نقطه، سرِ خط|نسیبه صرّامی

#نقطه_سر_خط
Канал
Логотип телеграм канала نقطه، سرِ خط|نسیبه صرّامی
@nasibehsarrПродвигать
106
подписчиков
1
фото
1
видео
19
ссылок
دکتری روانشناسی | روان‌درمانگر | تسهیل‌گر می‌نویسم تا اندیشه را به بند کشم
Neghab
Siavash Ghomayshi - [ Listen2Music.ir ]
تمدن یک نقاب ضخیم بر چهره‌ی ما کشیده است. ماسکی خندان، مهربان، خوش‌سیما، خیرخواه، آینده‌نگر و حامی. پوششی دروغین و توخالی. شده‌ایم شعار و ریا. در خلوت اما حالمان با این نقاب خوب نیست. راضی‌مان نمی‌کند. چیزی جایی لنگ می‌زند.‌ باید این حجاب را کنار بزنیم و پرده را پاره کنیم. شهامت کنیم و تاریکی‌هایمان را از پشت نقاب بیرون آوریم که انسان تلألو رنگ‌هاست. بیایید اصیل باشیم‌.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
دختر یا پسر یا نارسیسیسم؟ مسأله این است.

دوره‌ آخر زمان شده. اینستاگرام رو باز می‌کنی می‌بینی نوشته: "دختر میخوای یا پسر؟" ذهن کنجکاو من دنبال این خبر کشیده می‌شه و می‌رسه به: "روش‌های تعیین جنسیت جنین قبل از بارداری". تشنه‌تر می‌شم و می‌رم سراغ حضرت گوگل (ژ). عجیبن غربیا. انواع روش‌های خانگی، سنتی و علمی وجود داره که یک زوج هیجان‌زده بتونن انتخاب کنند که بچه‌شون پسر بشه یا دختر.

اینکه چقدر این بحث صحت داره و نتیجه‌بخشه از عهده و دانش من خارجه. اما. واژه‌ی "انتخاب" ذهن من رو درگیر خودش کرده. اینکه یک زن و مرد این حق رو برای خودشون قائل‌ هستند که در تعیین جنسیت فرزندشون مداخله کنند آیا نهایت خودخواهی نیست؟

شاید اون طفل بخت‌برگشته دوست داشته باشه دختر بشه یا نه اصن یکی دیگه دلش بخواد پسر به دنیا بیاد. در ضمن به نظرم همینکه بدون هماهنگی اون فلک‌زده رو به دنیا میارند به اندازه کافی عقوبت دنیوی و اخروی براشون داره‌‌. چه برسه به اینکه بخوان بر اساس میل شخصی و زندگی نزیسته و نیازهای خودشون دست به چنین جنایتی بزنند.

داشتم فکر می‌کردم کاش علم اونقدر پیشرفت کنه که پدر مادر هوس‌باز قبل از اینکه اون عمل شنیع رو انجام بدن بشینن با نوزادشون گفتگو کنن. پس هوش مصنوعی چه غلطی داره می‌کنه؟ ازش بپرسن آیا دوست داره متولد بشه؟ یا مثلاً کجا دلش می‌خواد به دنیا بیاد؟ دوست داره چه شکلی باشه؟ مگه روانشناسا نمی‌گن مهارت گفتگو و حرف زدن باید در خانواده رواج پیدا کنه؟ خب از همینجا شروع بشه. قبل از تشکیل نطفه. اینجوری هم بچه راضیه، هم خدای بچه‌.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
https://t.center/nasibehsarr
رویای دور

به مهاجرت می‌اندیشم. سفرهای بدون بازگشت. سالن‌های انتظار لعنتی. خداحافظی با تکه‌های وجودت. چمدان‌های بیست کیلویی. خاطرات غبارآلود. رویای در آغوش گرفتن فردا‌ی روشن.

جدایی لازمه‌ی به کمال رسیدن است. هر چه درد داشته باشد، در آن گشایشی‌ است. آنکه رنج سفر را بر خود هموار می‌کند و مصائب مسیر را بر دوش می‌کشد دریادلی است از خود گذشته و شیفته‌ی کشف دنیا‌هایی بدیع.

ترک وطن یعنی ترک وابستگی‌ها. رها کردن تعلقات و دست شستن از داشته‌ها. خواه سرزمینی پهناور، خواه انسانی عزیز و خواه جسمی خواستنی. هر کدام را از دست دهی، بخشی از وجودت را دور انداخته‌ای. تکه‌تکه شده‌ای.

رفتن اما همیشه بد نیست. می‌شود جایی دیگر ریشه دواند و چه بسا این‌بار عمیق‌تر و درخت آن پربارتر. و چه شجاعند‌ آنها که از "خود"شان دست می‌شویند و با نسخه‌ی قدیمی‌شده‌ی خود بدرود می‌گویند. تعلیق را تاب می‌آورند و چون بذری در دل خاکی نو می‌رویند و دوباره سبز می‌شوند. دنیا نیازمند چنین انسان‌های باشهامتی‌ست.

پ.ن. به بهانه مهاجرت نوید، که مانند برادر برایم عزیز است. مسیرت هموار قهرمان

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط

https://t.center/nasibehsarr
چرک کف دست یا مایه‌ی آبادانی؟

نقل است که بهلول و پسرش از کوچه‌ای می‌گذشتند. عده‌ای از مردم جنازه‌ای کفن‌پوش را بر سر دست گرفته و مرثیه‌گویان از آن‌جا می‌گذشتند. پسر بهلول از پدرش پرسید: این جمعیت به کجا رهسپارند؟ بهلول پاسخ داد: به جایی که نه نان است و نه آب است و نه غذا. پسر گفت: پس حتما به خانه ما می‌روند. این حکایت نغز اشاره‌ای است به فقر و تشبیه خانه‌ای که ابتدایی‌ترین نیازهای آدمی را مرتفع ‌نمی‌سازد به قبرستانی که مردگان را شایسته است و نه زندگی و زندگان را.

نسل ما، منظورم متولدین دهه ۷۰ و قبل از آن است، با این ارزش زیسته‌اند که پول و به تبع آن ثروت، نه تنها مایه‌ی خوشبختی نیست که شر و سیه‌روزی را در پی دارد. تلخ‌ناک‌تر اینکه این دیدگاه از ذهن آلوده‌‌ی والدین چنان در فرزندان نهادینه شده است که کوچک‌ترین تلاش برای دارا و توانا شدن مشعل احساس گناه و عذاب وجدانی ژرف را در وجود آن‌ها شعله‌ور می‌کند. با کمال احترام به هر باور و دیدگاهی باید بگویم که این پنداری پوچ و تاریخ مصرف گذشته است.

پول، ثروت می‌آورد و ثروت، رفاه و آبادانی را به همراه خواهد داشت. فرد متمول دیگر گلاویز نیارهای اولیه‌اش نیست و از کف هرم مازلو فاصله گرفته است. چنین فردی در مسیر خودشکوفایی است و به دنبال آن خانواده و همسایه و همکار و جامعه نیز در این مدار به حرکت در می‌آیند. انسانی که از نظر مالی چشم و دلش سیر باشد، حرف بی‌پایه و اساس را نمی‌پذیرد و عقل و علم را سرلوحه زندگی‌اش قرار می‌دهد و خرافه و افسانه کنار می‌رود. زندگیِ سوارشده بر عقل و درایت کیفیت بالاتری دارد و نهایتا جامعه سالم‌تری می‌سازد.

پول که باشد می‌شود به دور دنیا سفر کرد و با آداب و رسوم و فرهنگ‌های مختلف آشنا شد. می‌شود مدنیت را تجربه کرد و با جهان‌بینی‌های گوناگون ارتباط برقرار کرد. در پی این کشف، دیدگاه ما وسعت پیدا می‌کند. نوع نگاهمان به زندگی و انسان تغییر می‌کند و مسائلی که تا امروز برایمان اهمیت داشته در پیش چشمانمان رنگ می‌بازد و عمیق‌تر به حوادث می‌نگریم. در نتیجه چه می‌شود؟ با حقوق انسانی‌مان آشنا می‌شویم و خودشناسی ما عمق پیدا می‌کند و حرف زور بر ما بی‌اثر می‌شود.

می‌گویند پول خوشبختی نمی‌آورد. درست است. ثروت به خودی خود باعث شادکامی نمی‌شود، همانطور که علم تا زمانی که ظرفیت استفاده از آن نباشد باعث خردمندی نمی‌شود. به گمانم این مکانیسم دفاعی کسانی است که هیچ‌گاه برای ثروتمند شدن تلاشی نکرده‌اند و همیشه نشسته‌اند تا نیرویی از عالم غیب به آن‌ها سعادت را پیشکش کند. شبیه شهروندان برره‌ای که با زل زدن به آسمان انتظار داشتند درختانشان سیراب و باغشان آباد شود. خوشبختی یک تجربه درونی است و ارتباطی با پول ندارد. همانطور که رنج و خوشبختی با اینکه در ظاهر دو ویژگی متضاد هستند، می‌توانند در یک‌جا یافت شوند، پول و خوشبختی هم در کنار هم قرار می‌گیرند و از قضا ترکیب بسیار متجانسی هستند.

وقتش است که نگرش‌مان را نسبت به پول و ثروت تغییر دهیم. از تلاش برای پولدار شدن شرمنده نباشیم و احساس ناپاکی نکنیم. همه ما به عنوان نوع انسان لایق و سزاوار خوب زندگی کردن و شکوفا کردن استعدادها و قابلیت‌های خودمان هستیم و این مهم در مرحله اول با کسب ثروت به دست می‌آید. وقتی جهان‌بینی‌مان دگرگون شد، حال وقتش است که به دنبال یافتن راه‌های صحیح دارا شدن برویم. برای هرکس به گونه‌ای اتفاق می‌افتد و مسیر اشتباهی وجود ندارد. به باورم اگر مرزی بین پول و آسیب به دیگران بگذاریم می‌شود به سلامت و سعادت از این جاده عبور کرد.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
https://t.center/nasibehsarr
مجسمه تو خالی

مدتی است که فقط تماشا می‌کنم. خودم را و دنیا را. نه هدفی برای روز، هفته و ماهم برمی‌گزینم و نه انتظار دستاوردی از خودم دارم.‌ گونه‌ای نادر از باری به هر جهت بودن. برای منی که موفقیت و قوی بودن همیشه ارزش بوده و معنای زندگی را در «کسب‌کردن» تعریف کرده‌ام، تمرین جانفرسایی است. ردش را که می‌گیرم هیچ سرنخی از منشأ این نیاز نمی‌یابم. اما چیزیست که از درونم می‌جوشد.

خودم را تکه‌تکه کرده‌ام. آهسته قدم برمی‌دارم و گذر زمان را به تماشا می‌نشینم. می‌خواهم بدانم «منٍ من» چگونه من شده‌ است؟ آیا راهی که پشت سر گذاشته‌ام مسیر من بوده است یا آنچه به جبر ناخودآگاهم در پیش گرفته‌ام؟

رابطه‌هایم را از سر می‌گذرانم. آدم‌های زیادی در زندگی‌ام آمده‌اند و رفته‌اند، با روحیات متفاوت و خواسته‌های متنوع. اما من در رفتار با آنها یک الگوی ثابت را پیش برده‌ام. شناخت این الگو کار دشواری است و پذیرفتن ضعف و نقص‌هایش کاری بس دشوارتر و ماندن با این نقص‌ها و دیدنشان نوعی از مازوخیسم.

فرای رابطه‌های بیرونی‌ام، در اندیشه‌ام که ارتباط من با خودم چگونه است؟ فهمیده‌ام که مدتهاست تماس قطع شده و کسی پشت خط نیست. از بس فریاد زده‌ام که شنیده شوم، گلویم خراشیده و دیگر صدایی از آن در نمی‌آید‌. زخم‌هایم را تیمار نکرده‌ام و منتظر آن دیگری بوده‌ام که بیاید و مرهمی بر آن بگذارد.

اما خبر خوب اینکه «آهستگی» کارگشاست. ماندن با رنج‌ها و نجنگیدن با خود و گفتگو با جنبه‌های پنهان وجود معجزه می‌کند. گنج درون با تراشیدن پوسته‌ی سخت و صلبی که به دور مجسمه‌ی خود کشیده‌ایم به دست می‌آید.‌ به باورم حسرت واقعی زمانیست که لحظه مرگ دریابی همه چیز به دست آورده‌ای اما خودت را گم کرده‌ای.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
Adele | Love In The Dark
@cafemomo
داستان زندگی با از دست‌دادن‌ها تعریف می‌شود. لحظه به لحظه در حال ترک داشته‌هایمان هستیم. هیچ چیز نیامده که بماند. ما حتی خودمان را نیز پشت سر می‌گذاریم. ما مالک هیچیم. هر چه به چنگ می‌آوریم در اصل از دستش داده‌ایم.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
دختری که بلد نبود بخندد

رو‌به‌روی دوربین عکاسی نشسته بود و به لنز آن خیره شده بود.‌ یک پرده سبز پشت سرش و پارتیشنی چوبی گوشه اتاق که آن طرفش آینه‌ای به دیوار نصب شده بود. آقای عکاس از پشت در سرفه‌‌ای کرد و پرسید: «خانم آمایده‌اید؟»
دختر جوان روسری‌اش را جلوتر کشید، آب دهانش را قورت داد و با صدایی مردد جواب داد: «بله.»
آقای عکاس وارد اتاق شد و یک‌راست پشت دوربین رفت. لنزها را جابجا کرد و نور اتاق را تنظیم کرد. به دختر جوان نگاه کرد و گفت: «صاف بشینید و قوز نکنید. سر کمی به جلو و نگاهتون به اینجای دوربین باشه.‌ دیگه حرکت نکنید.» و با انگشت به قسمت بالایی دوربین اشاره کرد.
دختر جوان دوباره روسری‌اش را مرتب کرد و نگاهی به لباسش انداخت که چروک نباشد. خم کمرش را راست کرد و به آنجای دوربین زل زد.‌ آقای عکاس گفت: «لبخند بزنید.»
دختر جوان انگار که نشنیده باشد با بی‌حوصلگی گفت: «بگیرید. باید زود برم.»
آقای عکاس گفت: «اینجوری که نمیشه. کار من خراب میشه.»
دختر جوان گفت: «لبخندم نمیاد. همینجوری بگیرید.»
آقای عکاس گفت: «فکر کنید کسی که دوستش دارید پشت دوربین ایستاده و می‌خواد ازتون عکس بگیره.»
دختر جوان با بغضی در گلو گفت: «کسی تو این دنیا نیست که منو دوست داشته باشه. تا آرایشم خراب نشده اون دکمه رو فشار بده.»
آقای عکاس سکوت کرد و به دختر نگاه کرد. گفت: «نگاه به اینجا. حاضر؟ سه، دو، یک.»

#داستانک
#نقطه_سر_خط
کبوتر نامه رسان ۱
نامه به کسی که دوستش دارم


هیچ‌گاه گمان نمی‌کردم که این اندازه دوستت داشته باشم. من در وجود تو متولد شده بودم و اکنون نبودنت از من مرده‌‌ای متحرک ساخته است. راه می‌روم، می‌خندم، حرف می‌زنم، به دیگران گوش می‌کنم اما بدون رغبت، بدون شعف, بدون امید.

قلبم از آن توست. می‌کوشم که به دیگری امانتش دهم یا مستأجری را در آن ساکن کنم تا خانه خالی نباشد و غبار ایام روی آن ننشیند. آخر اگر گرد غم دائمی شود، کنار زدنش سخت می‌شود. اما تلاشم محکوم به شکست است. این خانه صاحب دارد حتی اگر فرسنگ‌ها دور باشد و هیچ‌گاه به وطنش برنگردد. اما با من بگو چطور بدون حضورت روح این خانه را باطراوت و سبز نگه دارم؟

آغوشت را کم دارم. لحظه یکی شدنمان و پرواز در آسمان زیبای دوستی. دستان مردانه‌ات که بی‌پروا بر تن ظریفم فرود می‌آمد تشویش را از وجودم دور می‌کرد. به من هویت می‌بخشید و زیباترم می‌کرد.

من سراسر نیازم. این اعترافی سنگین است اما باید بگویم تا گلویم را اینقدر نفشارد. می‌خواهم که باشی و از روی محبت موهایم را نوازش کنی. حضور داشته باشی و خطاهایم را ببخشی. بخندی و امیدوارم کنی. می‌خواهم کنارم بنشینی و از آینده بگویی، فردای محال و دور از دسترس. دوست دارم از زبانت بشنوم که سزاوار عشق ورزیدن هستم. نیاز دارم احساس کنم به جایی و کسی تعلق دارم. می‌خواهم مطمئن شوم که بیهوده نزیسته‌ام.

راست است که عشق زن را زیباتر و چشمانش را درخشان‌تر می‌کند؟

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
انفرادی

دوستی دارم که تعریف می‌کرد ساواک پدرش را چندبار گرفته و مدتی به زندان انداخته بود. دفعات اول چند ماهی حبس کشیده، شکنجه شده و آزاد شده است. اما سری آخری یک سال تمام او را در انفرادی نگه داشته بودند‌ بدون اینکه شکنجه جسمی‌اش بکنند. می‌گفت پس از آخرین بار که آزاد شد و به خانه آمد، دیگر آن آدم سابق نشد. منزوی و پرخاشگر شده‌ بود و پدری که به طنز و معاشرت شهره بود را هیچ‌کس نمی‌شناخت.

قبل‌ترها شنیده بودم که سلول انفرادی بدترین شکنجه‌هاست، اما اکنون که خود ساعات تنهایی را تجربه می‌کنم می‌فهمم که بی‌راه نگفته‌اند. انگار هر ثانیه، سال‌ها طول می‌کشد و تو با بدترین دشمنت هم‌اتاق شده‌ای‌.‌ بماند که من گریزگاه‌هایی دارم مانند کتاب و موبایل و وسایل اتاقم که می‌شود بهشان نگاه کرد‌ و رد خاطره‌ای را در ذهن پی گرفت.

انسان توان رویارویی با خودش را ندارد. سایه‌های وجودمان دور از چشم سایرین بالا می‌آیند و می‌خواهند که خودنمایی کنند. آنچه ما سال‌ها به انباری وجودمان فرستاده‌ایم در تنهایی وضوح پیدا می‌کنند. هرچه که در خود بد و ناپسند پنداشتیم و گمان کردیم که از آنها بری هستیم و در دیگران دیدیم‌، درون ما به جوشیدن در می‌آیند.

انفرادی یک تجربه بلافصل است از آنچه واقعا هستیم. هیچ پرده‌ای نیست. نجات‌دهنده‌ای نداریم. به چیزی نمی‌توانیم آویزان شویم. عریان در مقابل خود می‌نشینیم و خود را استنطاق می‌کنیم. محکوم می‌شویم و اعتراف می‌کنیم. آنکس که در انفرادی میبینیم نسخه کاملی از ماست. با همه نقص‌ها، بدی‌ها، تاریکی‌ها و رذالت‌ها.

به راستی چند نفر از ما توان تاب‌آوری این مواجهه را دارد؟

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
عیبی ندارد اگر راهت را گم کرده‌ای
اشکالی ندارد اگر آدم‌ها ناامیدت کرده‌اند
فدای سرت اگر دور انداخته شدی و از یادها رفتی
مهم نیست اگر سرمایه‌ی عمرت را رایگان به باد دادی
اهمیتی ندارد اگر از خود چیزی ارزشمند در این دنیا باقی نگذاشتی
ایرادی ندارد اگر زمانه آنگونه که سزاوار بود با تو تا نکرد
اشکالی ندارد اگر در جوانی روحت پژمرده شده و هیچ خوشحالت نمی‌کند
عیبی ندارد اگر دیگر نمی‌توانی به کسی اعتماد کنی
باز هم فدای سرت اگر رویاهایت دود شد و به هوا رفت

همه این‌ها را بپذیر اما برخیز و به راه ادامه بده. نه همان مسیر قبلی. جاده‌ای بساز از خود اکنونت به خود لحظه‌ی مرگت.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
کودک ذهن‌تان را ببینید


همین حالا این تمرین ساده را انجام دهید. به اطراف نگاه کنید و آنچه دور و برتان است را خوب ببینید. ممکن است در اتاقتان نشسته باشید یا در طبیعت یا محل کار. هر کدام از این موقعیت‌ها سرشار از محرک‌هایی است که با دیدن آن‌ها خاطره، فکر یا حسی در شما برمی‌انگیزد و شما را از اینجا و اکنون جدا می‌کند. پس از دقیقه‌ها و شاید ساعتی به خود می‌آیید و درمی‌یابید که یک سفر طول و دراز را پشت سر گذاشته‌اید. حیرت‌انگیز است.


مغز کارخانه تولید فکر است. اگر ورودی، منابع و انرژی‌اش را محدود نکنید تولیداتش سر به فلک می‌گذارد و انبار ذهن شما را مملو از اجناس نامرغوب می‌کند که اکثرا کار نمی‌کنند. بیماری انسان مدرن فراتر رفتن از لحظه حال و جدا شدن از تجربه بودنش است. اضطراب، تشویش و نگرانی دائم نیز فرزند ناخلف همین افکار است. اما آنگونه که می‌اندیشیم این بیماری لاعلاج نیست. راهکارهایی دارد که از قضا عنانشان دست ماست و هزینه انچنانی نیز ندارد. تنها اگر اراده، مداومت و انگیزه بهبود وجود داشته باشد، نیمی از مسیر پیموده شده است.


مهارتی که می‌توانیم بیاموزیم و در خود نگه داریم، توانایی مشاهده‌کردن است. وقتی از این تکنیک صحبت می‌کنیم منظورمان دیدن امور و حوادث است آنگونه که هستند. بدون تلاش برای داوری کردن و برچسب زدن یا حتی کوشش برای تغییر دادن. لازم است که بتوانیم خودمان و افکار و احساسمان را در هر لحظه ببینیم و از دور به آن‌ها نگاهی بیندازیم. از کیفیت و شدت آن‌ها آگاه شویم و همانطور که حضور دارند آن‌ها را در کنار خود نگاه داریم. دورشان نکنیم، پس نزنیم و فرار نکنیم. آن‌ها هستند و در ما زیست فعال و دائمی دارند. حقیقت این است که آنها دشمنان ما نیستند، بلکه دسترنج و زاده وجود ما هستند؛ بخشی مهم و اصلی روان و شخصیت ما.


برای زیست سالم‌تر و باکیفیت‌تر باید توان مشاهده‌گر بودن را در خود ارتقا دهیم. بکوشیم ببیننده باشیم بدون اینکه بخواهیم چیزی را تغییر دهیم. افکارچون کودکی هستند که وقتی دیده شوند، گستاخی‌شان فروکش می‌کند. به محض دیده شدن آرام می‌شوند و همان‌جا گوشه ذهن‌تان به خواب می‌روند. تا زمانی که شما دوباره با آن‌ها وارد جدال شوید یا به هر دلیلی از حال جدا شده و آن‌ها را نادیده بگیرید. یک قدم عقب بیایید، آنچه در ذهن است را مشاهده کنید، از زوایای مختلف براندازش کنید و تیمارش کنید.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
آهسته‌تر
پیرتر
هوشمندانه‌تر*

جیمبوی پدر با طمأنینه و خرامان خرامان در آسمان پرواز می‌کند. ناگهان جیمبوی پسر به سرعت برق و باد نزدیک می‌شود، بال خود را به بال پدر می‌مالد و پوزخندی می‌زند: "هی ددی باید بدیم شناسنامه‌ات رو باطل کنند. میدون رو بده دست جوونا. ببین چیکار می‌کنم."

جیمبوی پسر چرخی در هوا می‌زند، چپ و راست می‌شود و در چشم به هم زدنی خودش را به ارتفاعات بالا می‌رساند. حرکات ژانگولر درمی‌آورد و با شتاب به سطح دریا شیرجه می‌زند. بادی در غبغب می‌اندازد و هم‌سطح جیمبوی پدر می‌شود: "چطور بود پدربزرگ؟"

جیمبوی پدر در حالی‌که شگفت‌زده شده می‌گوید: "عالی و حیرت‌آور بود پسرم. طیب طیب الله، احسنت بارک‌الله. حالا می‌خواهی هنرنمایی مرا ببینی و کیف کنی؟"

جیمبوی پدر با سرعت حلزونی خود نیم ساعتی به مسیر ادامه می‌دهد. جیمبوی پسر کلافه می‌شود و می‌گوید: "حالا مثلا چی شد؟"

جیمبوی پدر نگاه عاقل اندر سفیهی می‌اندازد و می‌گوید: "من در مسیر چای نوشیدم، یک شیرینی شکلاتی محشر بر بدن زدم، با پرندگان گفتگو کردم و یه موزیک عالی پلی کردم. حالا تو برو در اتاقت و به کار بدت فکر کن. ببین من برد کردم یا تو پسرجان."

جیمبوی پسر انگشت حیرت در دهان فرو می‌کند و سینه‌خیز صحنه آسمان را به نفع پدر گرامی ترک می‌کند.

جان کلام این‌که هر سن اقتضای خودش را دارد. هر اندازه که اوج گرفتن لذت‌بخش است، آهستگی و تأمل نیز سرمست‌کننده است. دیدن زیبایی مسیر بلوغ و پختگی‌ای می‌طلبد که تا جوانی و جاهلی نکرده باشی به دست نمی‌آید. تا سرت به سنگ نخورده باشد، شکست را تجربه نکرده باشی و رنج فقدان را نچشیده باشی، بر پوچی مقصد واقف نخواهی شد. البته که در رسیدن هم شعفی بی‌نهایت است، اما مسیر، لذت دو چندان دارد.

*ترجمه اصطلاح انگلیسی Slower، Older، Smarter

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
صحنه اول:
با دوستانم دور هم جمع شده‌ایم. بگذریم که هیچ‌کدامشان را به ظاهر نمی‌شناسم ولی چنان حس نزدیکی و تعلق دارم که به‌ نظرم از دوستان صمیمی‌ام هستند. اتمسفر خوب و سبکی حاکم است. طبق معمول داریم تو سر و کله‌ی هم می‌زنیم، یکی دوربین را خفه کرده از بس سلفی گرفته و دیگری جد و آباد هم‌دانشگاهی‌های قدیم را مورد عنایت قرار داده و جلوی چشمشان آورده است. دیگری شق و رق نشسته و مدام از موفقیت‌ها و فتح تپه‌های زندگی‌اش چاخان می‌کند. من کجایم؟

جسمم آن‌جا پیش دوستانم است. با خنده‌شان می‌خندم و گاه الفاظ پرگهر نثارشان می‌کنم. اما جوری است که همزمان در حال شرکت در مسابقه‌ای هستم که حریفی ندارد. در تشویش جنگ و گریزم و هشیارم کسی از پشت خنجر نزند. در صددم که رقیب را بشناسم تا بتوانم دستش را بخوانم و رکب بزنم و به زباله‌دان تاریخ پرتش کنم. صدای قهقهه دوستانم حس متضاد خشم و شادی در من ایجاد کرده است.

صحنه عوض می‌شود. در خواب انگار طی‌الارض می‌کنی. در یک دقیقه مهمان هزاران مقصد می‌شوی. ناگهان پدرم را می‌بینم که در حیاط خانه ایستاده و با غضب به من نگاه می‌کند. من هاج و واجم که چه کرده‌ام مگر؟ فقط داشتم با دوستانم کمی خوش می‌گذراندم. دهانش تکان نمی‌خورد ولی چیزهایی می‌گوید که حالم را دگرگون می‌کند. کاش صدایش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست بدانم از چه اینقدر خشمگین شده است.

صحنه دوم:
مسئول کتابخانه که شبیه ناظم‌های دبیرستان یک مقنعه سیاه بلند پوشیده و یبس و اخموست صدایم کرده است. تعدادی کتاب را روی پیشخوان ریخته و با صدای بلند می‌گوید: بقیه‌اش کجاست؟ من به تو اعتماد کرده بودم. این بود جواب اعتمادم؟ من از همه‌جا بی‌خبر می‌گویم: بخدا من برنداشتمشون. دیگر نمی‌بینمش اما تن صدای زمخت و تحقیرکننده‌اش مسیر شنوایی‌ام را پر کرده است. داد می‌زند و طلبکار است.

صحنه عوض می‌شود. در خواب ممکن است هیچ کس را نشناسی ولی حس آشنا زیاد تجربه می‌کنی. خود را در جنگلی می‌بینم که رویای همیشگی‌ام است. هیچ جسم مادی‌ای دور و برم نیست اما حس می‌کنم کسی حضور دارد. صدایم می‌کند ولی نمی‌شنوم چه می‌گوید. وجودم سرشار از دوست داشتن و حس مثبت می‌شود. ناگهان شروع می‌کنم به فریاد زدن و زار زار گریه کردن. سلول‌هایم می‌خواهد از تنم پرت شود بیرون. چشمانم را باز می‌کنم. بالشم خیس شده و صدای قلبم را می‌شنوم. اولین جمله‌ای که به خودم می‌گویم این است:

تقصیر من نبود، من دختر بدی نیستم....

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
فرشته‌ی آسمانی

از جلوی چشمم کنار نمی‌رود تصویرش‌.

کودکی است ۵ یا ۶ ساله. نمی‌توانم تشخیص دهم که دختر است یا پسر. پشت پنجره ایستاده و به آسمان تیره‌ی غبارآلود چشم دوخته. من در آن بی‌کران کدر جز دود و خفگی چیزی نمی‌بینم. او با لبخندی محو گوشه لبش، امیدوار به نقطه‌ای خیره شده است. باید از لباس صورتی‌اش می‌فهمیدم که جنسش لطیف است و شکستنی.

خواستم نادیده بگیرم و گذر کنم، توان رویارویی نداشتم، که برگشت و چشمانمان به هم گره خورد. ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. معصوم بود و شیطنت در دیدگانش موج می‌زد. نزدیک آمد و سرش را پایین انداخت. انگار از چیزی خجالت کشید.

استخوان دست‌هایش از زیر پوستش نمایان شده بود. لاک قرمزی که داشت، زمختی اندام لاغرش را پوشانده بود. لب‌های کوچکی داشت که در میان صورت رنگ‌باخته‌اش مثل گلی در بیابان می‌درخشید. آبشار طلایی موهایش خشک شده بود و سرش چون صحرایی تشنه و ترک برداشته بود که صاعقه آن را خشکانده.

با من حرف نزد. حتی یک کلمه. شاید فهمیده بود که چقدر حیران و سرگشته‌ام. به گمانم می‌دانست که چقدر تلاش می‌کنم خودم را شاد و امیدوار نشان دهم. او به روزها و شب‌هایش خو گرفته بود ولی انگار با دیدن هر غریبه، حقیقت بر سرش کوبیده می‌شد. حافظه‌ای یاری نمی‌کند که چگونه تا خانه راندم و اندیشیدم که اگر خدایی هست و عدالتی، چرا سرطان؟ چرا کودکان بی‌گناه؟

نسیبه صرّامی
#رخداد_برداشت
#نقطه_سر_خط
چنگاویز نوشتن

نمی‌دانم فرو رفتن در تاریکی مرا به سمت تو کشید یا وقتی به تو آویختم از سیاهی گریختم.
در عجبم ورود به دنیای تو رخ دیگری از زندگی را به من نمایاند یا آن زمان که جور دیگر نگریستم تو را زیستم.
حیرانم آدم‌ها و رخدادها را تو برای من معنا بخشیدی یا وقتی مفهومشان در ذهن من دگرگون شد، تو در من جوشیدی.

نوشتن لنگرگاهیست برای آسودن و مجالی برای خود بودن. چشم‌ها را تیز می‌کند و ذهن را باطراوت. در هر تجربه نوشتن، با مخلوقت زاییده می‌شوی. لحظه به لحظه نو شدن. چه از این والاتر و زیباتر؟

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
چی پشت در مونده؟

فامیل دور رو یادتونه؟ چه احترامی برای «در» قائل بود. در وصف «در» چه شعرها که نسرود و چه طومارها که ننوشت و چه حنجره‌ها که پاره نکرد:
که با این در اگر در بند در مانند، درمانند.
ما بهش می‌خندیدیم ولی انصافا فلسفی‌تر از این شعر جایی دیدید؟

هیچ وقت فکر نمی‌کردم «در» برای من هم موضوع بشه. ولی واقعا مهمه و از این رفیق مو‌سفیدکرده‌تان بپذیرید که «در» در زندگی شما هم جایگاه مهمی داره. فقط الان اینقدر «در»گیر زندگی و مردگی هستید که نمی‌بینیدش.

اول اینکه «در» دو طرف داره. شما نمی‌تونید همزمان هم این‌طرف «در» باشید و هم‌ اون‌طرف. خوبیش هم اینه که برعکس دیوار که صلب و سخته، می‌تونید «در» رو باز کنید و چیزایی که اون‌طرف مونده رو بیارید داخل و بعضی چیزای فرسوده و بی‌استفاده رو از این‌طرف هُل بدید اون‌ور «در». تازه «در» رو جابجا هم می‌تونید بکنید.

مثلا دقت کرده بودید که وقتی می‌خواید خلوت کنید، تا «در» اتاق رو نبندید احساس امنیت نمی‌کنید. یا حتی وقتی دو‌ دقیقه می‌رید اجابت مزاج اگه «در»، قفل درست درمونی نداشته باشه، زندگی چقدر تیره و تاره؟ در وصف «در» همین بس که تا بازش نکنید نمی‌تونید دنیای اون طرف رو ببینید.

من یه سری «در» کشف کردم که همیشه تو زندگیم بسته بوده. من یا ندیده بودمشون یا می‌ترسیدم بهشون حتی نزدیک بشم. بعضی «در»ها رو هم بقیه روم بسته بودن که شرم بر آنها...

پشت «در»های بسته خیلی چیزا هست که روزی، جایی روش سرپوش گذاشتیم. حالا وقتشه که «در»ها رو باز کنیم. اونها رو بیاریم این‌طرف و لمس‌شون کنیم تا رها‌تر، عمیق‌تر و سبک‌تر زندگی کنیم.

پی‌نوشت: «درد» حافظ با «در»‌ فامیل فرق داره!

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
دل‌آگاهی

این روزها زمان زیادی را به تنهایی سپری می‌کنم. دو سوم از روز را. انزوای خود خواسته. نیرویی درونی که مرا به سمت خود می‌کشد و از التهاب جهان خارج دور می‌کند. در خلوت می‌نشینم و در عالم خود غرق می‌شوم. گاهی به خود می‌آیم و چشم‌هایم خیس است و گاهی از شدت خشم تمام عضلاتم یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند. حافظه‌ام را مرور می‌کنم و لحظه‌ی تجربه‌های ناب را از پیش چشم می‌گذرانم. دستی به آینده می‌برم و تکه‌هایی را کنار هم می‌چینم تا پازل زندگی را تکمیل کنم.

سفر عجیب و دشواری است. عبور از رنج‌ها، نقص‌ها و فقدان‌ها. همه چیز مثل یک فیلم سینمایی از پیش چشمم می‌گذرد و من تماشاگری هستم که دست و پایش بسته و چشم دلش را گشوده. از آدم‌ها گریزان نیستم، اما درون خودم انسانی یافته‌ام که بیش از همه نیاز به توجه و مراقبت دارد. خودخواه نیستم، مکاشفه نوعی دیگردوستی هم در خود پنهان دارد. قبل‌ترها گمان نمی‌کردم که گوشه‌نشینی چنین دوست‌داشتنی و دلچسب باشد. با دست پر از این تجربه بازخواهم گشت.

نسیبه صرامی
#نقطه_سر_خط
سرزده سر زده

فکر کنید که دارید زندگیتان را می‌کنید. صبح به صبح بیدار می‌شوید، می‌روید سر کار، گاهی دورهمی و جمع‌های دوستانه. پول بخور و نمیری در می‌آورید و شکرگزاری‌تان به درگاه باری تعالی نیز ترک نمی‌شود. زندگی فرامعمولی است. بحث و دعواهای روزانه با شریک زندگی و فرزند و کارفرما، گاهی هم هیجان و دستاوردهای ویژه. اگر خیلی آرمان‌گرایانه فکر کنید ممکن است به دنبال رشد و توسعه خودتان هم باشید.

در این ایامِ زیست پیش‌پاافتاده، ناگهان مهمان ناخوانده‌ای از فرسنگ‌ها دورتر درِ خانه شما را می‌زند. کسی که از عمیق‌ترین لایه‌های ناخودآگاه شما هم به سختی می‌شد بیرون کشیدش. اصلا فراموش کرده بودید که چنین کسی در این دنیا وجود دارد. آمده و گویا تصمیم ندارد که به این زودی شما را ترک کند. می‌خواهد آنقدر بماند تا به او خو بگیرید.

این میهمان یهویی نظم زندگی شما را بر هم می‌زند. برنامه‌هایتان از روتین خودش خارج می‌شود و سیستم ذهن صفر و یکی شما را مخدوش می‌کند. باید از او پذیرایی کنید، بهترین غذاها را جلویش بگذارید، کارتان را کمتر کنید و او را به گردش ببرید. مهم‌تر اینکه ناچار می‌شوید حقیقت زندگی‌تان را به او نشان دهید. او می‌فهمد که در خانه شما چه می‌گذرد. با اطرافیان چگونه رفتار می‌کنید و مرزهای اخلاقی شما کجاست. عادت‌های روزانه‌تان برایش فاش می‌شود.

شما اذیت هستید و انگار خاری در کفشتان رفته که با هر قدمی که برمی‌دارید، به پایتان فرو می‌رود و آسایش را از شما گرفته. یک چیزی به شما چسبیده که هرجا می‌روید مثل سایه دنبال‌تان می‌آید. به هر دری می‌زنید که بارش را ببندد و برود پی کارش تا شما هم نفسی بکشید و به زندگی عادی برگردید. نادیده‌اش می‌گیرید، دعوا و مشاجره می‌کنید، قفل در خانه را عوض می‌کنید، خودتان را به مریضی می‌زنید، در غذایش سم می‌ریزید، تهدیدش می‌کنید.

اما او مهمان سمجی است. جا خوش کرده است و حالا حالاها قصد عزیمت ندارد. تازه نه تنها خانه‌تان را اشغال کرده، بسیار هم چموش و کنجکاو است. همه جای زندگی‌تان سرک می‌کشد. مدام از شما پرسش می‌کند و به چالش‌تان می‌کشد. وادارتان می‌کند در بزنگاه‌ها مچ خودتان را بگیرید و دست‌تان را رو می‌کند. عیب و نقص‌تان را به روی‌تان می‌آورد و شما روز به روز بیشتر مجبور به عقب‌نشینی می‌شوید. تا جایی که پرچم را پایین می‌آورید و شکست را می‌پذیرید.

آن‌وقت کنارش می‌نشینید و می‌شنویدش. خوب نگاهش می‌کنید و با او دمخور می‌شوید. چای را آهسته‌تر می‌نوشید، غذا را با سلیقه بهتری تدارک می‌بینید و ابایی از بودن واقعی خود ندارید. هر روز صبح که بیدار می‌شوید فکر می‌کنید که این میزبان خوانده را چگونه مراقبت کنید که شرمنده خودتان نشوید. دنیای بیرون رنگ می‌بازد و این هم‌خانه‌ی عزیز می‌شود همه چیز.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
تعهد به چه؟

سوالی مطرح می‌شود که آیا نویسنده باید متعهدانه از جامعه و برای مردم بنویسد؟ به بیانی دیگر آیا نویسنده باید به حساسیت‌های روز جامعه‌اش پایبند باشد؟ این پرسشی بود که امروز در جمعی مطرح شد و بحث‌های جالبی شکل گرفت. چکیده مطالب را می‌گویم و خوشحال می‌شوم نظر مخاطبانم را نیز جویا شوم.

ابتدا باید ادبیات را تعریف کنیم و عناصر آن را بشناسیم. آیا بر محتوا تاکید داریم یا بر فن و ساختار؟ اگر از پیروان باور "ادبیات، محتواست" باشیم جواب بله است و ما باید در نوشته‌ی خود محتوایی بیافرینیم که برحول محور نیازها و دغدغه‌های جامعه بچرخد. اما اگر بگوییم که ادبیات، چارچوب و ساختار است و اگر قالب را رعایت کنیم دیگر فرقی نمی‌کند که چه می‌گوییم، تعهد جایگاهی نخواهد داشت. اما به نظر می‌رسد ادبیات و رسالت نویسنده فراتر از این دو دیدگاه باشد و ساختار و محتوا در کنار هم برای نیل به مقصود به کار می‌روند.

عمیق‌تر که بشویم درمی‌یابیم که تعهد نویسنده باید فراتر از نگارش آنچه در جامعه رخ می‌‌دهد باشد. آیا نویسنده باید برای صاحبان قدرت بنویسد؟ برای ایدئولوژی خاصی قلم بزند؟ یا برای باور و جریان شکل‌گرفته در جامعه امروز؟ آنچه نویسنده باید بر آن پایبند باشد تنها حقیقت است. حقیقتی که از درونش بیرون جهیده و حاصل جهان‌بینی و محصولات فکری خودش است. چه بسا نویسنده به حقیقتی رسیده است که جامعه پذیرای آن نیست و آن را پس می‌زند. حقایقی کوچک ولی اصیل. نویسنده‌ی متعهد آن‌ها را گردآوری می‌کند و به دیگران انتقال می‌دهد.

نکته مهم این است که نویسنده دائما در حال آزمودن حقایقش باشد و اگر تجربه‌ی زیسته‌اش حکم کرد که حقیقت چیز دیگریست، بدون تعصب آن را کنار بگذارد و اصل دیگری را برگزیند. تغییر، جزء جدایی ناپذیر نویسنده متعهد است. گسستن زنجیرهای اعتقادی و رهایی در دنیای احتمالات و امکانات. به نظر می‌رسد در راه نویسنده‌ی متعهد شدن، باید لحظه به لحظه زاده شویم. یعنی فرایند انسان شدن... یعنی شدن...

نسیبه صرامی
#نقطه_سر_خط
این رشته به نقد جوانی خریده‌ام

جلوی آینه ایستاده‌ام و به چاله چوله‌ها و نواقص صورتم زوم کرده‌ام. به ابروی شکسته‌ای که دستاورد شیطنت کودکی‌ام است و چشم‌های درشت دکمه‌ایم.

موهایم را باز می‌کنم که دستی لایش بکشم و صافشان کنم که چیزی نظرم را جلب می‌کند.‌ انگار ‌کسی آنجاست که از وطنش دور افتاده است و احساس غربت می‌کند. آهسته تار موها را می‌شکافم و با دقت نگاه می‌کنم تا ببینم چه بود که اینگونه خودنمایی می‌کرد.

دیدمش. یک رشته‌ی دل‌نازک که از ناملایمات زندگی رنگ باخته است و انگار مرا صدا می‌کند که ببینمش. ملغمه‌‌ای از احساسات مرا در بر می‌گیرد. انگار تلنگری است که زمان را به یاد من می‌آورد. فرصت کوتاه شده و باید دست بجنبانم. مرا به گذشته پرت می‌کند. آن زمان که خود را در اوج قدرت و سرزندگی می‌دانستم.

آنکه سال‌های زیادی را دیده است می‌داند که جهان پیر است و بی‌بنیاد. جهان‌بینی‌اش با منِ جوانِ خام فاصله‌ها دارد. برای همین است که نه من او را میفهمم و نه او مرا. نماد پیری‌ام را دوست دارم. به من می‌گوید آهسته‌تر و هوشمندانه‌تر قدم بردارم.

#رخداد_برداشت
#نقطه_سر_خط
Ещё