Little library pinned «هنگامی که مانند معجزه سر رسید با خود گفتم بخش خوب داستان فرا رسیده است. قاعدتا باید بعد از اتفاقاتی که برایم افتاد، روزهای خوب فرا میرسید، قهرمان داستان بعد از فداکردن چیزهایی، جایزهاش را دریافت میکند. اما اینطور نبود. نابودی کسی که تازه از خواب بیدار…»
کالسکه پست داوِر مثل همیشه گرم و پرمحبت بود. محافظ کالسکه به مسافران شک داشت و مسافران، هم به محافظ و هم به یکدیگر، همه آنها به زمین و زمان بدگمان بودند و کالسکهران فقط از اسبهایش مطمئن بود.
... میدانم که اوضاع دارد عجیب و عجیبتر میشود. آخر میدانی، دادگاه مردگان به من اعتماد ندارد؛ میگویند نمیتوانم پروندهها را شرافتمندانه حل کنم؛ این است که کسی را همراهم فرستادهاند تا حواسش به کارم باشد: مرگ. باور کن آدم خوبیست؛ اگر او را بشناسی ازش خوشت میآید. یکجورهایی باحال است. مطمئنم که راه بازیدادنش را پیدا میکنی. گمانم سن عقلیتان یکی باشد. گول ردا و داسش را نخور بچه. خودش یک پیشی ملوس است.
گونههایش از سلامتی برق میزدند و گرچه صورتش چین خورده بود، اثری از نگرانی در آن دیده نمیشد. شاید به این دلیل که کارمندان مجرد و مورداعتماد بانک تلسن بیشتر غصه دیگران را میخورند تا خودشان؛ شاید این دلنگرانیهای دستدوم، گذرا بودند. مثل لباسهای کهنه که راحت به تن میروند و درمیآیند.
. بهترین روزگار و بدترین روزگار بود. دوران خرد و روزهای بیخردی، بهار امید و زمستان ناامیدی. پیش رویمان همهچیز بود و هیچچیز نبود، همه به سوی بهشت میرفتیم و همه از آن دور میشدیم.
. - میدونی دوست من، توهینآمیز بود اگه نامهی جایگزین رو خالی میذاشتم تو قاب. روش بیتی از شعر کریپیون رو نوشتم... پشت دوستم به منه ولی لبخندش رو از صداش میشه حس کرد: - ...«نقشهای چنین ویرانگر اگر درخور آترئوس نباشد، توئستس را سزاوار است.»
من یه پیج کتابفروشی زدم. کوچولوئه و سلیقهی خودم برای کتابهاست. سعیم اینه که کتاب خوب بدم دست خواننده و کمک کنم برای انتخاب کتابها. (تخفیف هم داریم، پنج نفر اول گیفت هم دارن.) اگه خواستید بیاید کافیه تو اینستاگرام سرچ کنید ماهوبوک/ mahobooks.🧳📚