╭──────────────╮
#𝙽𝚒𝚗𝚎𝚝𝚎𝚎𝚗𝚂𝚎𝚟𝚎𝚗𝚝𝚒𝚎𝚜 ╰──────────────╯
ᏟᎻᎪᏢͲᎬᎡ 29: 2013«وایسا وایسا بذار ببینم درست فهمیدم... یه مرد که کاملا تایپته تازه سولمیتت هم هست یه مدته گه گاهی تو تختت میخوابه ولی هنوز باهاش سکس نداشتی؟ دیشب هم برای اولین بار بوسیدیش ولی بازم فرای اون نرفتی با این که درست همونجا تو تختت بود؟»
«یاپ. و باید اینو بگم که خیلی سخت بود. خـیـلـی سخت. باید روحمو کنترل میکردم نه فقط جسممو!»
پپر چند لحظهی طولانی با یه قیافه جدی به تونی زل زد، بعد گفت:تو کی هستی و تونی واقعی کجاس... اصلا چطور تا الان نبوسیده بودیش. من نمیفهمم.»
«اون خاصه، پپر! باید درک کنی! یا جیزز و مادرش، اون خیلی خاصه.»
تونی ذوق و استرسش رو با چرخ زدن رو صندلی چرخونش ابراز کرد و دستاشو رو چشماش فشار داد و گفت:نمیتونم همینطوری برم رو کارش که...اون یه ورجین 90 سالهس!»
«تونی...اون درواقع هنوز حتی 29 سالش نشده اگه بهش فکر کنی.»
«مرسی، الان حس کریپ بودن میکنم.»
پپر چشماشو چرخوند. «آروم باش. یه دلیلی داره برا هم ساخته شدین. و اینکه انقد دارید آروم پیش میرید از نظرم شیرینه.»
«پففف، تو میگی شیرینه، و من قبل از این حتی مطمئن نبودم واقعا ازم خوشش میاد یا فقط چون انقد بدشانسه مارک منو روش داره تحملم میکنه.»
«خیلی احمقی که این فکر حتی به ذهنت خطور کرده.»
«این که نابغهام که به این معنی نیست کسخل نیستم بعضی اوقات.»
تونی و پپر هردو از جا پریدن وقتی یه صدا از دم در ورودی کارگاه گفت:اجازه هست بیام تو؟» صورت تونی به وضوح درخشید و چرخید رو به در گفت:البته. صبح به خیر سانشاین. ببخشید موقع بیدار شدن با یه تخت خالی روبرو شدی.»
گونههای استیو یه کم صورتی شدن. تو مشتش سرفه کرد و گفت:صبح به خیر. اگه کار دارین مزاحم نمیشم. بالاخره خانوم پاتس اینجاس...»
«اوه لطفا، صدام بزن پپر. و نه چه مزاحمتی، راحت باش کاپتان.»
تونی با یه لبخند گنده گفت:دارم رو یه درمان واسه پپر کار میکنم. تصمیم گرفتیم تا وقتی که اثرات ایکسترمیس کامل از روش بره اینجا بمونه امنتره.»
«اوه. میفهمم. پیشرفتت در چه حالیه؟»
«حقیقتش سختتر از چیزیه که انتظار داشتم. ولی خب از پسش برمیام.»
پپر هوف کشید:و منو باش فکر کردم بالاخره اعتراف به ضعف کردی.»
«هرگز.»
تونی درحالی که با هولوگرامهای متنوع و ایآی هاش ورمیرفت گفت:راسی کپ، پپر میخواست درمورد یه چیزی باهات حرف بزنه. خیلیم مهمه.»
پپر شبیه یه مامان که بچهش جلو مردم کار اشتباهی کرده یواش رو کرد به تونی –طوری که پشتش به استیو باشه– و از لای دندوناش گفت:تونی! این چه حرفیه! تویی که باید این موضوعو باهاش درمیون بذاری نه من. خجالت آوره، واقعا.»
«ای بابا. یالا دیگه پپ.»
«نخیر. الانم اگه دیگه حضورم لازم نیست برم به کارم برسم.»
«تو که مرخصیای.»
«من وقتی سر کار نیستم بیشتر از وقتی که تو سر کاری کار میکنم.»
«وایسا، الان چندتا "کار" بود تو یه جمله؟»
پپر با یه نگاه پر معنا و تهدیدآمیز به تونی، و تکونِ سر به علامت خداحافظی به استیو، کارگاه رو ترک کرد. استیو هم مؤدبانه سرشو تکون داد، و وقتی در پشت سر پپر بسته شد از تونی پرسید:درمورد چی حرف میزد؟»
استیو رو صندلیای که پپر باید روش مینشست ولی ننشسته بود، نشست. تونی آه کشید. هولوگرامها رو خاموش کرد و صندلیشو رو کرد به استیو. درحالی که با گجت تو دستش ور میرفت و از تماس چشمی طفره میرفت با یه لحن پشیمون گفت:اکثر پابلیک فکر میکنن سولمیت من پپره. و خب این... میدونی که چه اتفاقی افتاد همین دیروز پریروز.»
«...خانم پاتس رو گروگان گرفتن.»
«صحیح. من هویتمو فاش کردم و این یه تصمیم بود از طرف خودم...با دونستن خطرات و پیامداش. ولی اطرافیانم چه گناهی کردن به خاطر من بسوزن؟ پپر این وسط تقصیری نداره که من بیپروا و کلهخرم..»
«الان چی میخوای بهم بگی تونی؟»
«نمیدونم. پپر امیدوار بود الان دیگه حاضر باشیم سولمیت بودنمونو علنی کنیم. و من گفتم آمادگیشو ندارم، تو هم احتمالا نداری. ولی خب تو هم مثل من با انتخاب خودت وارد این زندگی پرمسؤولیت و خطرناک شدی و اوضاعت بخاطر نزدیکیت به من تغییر چندانی نمیکنه.. نمیدونم.»
استیو چند ثانیه بیحرکت به تونی زل زد، طوری که زیر وزن نگاهش یه کم معذب شد ولی به رو خودش نیاورد. خدا رو شکر قبل از اینکه تونی برای شکستن این سکوت کل حرفاشو پس بگیره، استیو جواب داد:قبل از اینکه بتونیم این تصمیمو بگیریم باید درباره یه موضوع مهم دیگه حرف بزنیم. الان به همین نیت اومدم اینجا تونی.»
«چی؟»
استیو چند لحظه با خودش کلنجار رفت؛ پیدا کردنِ کلمات مناسب براش سخت بود. تا بالاخره تسلیم شد و با یه آه گفت:به جز "سولمیت"، چه رابطهای بین ما هست؟»
«منظورت چیه؟»
«'
فقط داشتن مارک کسی کافی نیست، باید از لاورت خوشت بیاد و مجذوبش شی...'این عقیده خودت نیست؟»