از ظهر منتظر غروب آفتابم تا آماده شم و از پشت بوم قایم شدنش پشت کوه هارو تماشا کنم مدتیه رابطم با خورشید خوب شده ، صبح ها قبل از اومدنش بیدار میشم غروبا هم بدرقش میکنم ..
عزیزتر از جانم! آمدم برایت بنویسم که دیدم قلمم از حزن کلمات سنگینی میکند. دیدم که روزهایم با چه ملالی در انتظار شب به پایان میرسند و شب هایم چه فرسوده ، چه ساکتاند. قناری غمگینم ! میخواستم برایت بنویسم که دوست داشتنت به جانم سنجاق شده. حال که جانم را میبری چه کنم؟ آخر آدم یک جان که بیشتر ندارد! راستی میخواستم برایت از خودم بنویسم. اما محبوبم! دیدم که منی ، برای خودم باقی نمانده است. نمیدانم از کجا برایت بنویسم . از کدام شهر و خانه و خیابان برایت بگویم. آخر جایی که تو نیستی ، گفتن دارد؟
از تمام دنیا قلبی حساس به او رسیده بود که میتوانست بوی آوای موسیقی را احساس کند، صدای شخصیتهای کتابها را بشنود ، غم نهفته در نقاشیها را لمس کند ، با سمفونی نسیم خزان برقصد ، چشم انتظارِ ابرها مشتاقانه به آسمان بنگرد،صحنههایی از فیلمها را جزو خاطرات خود بشمارد و در رگ و پی خطوط پیر و خستهی درختان به دنبال رد پایی از عشق بگردد!
من خطاب به بچه های دانشگاه جز پری : میلی برای ایجاد صمیمیت باهاتون ندارم زیادی درگیر مسائل پیش پا افتاده و کم اهمیت هستید عزیزانم و بیش از قدر معقولی به زندگی بقیه سرک میکشید .
احساس کردم دیگه هیچ وقت نمیتونم بابونه رو دوست داشته باشم ، اما نه من عاشق بابونه بودم ، فقط باید ردِ بارِ بد ِ این خاطره رو از ذهنم پاک میکردم ، میدونم که از پس این یکی هم برمیام و خیلی زود توی گل فروشیا دنبال گل بابونه میگردم .
گُل ها شبیه بابونه بودن ولی بابونه نبودن! رُبان و نایلنش هنوز سرجاشون بود ، دست نخورده بودن! اما من بهشون دست زدم ، ساقه هاشونو کوتاه کردم ، آبشونو تازه کردم .. بهشون رسیدگی کردم اما بعدش؟ دست های من متهم شدن! قضیه بیخ پیدا کرد آروم آروم به همه چیز ربط پیدا کرد حتی بین ما چیزهایی شکست شکستنی که برای من این معنی رو داشت : دیگه قابل ترمیم نیست! احساس میکردم خواب میبینم ، تلخی ِ حقیقت اون لحظه برام سنگین بود به گُل ها نگاه میکردم و با خودم میگفتم چه معصومانه چنین اتفاقی رو رقم زدین اما بعد به دستهام نگاه کردم و گفتم شاید شما باید خوددار تر میبودین! با همون دست ها ناباورانه گُل هارو پس دادم . ... در نهایت همه چیز به یک تصمیم مهم ختم شد ؛ اینکه من باید برم! اما باید تا موعد مقرر شده میموندم پس از "صبرم" استفاده کردم تا لحظات ِ موندن برام دردآور نباشن ، اما دیگه تقریبا هیچ چیز نمیتونست موجب شه که من یک بار دیگه فقط یک بار دیگه به موندن فکر کنم! همه چیز از گُلی شروع شده بود که شبیه بابونه بود ولی بابونه نبود ..