یه روز متوجه میشین که موقع غذا خوردن دیگه با هم حرف نمیزنید. صبحها بلند میشین و میبینید دوست دارید خرخرهٔ طرفتون رو بجوید. شبهای متزلزل. پایان ایام نگاههای عاشقانه رو میبینید و میرین به استقبال دوران چشمان طلبکار. شروع میکنید به فکر کردن به آلترناتیوهایی که تو انتخابهای زندگیتون از قلم انداختهاید و تصور اون زندگیهای نکرده چنان سایههای شومی میاندازند که زمینی رو که روش راه میرین سیاه میکنند. نقشهٔ فرار میکشید. طلاق، یا به عبارت دیگه جلوِ ضرر رو از هر جا بگیری منفعته. شاید یه روز، تضمین میکنم، یکی از شما خواب ببینه که داره از همسرش که لبهٔ یه صخره ایستاده عکس میگیره و پیش خودش میگه “یه قدم برو عقبتر، نه، یهکم بیشتر. فقط یه قدم کوچولو…”