عکس های مربوط به آتش سوزی لس آنجلس رو میبینم و به این فکر میکنم.. اگر همه چیز رو از دست بدم خونه کتابا یادگاریا لاکام فیلام لباسام تختم نوشته هام گلدونام همهی چیزهای کوچیک و بزرگ روزمره که حضورشون عادی شده.. گاهی از کنارشون رد میشم و عجله دارم و نمیبینم شون حتی.. اگه همشونو از دست بدم. ناگهانی، به یکباره و به تمامی.
چه حسی داره؟ چطور میشه تحملش کرد؟
بعد این تصور رو سخت ترش هم میکنم میرم سراغ آدم های مهم زندگیم. بعد سراغ خودی که برای ساختنش سال ها زحمت کشیدم. به اینجا که میرسم، نفسم بند میاد... ضربان قلبم میره بالا.. دستام یخ میزنه... و صدایی از درونم ، مرموز و رازآلود میپرسه؟
درستکاری هزینه دارد با این حال تو کار درست را انجام بده .
به تصمیم سختی فکر کنید که درباره اش مطمئن بودید و در نهایت تصمیم گرفتید که آن کار را انجام دهید. اگر آن عمل باعث شده فکر کنید که کار درست را کردهاید احتمالاً تصمیمتان بر اساس یک ارزش بوده . به این فکر کنید که چهار ارزش مهم زندگی شما کدام اند...
شما با آزمایش کردن ارزشها در طول زمان ارزشهای خودتان را شناختید، هر کدام از ارزش های اصلی شما آن وقتی خودش را نشان داده که آن ارزش را به یک گزینه راحتتر ترجیح داده اید.
مثلاً همدلی، دقیق بودن، احترام، کار تیمی،
زمانی سخت ترین کار برایتان بوده است ولی شما راهی را انتخاب کردید که ارزش اصلیتان ایجاب میکرده .
شما برای زندگی کردن ارزش هایتان، که امکان انجام دادن کار درست است، هزینههای پرداخت می کنید. ممکن است بعضی آدم ها شما را دوست نداشته باشند .ممکن است عزیزانی را در این راه از دست بدهید .ممکن است از دور آدم سنگدل و بی رحمی به نظر بیاید. ممکن است آدمی به نظر بیاید که خیلی راحت نه میگویند. شما هزینه زیادی از جمله وقت و انرژی و از دست دادن انتخاب های دیگر را پرداخت می کنید.
اما وقتی که تمام این هزینه ها معطوف به حفظ کردن ارزش مهم زندگی تان است دیگر احساس از دست دادن ندارید. برای چه ارزشی در زندگیت هزینه دادی؟
باید به یاد داشته باشیم که اسطوره یک موجود زنده است و در درون هر شخصی وجود دارد. اگر بتوانید اسطوره را در حال چرخش درونتان ببینید، به شکل واقعی و زنده آن پی خواهید برد. ارزشمندترین تجربه اسطورهشناسی که میتوانید داشته باشید، این است که ببینید چگونه در ساختار روانی شما زندگی میکند.
توی راهی که انتخاب کردم که تاثیرگذار باشم اثربخش باشم،روزهای زیادی پیدا میشه که احساس می کنم هیچی نیستم هیچی نبودم به معنای اینکه کل رسالت کاریم به مو بنده و خیلی راحت میتونه بره زیر سوال. جدا از اشتباهاتی که خودت تو زندگیت می کنی یه وقتایی با صحنههای روبرو میشی که هیچ حرفی برای گفتن نداری هیچ چیزی رو نمیتونی اصلاح کنی. سخته شاهد نابودی بودن و ناتوان برای انجام کاری. توی ماه های اخیر خیلی توی این شرایط قرار گرفتم. توی کارگاه مدیریت خشم ِ کانون در مورد هزینه هایی که آدمها برای پرخاشگری میپردازن صحبت میکردم دستشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت :میتونم صحبت کنم گفتم بگو تو چه بهایی دادی بهم نگاه کرد و گفت دوستمو از دست دادم و تنها چیزی که تو ذهنم اومد خوب قطع شدن یک رابطه دوستی بود به خاطر پرخاشگری، اما جمله بعدیش این بود که کشتمش.. با هم دعوا مون شد نمیخواستم بمیره اما خفه شد.. مرد. همزمان که اینو میگفت دست و پاش شروع کرد به لرزیدن، نمیدونم چی شد که خواست بگه اما قطعا نمی دونست که من اون لحظه بیشتر ترسیدم قطعاً اون نمیدونست که تو دل من خالی شد و یهویی پرت شدم توی یه چاه تاریک. شرایط سختی بود نمیدونستم چی باید بگم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که از کشتن های خودم بگم.. از خودم گفتم که منم یه چیزایی رو کشتم فقط مدل این کشتن ها متفاوت بود. از خودم گفتم که چه احساساتی را در درونم کشتم.. چه آرزوهایی را در درونم کشتم.. چه آدمهایی رو با قطع رابطه باهاشون تو زندگیم کشتم. سعی کردم خودم رو جای اون بزارم و بگم تو تنها نیستی... یه زمان هایی وقتی تسهیل گر یک معنا میشی یه جاهایی مثل اینجاها بدجوری گیر میکنی. نمی تونستم از اون بگم، نمیتونستم همدلی کنم. فقط تونستم از خودم بگم و تا الان هم ذهنم مشغول این از خودم گفتن بود. به این فکر کردم که وقتی تو دنیای واقعی تو یه نفر رو میکشی حتی وقتی زیر سن قانونی هستی یه آدمایی میان و میخوان که قصاص بشی، کشتی پس باید بمیری. حتی اگه قول بدی که دیگه اون آدم نیستی حتی اگه بخوای که جبران کنی، هیچ کسی حرفتو باور نمیکنه. اینکه دیگران اینکار رو باهات بکنن قابل درک تره تا اینکه خودت با خودت این کارو بکنی. وقتی از کشتن های خودم گفتم به این فکر کردم که خیلی از ماها بی رحمانه ترین کار ممکن رو با خودمون می کنیم خودمون دست میزنیم به کشتن و قصاص کردن خودمون. به خودمون فرصت دوباره نمیدیم. خودمون رو نجات نمیدیم. میشیم فرشته مرگ عزت نفس خودمون. نمیدونم کدومش بدتره اینکه دیگران بخوان قصاصت کنن یا خودت خودت رو قصاص کنی.
برای ورود به اسرار ،همیشه لازم است با ترس روبرو شویم و به این شناخت برسیم که واقعیت نهایی عالم آن طور که ما فکر میکنیم زیبا ، منظم و در اختیار انسان نیست.
خودِ ما دوست دارد خدا را به عنوان والد خیرخواه و به اندازهی کافی قدرتمند ببیند که چنان از ما مراقبت میکند که هرگز هر اندازه هم که پیر شویم مجبور نباشیم بدون حامی کیهانی باشیم. این باور به کودک درون ما کمک میکند تا با احساس امنیت رشد یابد.اما اگر موقعیت کودکانهی خود را در جهان حفظ کنیم ، مقدس را فقط به عنوان مأمور برآوردن نیاز هایمان خواهیم دید.