یه روز متوجه میشین که موقع غذا خوردن دیگه با هم حرف نمیزنید. صبحها بلند میشین و میبینید دوست دارید خرخرهٔ طرفتون رو بجوید. شبهای متزلزل. پایان ایام نگاههای عاشقانه رو میبینید و میرین به استقبال دوران چشمان طلبکار. شروع میکنید به فکر کردن به آلترناتیوهایی که تو انتخابهای زندگیتون از قلم انداختهاید و تصور اون زندگیهای نکرده چنان سایههای شومی میاندازند که زمینی رو که روش راه میرین سیاه میکنند. نقشهٔ فرار میکشید. طلاق، یا به عبارت دیگه جلوِ ضرر رو از هر جا بگیری منفعته. شاید یه روز، تضمین میکنم، یکی از شما خواب ببینه که داره از همسرش که لبهٔ یه صخره ایستاده عکس میگیره و پیش خودش میگه “یه قدم برو عقبتر، نه، یهکم بیشتر. فقط یه قدم کوچولو…”
“ You’ll live a long time yet, an eternity without me. You will look into the faces of passers by hoping for something that will, for an instant, bring me back to you. You will find moonlit nights strangely empty, because, when you call my name through them, there will be no answer. Always your heart will be aching for me, and your mind will give you the doubtful consolation that you did, a brave thing .”
“ Tell her the truth? Tell her the truth so that she will watch the stars through tears instead of following the one cold star that is her destiny? No, no, Albert. Let her think I never loved her. One day, she will follow a flag to the same fate as mine. ”