گردبادی در خودش پیچید و رفت
دامن از صحرای دنیا چید و رفت
بر سرِ خود گامهایش را نهاد
شاهراهی مطمئن یابید و رفت
در طبیعت خاکساری داشت او
سرفراز از طبع خود گردید و رفت
قافِ زانوی غمش را خوشتر از
سردی آغوش ها سنجید و رفت
عشق، سر در دامن دل کرده بود
خونِ دل شد قسمتش، رنجید و رفت
سخت، از دست زلیخای جهان
پاکدامن پیرهن دزدید و رفت
گل که بویش هفت عالم را گرفت
حالِ خوش را هفته ای کوشید و رفت
اشک در چشمان عارف حلقه داشت
شاد در چشمان غم خندید و رفت
سبز شد باران که جان خویش را
بر لبِ خشک زمین بخشید و رفت
آتش خورشید رویش سوخت جان
گرچه تنها یک نظر تابید و رفت
آب در چشمان من باقی گذاشت
برق آن چشمان مروارید و رفت
ماه، فانوسی به دستش تا سحر
خواب چشمان تو را پایید و رفت
شرم، خاموش است و رسوا نیستند
هر که فردای مرا فهمید و رفت
ماند ناکام از وفای دوستان
آن که تنها کام خود را دید و رفت
میخ خود کوبیده بس محکم بدان
جم بدان شوکت نشد جاوید و رفت!
بلبلی تا چشم بست آواز را
دید گل از منظرش کوچید و رفت
نیست آغوش وفایی، مرده ای
مادر مهر و وفا زایید و رفت
هر که را دل بسته بودم چون فلک
خاک در چشمان من پاشید و رفت
دست در دستان از ما بهتری
دیدمش، گفتم که خوش باشید و رفت
هر چه خوبی دیده ام در خواب بود
کاش می شد یک شبی خوابید و رفت
#رحمان_زارع ┄
✨❊
🌼❊
✨┄