مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#خلوت
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #سی_وشش


به سمت آنها رفت..

اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت

_چیشده...؟!

دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت

_این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!

به محض شنیدن کلمه مزاحم...
گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند..

_بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!

پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت

_تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!


عباس آرام..
با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد..

_اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!


پسر مچاله شده..
قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..
عباس با اخم و عصبانیت..
به او نگاه میکرد..
پسر نگاهی به دختر کرد..
از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت

_تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ...

هنوز جمله اش تمام نشده بود..
که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود..
آرام به سمت جلو میرفت..
رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب

نزدیکش شد.. غرّید

_خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..


با پرتاب هرکلمه..
پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از #خشم و #ابهت عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد..
چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد..

دختر که حسابی ترسیده بود..
از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد.. کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند..

عباس سر به زیر انداخت..
کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت

_این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم

دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..

هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود..

_غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!!


همانطور که پشت کرده بود..
قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند..

دختر _عباس...!

دختر از روی زمین بلند شد..
کوچه #تاریک و #خلوت بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد..
راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام #شیطان از زبان دختر.. بیرون میریخت..

_عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ...


هنوز پشت به دختر ایستاده بود..
بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت..



بار اولی نبود..


ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #نهم


زنجیر از دور دستانش افتاده بود..

اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود..همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..

بدون اینکه سر بالا کند..
آرام یاعلی گفت.. و بلند شد..

همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..

به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..

از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..

عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
#خودش.. #خدایش..و #اعمال و #خطاهایش..

کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.

چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..

_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای

رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به #خودش می‌نگریست..

_هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟

نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..

_ای خاک دوعالم بسرت عباس..!دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!

اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون #نمیرفت..

کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..

کسی کاری به او نداشت..

حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..
نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..
با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..

ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..


خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه


اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند..


و امشب..


ادامه دارد...
#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
#تلنگر💡

⚠️اگر دو تا #نامحرم در فضايي باشند که سومي نتواند وارد بشود ، بدانيد نفر سومي که وارد مي شود #شيطان است😥

💠 بر اساس اين معيار خيلي ها فکر ميکنند که در اتاقي برويم و در را ببنديم🚪
ولي متناسب با مسائل روز خيلي از تلفنها و پيامک ها ☎️ خيلي از چــــ📵ــــت ها ، اين ها همان خلوت با #نامحرم است ☝️

ملاکش جايي است که نفر سومي نتواند بيايد .
مي گويد : من پيام مي دهم و طرف را هم نديده ام!
آيا اين #پيامک هايي که مي دهيد حاضر هستيد کس ديگري آنرا ببيند 😐
حاضر هستيد ديگري هم بخواند 🤔⁉️

اگر نه معلوم است که اين همان مصداق #خلوت کردن با نامحرم است . ..

🌀ابتدا از یه #چت ساده شروع میشه 📲
بعد کم کم #ارتباط و علايق قلبي بوجود مي آيد👫 و بعد نديده #عاشق همديگر مي شوید😳

و همين جاست که👇

💥ولا تتبعوا خطوات الشيطان : گـــــام هاي #شيطان را دنبال نکنيد

. شيطان قدم به قــــــــــ🚶🚶ـدم جلو مي آيد ..

يکدفعه انسان را در چاله نمي اندازد..😐 دانـه مي پاشد . بعد در آخر طرف مي فهمد که در چه #%سرازيـــــري افتاده است
و متوجه نشده است 😓

شیطان برای #گمراهی هر کسی شیوه ای دارد به ایمانمون #مغرور نشیم 😔

لبه ی #پرتگاه امکان سقــ↯ـــوط زیاده 🔔
مجاهد‌در‌فضای‌مجازی‌باشیم



اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💌بسمـ رب الشـهدا..

#مهمـان‌کانال
*بسم رب الحسین*

🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_مصطفی_احسانی

🍂این رسم بندگان خوب #خداست که با خالقشان شناخته شوند. مثلا سراغشان را گیری و گویند همان که همیشه سر بر نماز شب دارد؟ همان که #خادم حسین است و #عاشق حسن؟!

🍂مصطفی هم اینگونه بود. نامش را که می آوردی، قنوت های طولانی و #خلوت های دونفره ی شبانه اش با خدا در ذهنت نقش می بست. پس از آن به یاد می آوردی لبخند های همیشگی اش را که حتی #مستضعف بودنش هم نتوانست آن هارا به فراموشی بسپارد. لبانش دائم الذکر بود و چشم هایش خیره به دهان #امام_خمینی(ره)؛ فرمان که میشنید دیگر سر از پا نمیشناخت و همه چیز را وقف عمل به #فرمان امام انقلاب میکرد. درست مانند روزی که امام دستور فرار از سربازخانه هارا داد و مصطفی همچون پروانه ای که از پیله خارج شود با شوق پر گرفت.

🍂اگر کمی دقت کنی میتوانی رد قدم هایش را در کف خیابان ها ببینی و حتی صدای #فریاد های اورا بشنوی! نه تنها صدای مصطفی بلکه صدای #آزادی خواهی ملت در هر کجا و هر زمانی که باشند به گوش مستکبران خواهد رسید. فریاد میزنند «هیهات منه الذلة»و سر بلند کرده و میگویند: ما از نسل #حسینیم دلمان تاب #ظلم را ندارد و وجودمان تشنه عدالت است. این عطش تنها با #انقلاب سیراب شده و این درخت بی ثمر زندگی تنها با حضور امام است که پربار میشود...

🍂آری مصطفی نیز همین بود‌‌. قدر نامش را دانست و در مکتب مصطفیِ امت(ص) #جوانی اش را سپری کرد. مریوان قله ی اوج او شد و مبدا پروازش. در #بمباران هوایی ترکش ها و بمب ها به تن خسته ی او پناه اورده و مصطفی-مجنونِ جهاد-را به گلستان #شهادت هدایت کردند🥀

نویسنده: #اسماء_همت

🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_مصطفی_احسانی

📅تاریخ تولد : ٣۰ شهریور ۱٣٣٧

📅تاریخ شهادت : ۱٧ مهر ۱٣۶٢

📅تاریخ انتشار : ۱۷ مهر ۱۴۰۰

🕊محل شهادت : بهشت زهرا

🥀مزار شهید : مریوان

#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🍃🌺🍃🌺
#رفاقتانه....

گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن...

#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...

#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_همت
#رفاقتانه....
گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن...
#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی🌷

#رفاقتانه....
گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن...
#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی

سلام صبحتون شهدایی

#رفاقتانه....
گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن...
#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی

سلام صبحتون شهدایی

#رفاقتانه....
گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن...
#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی

سلام صبحتون شهدایی

#رفاقتانه....
گاه گاهے
با نگاهے
#حال مرا خوب ڪن...
#خلوت این
#قلب تنها را
ڪمے آشوب ڪن...
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی