✨#رمان :
#سرنوشت_دردناک✨#قسمت_اولتازه چهل روز از شهادت پدرم میگذشت همه ظرف ها را شستم خانه را جمع کردم هیچ حسی نداشتم غیر از مرگ
😭یعنی ما دیگه پدر نداریم فقط من مادرم و خواهرم، خدایا این چه بلای بود که سر ما آمد.
توان بلند شدن را نداشتم اما بخاطر انرژی دادن به مادرم مجبور بودم تا حرکت کنم
یک هفته گذشت عموی بزرگم با عموهای کوچک ام آمدن خانه ما یک مقدار مواد غذایی هم آوردن
با همه احوال پرسی کردم بلند شدم چای گذاشتم
وقتی برگشت از آشپزخانه خانه حرف های عموی بزرگم مانع رفتن به کنار مادرم شد
عمو بزرگم: نگاه کن گلثوم جان من و برادرانم دشمن تو نیستم تو خودت جوان هستی دخترت هم حالا ۱۵ساله شده دو خانم جوان خوب نیست در یک خانه تنها باشد
مه جای پدرت میشم ابراهیم هم دو خانه داره در یک خانه تو باش یکی دیگه خانم اش مریم میباشد ابراهیم تو قبول داری
عمویم وسطی من ابراهیم: بله برادر
مادرم : نه برادر من قبلاً هم تنها بودم بردار خدا بیامرز تان همیشه سر وظیفه بود الان هم من شوهر نمیکنم خودم دخترا هایم را نان میدم وبزرگ میکنم الان شرایط فرق داره
خودم کار میکنم شما هم لازم نیست کدام لطف از خودتان نشان دهید
عمو بزرگم: خوب گلثوم جان من حرفمم را زدم خودت ابراهیم را قبول کن فاطمه را هم به پسرم قربان بیدی بیگانه نشین.
دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم با صدای بلند گفتم عمو بس کن من و مادرم نیاز به دلسوزی تان نداریم خجالت بکش پدرم تازه شهید شده شما آمدین خواستگاری من ومادرم از خدا بترسید
همه شان بلند شدن رفتن
پلاستیک ها را گرفتم از پشت شان انداختم بیرون
عمویم وسطی ام برگشت با سیلی زد واز مویم کشید آورد پیش مادرم عموی وسطی ام : من هم تو را هم دخترت را آدم درست میکنم فقط خاک برادرم خشک شود
بخاطر تو حسین از ما دور شد
وقتی رفت سریع دروازه را قفل کردم پیش مادرم گریه کردم خیلی درد داشتم جسمم درد نداشت قلبم درد میکرد
پدر جان حالا میفهمم چرا میگفتی از برادر هایم فاصله بگیرد
😭گلثوم مادرم: فاطمه جان گریه نکن دخترم خداوند مهربان هست بلند شو برو زهرا را بگیر من برمیگردم تا جای میرم زود میایم.
چای را خاموش کردم با زهرا کارتونی نگاه میکردم بخاطر زهرا هم که شده باید من ومادرم قوی باشیم
مادرم یک خانم محجبه بود وخیلی مهربان وزیبا بود و پدرم عاشق مادرم شد بخاطر مادرم از همه فامیل خود دست کشید فامیل پدرم خیلی پولدار بود اما با اعتقاد خیلی ضعیف مادرم یک خانم با اعتقاد مذهبی بود وفامیل پدرم قبولش نداشت میگفت ما دختر شیخ نمیگریم.
اما بعد چند سال همه به خوبی ، مهربانی و صداقت مادرم پی بردن ولی دیگه دیر شده بود پدرم از همه شان جدا شد وبرای مادرم و خودش زندگی جدیدی را ساخت.
اما حالا پدرم رفته آنها به من ومادرم حمله کردن
😔زهرا خیلی گریه میکرد دروازه را آرام باز کردم باز دوباره قفل کردم دست زهرا را گرفتم خواستم طرف دوکان حرکت کنم ولی قربان سمت خانه ما میآمد.
سریع برگشتم خانه دروازه را قفل کردم
قربان : فاطمه دروازه را باز کن من تو را کار ندارم بخدا من تو را جای خواهر خورد خود میبینم من به این کلانی خجالت میکشم راجب تو فکر کنم من بیست دو ساله هستم تو هنوز پانزده ساله هستی دروازه باز کن من کارت دارم....
فاطمه: تو هم مثل پدرت هستی برو مادرم نیست
قربان: باشه من منتظر مادرت هستم تا بیاید ولی چرا زهرا گریه میکنه
فاطمه: گرسنه شده
دیگه صدای نشیندم فکر کنم رفت زهرا هم گریه میکرد هم نان میگفت خدا حالا کسی نیست بیرون شوم یا نه ولی مادرم گفت بیرون نروید
باز صدای دروازه بلند شد فکر کردم مادرم هست ولی قربان بود
قربان: فاطمه خواهر بیا این میوه ها را بگیر واین کیک و بیسکویت را به زهرا بیدی
فاطمه: لازم نکرده ما خودمان پول داریم میخریم،
قربان : به خاک شهید حسین عمویم قسم من نیت بد ندارم من را مثل برادر خود بدان به حرف های پدرم توجه نکن.
صدای مادرم آمد که با قربان صحبت میکرد دروازه را باز کردم قربان زهرا را بغل کرد وبا مادرم آمد داخل
مادرم : فاطمه من تصمیم گرفتم که از کابل بریم به هرات اینجا برای ما خوب نیست قربان میگه عمو هایت تو را دوزی میکنه از زور با قربان عقدت میکنه
قربان را من میشناسم قربان نسرین را دوست دارد چند سال هست کار میکند پولسی میکند تا پول جمع کنه عروسی کنه
فردا با قربان برو کار های مکتب خود را درست کن انتقال بیدین به هرات مه هم وسایل خانه را جمع میکنم برای انتقال دادن.
قربان : زن عمو من به نسرین زنگ میزنم تا به کمک شما بیاید با گلبهار خداوند خودش ببخشد
😔ادامه دارد ان شاءالله
👇👇👇🕊🦋🍂🍀🥀🦋🕊