این دنیا نیست که منو دوست داشته باشه. تا آرایشم خراب نشده اون دکمه رو فشار بده.»
آقای عکاس سکوت کرد و به دختر نگاه کرد. گفت: «نگاه به اینجا. حاضر؟ سه، دو، یک.»
#داستانک#نقطه_سر_خط