احساس میکنم مرگ در من خانه کرده. به نوعی به من آویزان است. جایی، درون پستویی، گنجهای، چیزی آرمیدهست. هرازچندگاهی از شکمم بیرون میآید و دستانش را دور گردنم میفشارد. خون از چشمانم بیرونزده را کسی نمیبیند. همچنان انسانهایی دوستم میدارند و من بیشتر.