مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#عاشقانه_شهدا
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
‍ ﷽ 🕊♥️🕊

#عاشقانه_شهدا🙃🍃

⚘آقاابوالفضل در مراسم خواستگاری بهم گفت: «اگر موافقی، عروسی نگیریم.» من هم قبول کردم. در دوران عقد که چندتا عروسی رفتیم، از حرفم پشیمان شدم. خلاصه مراسم عروسی را گرفتیم و خیلی هم خوب برگزار شد. اصلاً نگذاشتیم که شرایطِ گناه‌کردن ایجاد شود.
خبری از موسیقی نبود. یک تعداد محدودی هم اعتراض کردند ولی بیشتر فامیل از ما تشکر هم کردند. از صدای بلند و گوش‌خراشِ موسیقی در بقیه‌ی عروسی‌ها خیلی شاکی بود و خوشحال بود که عروسی ما این‌طور نبود. مدّاح آورده بودیم و مراسم‌مان به مولودی‌خوانی و جُک‌گفتن گذشت.

⚘مراسمِ بسیار شادی بود. مدّاح هم مدام از اول تا آخرش به ابوالفضل می‌گفت: «شبیه شهدایی و شهید زنده‌ای». فیلمبردار هم داشتیم ولی ابوالفضل همان شب، فیلم را از او گرفت و نگذاشت که برای میکس ببرد؛ حتی اجازه نداد او با دوربین خودش عکس بگیرد؛ دوربین خودمان را به او داد و گفت: «با این عکس بگیرید.

#شهید_ابوالفضل_راه‌چمنی♥️🕊
#عاشقانه_شهدا💞

روز تولد امام علی (ع) بود🎉 که همراه محمدرضا و خانواده‌اش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغه‌ی عقد ما را آن جا جاری کنند. پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم.💑

اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع می‌کردند😔 روی جعبه‌ی پیچیده در پرچم سه رنگ🇮🇷 که بر دست مشایعت‌کنندگان پیش می‌رفت، یک شکلات🍬 افتاده بود. محمدرضا از لا به لای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات🍬 را برداشت و طرف من بازگشت. شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت😍 گفت «این اولین شیرینی ازدواج‌مان است.» طعم شیرین شکلات در دهانم دوید😋 هنوز که هنوز است، گویی که شیرین‌تر از آن شکلات را نخورده‌ام!😭

خاطره‌ای از کلثوم درودگری، همسر شهید 🌷محمدرضا مهدی زاده طوسی🌷
‍ ﷽ 🕊♥️🕊

#عاشقانه_شهدا🙃🍃

⚘تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم».

⚘می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است.

#شهید_عباس_کریمی♥️🕊
"#شــهدای‌آســمانی"

#عاشقانه_شهدا🌷

همسرم از همان اول ازدواج پیشنهاد داد
که هر وقت دلخوری از من داری و نمیتوانی ابراز کنی، برایم بنویس! .

خودش هم همین کار را میکرد.
عادت داشت قبل از خواب همهء مسائل روز را حل کند. خیلی وقتها شبها برایم مینوشت که امروز بخاطر فلان مسئله از من دلخور شدی، منو ببخش😔. من منظوری نداشتم😔
آخرش هم یه جمله عاشقانه مینوشت

گاهی من کاغذ را که میخواندم، میگفتم: کدام مسئله را میگی؟ من اصلا یادم نمیاد ، یعنی آن مسئله اصلا من را درگیر نکرده بود، ولی پویا مراقب بود که نکند من دلخور شده باشم...☺️ .

به نقل ازهمسرشهید مدافع حرم

#شهید_پویاایزدے🕊
#شادےارواح_طیبه_شهدا_صلوات💐

‍ شبتون شهدایی🌺🌹🌹
#عاشقانه_شهدا🙃🍃

وقتےڪہ‌بہ‌خواستگارےآمدند ،
همان‌ایام‌مادرم‌در‌خواب‌دیده‌بود
سہ‌ڪبوتر‌روےپشت‌بام‌خانہ‌نشستہ‌اند
و‌یڪےشان پرید  
مادر‌خواب‌را‌بہ‌طور‌معمول‌تعبیرڪرده‌بود
ڪہ‌علے‌آقا‌بہ‌شهادت‌مےرسد
بہ‌من‌هم‌گفت‌ڪہ‌
احتمال‌دارد‌خواستگارت‌شهید‌شود
بہ‌هرحال‌ازدواج‌صورت‌گرفت‌
و‌چندین‌سال‌بعدڪہ‌همسرم
بہ‌شهادت‌رسید ،
فهمیدم‌ڪبوترےڪہ‌پرڪشیده‌بودعلےبود
وآن دو ڪبوتر‌دیگر فرزندانم... 

📢#بہ‌روایت‌همسر‌شہید
#شهید_علی_زاده_اکبر ♥️🕊

.🕊🕊🕊🕊
#عاشقانه_شهدا💚

ساعت یازده شب بود که اومد خونه
حتی لای موهاش پر از شن بود!
سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم🌷
گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم😍
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد🤯
گفت: داری چیکار میکنی؟😳
میخوای شرمنده م کنی؟😕
گفتم: نه، آخه خسته ای!😔
سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤️

#شهید_مهدی_زین_الدین
#به_روایت_همسر_شهید
🌱🌷🍂🍃🍂🌷🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂🌷

#عاشقانه_شهدا


خواستگاری ما سنتی بود.💕
زمانی که میخواستیم حرف بزنیم،
خیلی برایم مهم بود،
کسی که میخواهم با او ازدواج کنم👫
از لحاظ دینی و ایمانی در درجهء بالایی باشد.💞

به محض اینکه نشستن،حرفی زدند که باعث شد از همان اول مهر و علاقهء شدیدی به ایشان پیدا کنم.

علی آقا یکی یکی ائمه را به مجلس خواستگاری مان دعوت کردند.و نام آنها را بردند.❤️

در کمال تعجب به او نگاه میکردم😯😓

هم تعجب کردم و هم خنده ام گرفته بود.😅

بعد روبه من کردند و گفتند شما هم ائمه را به این مجلس دعوت کنید.
اولش نمیدانستم چه بگویم ولی من هم مثل ایشان یکی یکی همه را دعوت کردم.

بعد هم از من تشکر کرد و گفت حالا در حضور صاحبان اصلی این سنت با شما سخن میگویم.😍


#شهید_علی_شاهسنایی


الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج

🌸🍃〔〕🌸🍃
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃

همیشہ تو خونہ صدام مےزد:
همسر شهید نوروزی
همسر شهید جان
وقتے زل‌مےزد بهم مےگفتم باز چےشده؟
مےگفت: سنت ڪوچیڪتر از اونیہ ڪہ بهت بگن همسر شهید هنوز بچہ ای آخہ!
عَوضش میشے ڪوچیڪترین همسر شهید…:)

#شهید_مهدی_نوروزی♥️🕊

🍀🍀🍀🍀
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃

همیشہ تو خونہ صدام مےزد:
همسر شهید نوروزی
همسر شهید جان
وقتے زل‌مےزد بهم مےگفتم باز چےشده؟
مےگفت: سنت ڪوچیڪتر از اونیہ ڪہ بهت بگن همسر شهید هنوز بچہ ای آخہ!
عَوضش میشے ڪوچیڪترین همسر شهید…:)

#شهید_مهدی_نوروزی♥️🕊
.
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃

همیشہ تو خونہ صدام مےزد:
همسر شهید نوروزی
همسر شهید جان
وقتے زل‌مےزد بهم مےگفتم باز چےشده؟
مےگفت: سنت ڪوچیڪتر از اونیہ ڪہ بهت بگن همسر شهید هنوز بچہ ای آخہ!
عَوضش میشے ڪوچیڪترین همسر شهید…:)

#شهید_مهدی_نوروزی♥️🕊
.
🍃🌹🍃
#عاشقانه_شهدا

💠ایشان برای اجاره‌ی خانه‌ی مشترڪ ، مقداری پول داشت ؛ خانه‌ی بزرگ و نوسازی در منطقه‌ی خوبی از شهر پیدا ڪردیم .

وقتی پسندیدیم و از خانہ خارج شدیم ، گوشی آقا حمید زنگ خورد . وقتی تلفن‌شان تمام شد ، گفت « یڪی از دوستانم دنبال خانہ است و پولش ڪافی نیست .
قبول می‌ڪنی مقداری از پولمان را بہ آن‌ها بدهیم ؟»
قبول ڪردم و نصف پول پیش خانہ مان را بہ آن‌ها دادیم😊

نهایتاً یڪ خانه‌ی ۴۰ متری و قدیمی را در محلہ‌ای پایین شهر اجاره ڪردیم . سال بعد ڪہ بہ طبقه‌ی بالای همان خانہ نقل مڪان ڪردیم ، از سقفش آب وارد خانہ می‌شد ...😕

اگر چہ رفاه و آسایش دنیایی‌مان در آن خانہ ڪم بود ، اما آرامش و ایمانی ڪہ از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان می‌شد ، بسیار دلچسب بود😍.
حقوق اندڪ آقا حمید برڪت زیادی داشت . من در آن خانه‌ی ۴۰ متری ، بہ شدت خوشبخت بودم .

📗 ڪتاب یادت باشد .

شهید مدافع حرم آل‌الله ...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🍃🌹🍃

🌱
#عاشقانه_شهدا

همسرش‌‌رواینجوری‌صدامیکرد ؛
غاليتی‌الحَبيبَةِ
یعنی محبوب‌گرانبها:)

همسر شهید محمد باقر صدر

❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀

❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈•
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃

با چندتا از خانواده هاے سپاه
توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم.
یه روز ڪه حمید از منطقه اومد
بہ شوخے گفتم:
" دلم میخواد یہ بار بیاے و ببینے
اینجا رو زدن ومن هم ڪشته شدم.
اونوقت برام بخونے
فاطمه جان شهادتت مبارڪ!"😓💚
بعدشروع ڪردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایے در نمیاد.😥
نگاه ڪردم، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلے بے انصافے هر روز میرے توے آتش و منم چشم به راه تو،
اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے
و نمیزارے من گریه ڪنم،
حالا خودت نشستے و جلوے من گریه میڪنی؟"😢
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خدا قسم اگه تونباشے من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭

#شهید_حمید_باڪری♥️🕊
.
.
~🕊

#عاشقانه_شهدا🙃🍃

زمستـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💞💍
از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهای مرزے كردستان رفتم ،

23 سال زندگے مشتـرك را در فضايی آكنده از #معنويت و در خانواده پاسداری در كنار هم تجربه كرديم😇
هر كدام از فرزندان مان👶🏻
در يكے از شهرهای مرزی متولد شده
و با توكل برخدا و ياری خدا و با مشكلات جنگ و جبهه بزرگ شدند .

زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣
به طوری كه امنيت مالے و جانے نداشتيم☹️
بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايی شـدن و شهادت پيش رفتيم😣🙄

منتی نيـست ،
هرچه بوده افتخارو خدمت بوده😇☺️
برای پايداری #نظام و #دين ،
البته اگر خدا قبول كند😌💚


✍🏻به روایت همسر
#شهید_قهاری♥️🕊
.
.
~🕊
🌿#عاشقانه_شهدا


گاهے پیش مے‌آمد
ڪہ پیش خودم فڪر مے‌ڪردم
ڪاش شرایط
طورے چیده نمےشد ڪہ :
محمدحسین بخواهد برود🙃
اما بہ محض این ڪہ این فڪر
بہ سرم مےآمد
بہ خودم مے‌گفتم :
خب اینڪہ خودخواهے است
از اول هـم قرار بود
براے ڪارهایش پایہ باشے
قرار نبود ڪہ ترمز باشے!!
با این حرف‌ها خودم را آرام مے‌ڪردم

بهم مے‌گفت :
همسرت ڪہ حسینے باشد
تو را زهیر مے‌ڪند💚🥰


✍🏻روایتےازهمسرِ
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️🕊
💍 #عاشقانه_شهدا 🍃

حسن ارتشی بود👮 و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی 👰را برگزار کنیم.

هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»

پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!

دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 😌😍

#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا

🌱
#عاشقانه_شهدا💞

🌾قهربودیم
گفت:عاشقمي⁉️👀
#گفتم:نه!
گفت:لبت‌نہ‌گویدوپیداست
ميگویددݪـت‌آرۍ😌

🌾ڪہ‌اینسآن‌ دشمنےیعنےڪہ
خیݪـےدوستم‌دارۍ💛
زدم‌زیرِخنده
دیگہ نتونستم‌نگم‌ڪہ‌وجودش
چقدرآرامش‌بخشہ ... ‌(:"

#شهید_عباس_بابایی

#عاشقانه_شهدا💞

🌾قهربودیم
گفت:عاشقمي⁉️👀
#گفتم:نه!
گفت:لبت‌نہ‌گویدوپیداست
ميگویددݪـت‌آرۍ😌

🌾ڪہ‌اینسآن‌ دشمنےیعنےڪہ
خیݪـےدوستم‌دارۍ💛
زدم‌زیرِخنده
دیگہ نتونستم‌نگم‌ڪہ‌وجودش
چقدرآرامش‌بخشہ ... ‌(:"

#شهید_عباس_بابایی

💍 #عاشقانه_شهدا 🍃

حسن ارتشی بود👮 و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم #عروسی 👰را برگزار کنیم.

هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»

پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!

دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 😌😍

#همسر_شهید_حسن_آبشناسان 🕊
💓 #سبک_زندگی_شهدا

♡ایـنْجابِیْــت‌ُالشُّهَــداســت... 👇🏻
#عاشقانه_شهدا💚

ساعت یازده شب بود که اومد خونه
حتی لای موهاش پر از شن بود!
سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم🌷
گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم😍
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد🤯
گفت: داری چیکار میکنی؟😳
میخوای شرمنده م کنی؟😕
گفتم: نه، آخه خسته ای!😔
سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤️

#شهید_مهدی_زین_الدین
#به_روایت_همسر_شهید
More