چشمات با چشمای من آشنا بود! ما تا به حال همدیگرو ندیده بودیم؟ شاید یه روز توی یکی از خیابونای قدیمی شیراز از کنار هم رد شدیم و ُ شونه هامون به هم اثابت کرده و یکی از ما عذر خواهی کرده و به سرعت رد شده شایدم یه بار با یه مسیر مشترک یه تاکسی رو سوار شدیم شاید توی یه کتابخونه در حین اشتیاقمون به کتابا یه لحظه چشمامون به هم گره خورده و اون لحظه نگران این بودیم که هر دومون یه کتاب مشترک رو بخوایم از قفسه کتابا برداریم شاید زیر بارون ، زیر نور ماه در حالی که چیزی واضح نبوده همدیگرو دیده باشیم اگه نه قطعا تو رو توی خوابم دیدم البته اگه نخوام انقدر دیوونه باشم که به قبل تر از خوابم فکر کنم این چشم ها خبر از آشنایی میدادن ، از شناخت کهنه بحث تازه ای نبود ، نمیتونست باشه .. من حرف اون چشم هارو با چشمام میشنیدم انگار که مدت هابود اونهارو دیده بودم و با اونها حرف ها زده بودم اما حالا که تو تاثیر چشم هارو متوجه نشدی بهتر اینه که منم اینطور تصور کنم که نمیشناسم و همه چیز رو فراموش کنم انگار که از اول تورو ندیدم! هرچند تو جرقه ی این یادآوری هارو زده بودی! نه اینکه بگم سخت نیست و من یک آن میتونم همه چیزو ازیاد ببرم اما به هر حال من از پسش برمیام و به روزهایی برمیگردم که اون چشم هارو ندیده بودم .