View in Telegram
#رمان :#سرنوشت_دردناک #قسمت_دوم قربان رفت من ومادرم تا ساعت دوازده شب وسایل ها را جمع کردیم بعضی وسایل ها را گذاشتیم تا به همسایه های فقیر بدهیم ثواب میشه از برکت قربان کار مکتب من تا شب خلاص شد وقتی برگشتن قربان تیکت گرفت که قرار شد فردا ساعت چهار عصر حرکت کنیم. قربان هم فقط فردامرخص بود دیگه باید می‌رفت به مزار شریف چون آنجا وظیفه داشت همه وسایل ها جمع شده بود خیلی ترس داشتیم برای اینکه عمو هایم خبر نشن وسایل ها را به باربری زدیم، خانه را به صاحبش تحویل دادیم رفتیم سمت قبرستان برای آخرین بار به دیدین خاک پدرم رفتیم مادرم خیلی بیقراری میکرد هر سه تای ما گریه میکردم بعد یک ساعت بلند شدیم و حرکت کردیم سمت ترمینال. ساعت چهار رسیدم به ترمینال وسوار ماشین شدیم قربان:فاطمه این موبایل را بگیرموبایل مادرت خاموش است چون تا نرسیدین به هرات باید کسی نفهمدکه شما رفتین به هرات به کسی هم چیزی نگو این موبایل هم شماره من ذخیره شده هم از مادرت دیگه نت اینا هم فعال کن وازش استفاده درست کن درس هایت را بخوان هیچ وقت احساس نکنی که بی سرپرست هستین چون من خودم را برادر بزرگ تو وزهرا میدانم ، تو باید صبور، قوی و مثل نور بدرخشی مراقب خودت و خانواده باش مادرم: قربان پسرم چطور این لطف تو را ادا کنم، خداوند ازت راضی باشه. در پناه خداوند متعال باشی. قربان: زن عمو به داوود زنگ بزن او میآید دنبال شما و وسایل ها را هم خانه او پایین میکند باز خانه پیدا کنید خداوند مهربان هست از دست من فقط همین کار بر آمد باز هم شرمنده خداوند آنها را هدایت کند که باعث این همه جنجال شده خداحافظ مادرم خیلی حالش خراب بود هم این چند روز چیزی نخورده بود هم زهرا بیقراری میکرد مادرم خیلی اذیت میشد بعداز بیست چهار ساعت به هرات رسیدم به شماره داوود دوست قربان زنگ زدیم آمد دنبال ما تقریباً یک نیم ساعت در راه بودیم هرات خیلی زیباست داوود پسری خوش اخلاق سر به زیر وخیلی با احترام صحبت می‌کرد همه پیاده شدیم ،سرم خیلی گیچ می‌رفت اصلا توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. به خانه داوود رفتیم کسی نبود بس یعنی تنها زندگی میکنه ما را به یک اتاق بزرگ راهنمای کرد چای آورد و تنها گذاشت ما هم خیلی خسته بودیم سریع خواب رفتیم. با صدای موبایل خود بیدارشدم قربان بود احوال پرسی کرد و همه چیز را گفتم راجب راه و آمدن به خانه داوود. یک خانم جوان یک پسر بچه بغلش آمد با ما احوال پرسی کرد فهمیدم که خانم داوود هست ،داوود هم‌سنگر قربان بوده ولی داوود بعد ازبه دنیا آمدن طفلش دیگه ادامه نداده وحالا هم زندگی خوبی دارن ، دو روز گذشت وما دنبال خانه بیرون شدیم روز اول فیروزه (خانم داوود) با ما رفت روز دوم خود داوود تنها رفت دنبال خانه ،شب آمد داوود: یکی از دوستان من که در حوزه درس میخوانه یک خانه سراغ داردکه بیدون کرایه هست حقیقت اش خانه نیست یک باغ بزرگ هست ولی جایش خوب هست نزدیک بازار وبه مکتب تان هم نزدیک هست صبح رفتیم با مادرم خانه را دیدیم خیلی خراب بود نم داشت ولی صاحبش گفت تعمیر کنید هر قدر خرج برداشت جمع پول پیش حساب میکنم..... به آن خانه رفتیم مکتب من هم درست شد مادرم داخل باغ سبزی کشت کرد درختان میوه داشت ولی اجازه فروش نداشتیم هر قدر می‌خوردیم کاری نداشت ولی فروش اجازه ندادن. خانه را کم کم تعمیر کردیم خیلی پاک کاری کردیم مرتب شده بود هر همسایه که می‌آمد می‌گفت اینجا جای آدم نبود ولی خیلی تمیز و مرتب کردین داوود زنگ زدگفت می‌خواهم بیایم خانه تان برای دیدن خانه تان در لیست همکاری مواد غذایی برایتان میدهد نمیدانم چرا ولی دلم گرفت یعنی خیلی بیچاره شدیم که بایدکمک بخوریم😭 ولی از یک طرف خوشحال بودم که مادرم کمتر اذیت میشود چند نفر از علمابا داوود آمدن میان همه آنها داوود ویک مرد که حدوداً سی پنچ ساله بود آقای حسینی خیلی با احترام رفتار میکرد آقای حسینی:ببخشید خانم اسم تان مادرم :گلثوم حسینی:چند ساله ؟چند طفل دارید ؟شوهر تان چند وقت شده شهید شده ؟ مادرم :سی ساله ،دو تا طفل دارم ،دو ماه میشه شوهرم شهیدشده😔 حسینی:تشکر ان‌شاءالله خداوند برایتان صبر دهد🤲 این چهار هزار هدیه بنده برای طفل های تان مصرف کنید ،وفردا دفتر تشریف بیارید با آقای نجفی( داوود) مادرم: تشکر لطف دارید بعد رفتن شان مادرم گوشه ای نشست وگریه میکرد وقتی نزدیک او شودم با خودش می‌گفت خدایا احساس شرم میکنم پیش خودم پیش اولاد هایم نمیدانم چرا هر جا که زنی بیدون شوهر شود مردم فکر میکند نمی‌تواند مثل مرد کار کند ، چرا اینقدر مردم پست شده به زنی که تازه شوهر خود را از دست داده پیشنهاد. 👇👇👇 🕊🦋🍂🍀🥀🦋🕊
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily