🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷✍️ #دمشق_شهر_عشق#قسمت_چهل_و_نهم💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم
و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت
و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده
و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده
و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده
و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید
و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم
و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده
و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان
#زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده
و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت
#حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم
#تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند
و فقط از خدا میخواستم
#شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل
و مادر مصطفی بیدریغ میبارید
و مصطفی با
#مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند
و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از
#نماز صبح بدون اسلحه برگشت
و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند
و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود
و پای
#ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول
#اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد
و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من
و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت
و شانه
و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت
#شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده
و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم
و تا پای حرم بردم :«یادته
#داریا منو سپردی دست
#حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به
#حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید
و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن
و میان مردم گشتم
و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم
و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد
و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این
#حرم و جون این مردم
و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید
و با همین دستان خالی عزم
#مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند
و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل
و مادرش چند لحظه درددل کرد
و باقی دردهای دلش تنها برای
#حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد
و به گمانم با همین نجوای
#عاشقانه عشقش را به
#حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید
و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت
و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت
و دامن
#عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی
و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت
#حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن
#امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده
و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم
و مردم
و مصطفی را نجات دهد که پشت
#حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند
و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین
#لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷