View in Telegram
تونی میدونست یه زمانی این حرفا رو زده، هیچ ایده‌ای نداشت کجا اینا به گوش استیو خورده... نکنه مصاحبه‌های قدیمی تونی رو نگا می‌کنه؟! به هرحال، هنوز سر حرفش بود، پس سرشو تکون داد و گفت:درسته،» بعد خودشو وادار کرد ادامه بده:چطور، تو از من خوشت نمیاد؟» «نه! دارم می‌پرسم که تو...؟» «داری باهام شوخی میکنی نه؟ تو نه تنها هاتی خیلیم باهوش و باحالی، چی هست که مجذوبش نشم؟» استیو یه لبخند کوچیک زد. درحالی که با انگشتاش ور می‌رفت گفت:پس می‌تونم هروقت خواستم ببوسمت؟» «اوه جیزز...این برای قلب من زیادیه. معلومه که میتونی کپسیکل.» میخواست خیلی فلرتی وار بگه که "حتی هروقت که خواستی میتونی رو نزدیک ترین سطح صاف خمم کنی" ولی جلوی خودشو گرفت. استیو بی نفس خندید ولی با یه صدای جدی گفت:به خانم پاتس بگو حاضریم پابلیک شیم، ولی نه فعلا. باید اول خودمون به چیزی که بینمونه عادت کنیم، قبل از اینکه چندین میلیون نفر رو هم درجریان بذاریم. میتونه مدتی صبر کنه؟» تونی گیج و منگ سرشو تکون داد و با صدای خفه‌ای جواب داد:معلومه که میتونه. ازش مراقبت می‌کنیم تا اون موقع.. ممنون.» استیو سر تکون داد و دستشو رو میز کار پایه‌ی چونه‌ش کرد. به همه جا نگاه میکرد جز صورتِ تونی. «پس... چیزی بین تو و خانم پاتس نیست...؟» «اوه، نه. منظورم اینه که بود، ولی خیلی کوتاه مدت چون دیدیم واقعا به درد نمی‌خوره. اون فقط یه ازیستنت خیلی خوبه به قدری خوب که الان یه دوست صمیمیه.» تونی بلند شد تا رو میز دقیقا جلو روی استیو بشینه و نتونه از نگاهش طفره بره. یه لبخند کج زد و گفت:چرا، فکر می‌کردی این مدتی که با تو قرار می‌ذاشتم با کسای دیگه‌ای هم بودم؟» «نمیدونم، هیچ وقت درست درموردش حرف نزدیم.» «راس میگی. اشتباه بود کارمون.» استیو دستشو بلند کرد و زخم و کبودی‌های رو صورت تونی رو به نرمیِ پَر لمس کرد. چشمای تونی ناخوداگاه بسته شدن و سرش به لمس استیو نزدیک‌تر شد. استیو بدون برداشتن دستش صندلیشو نزدیک کرد و صورت تونیو بین دستاش قاب گرفت. زمزمه کرد:خیلی نگرانت بودم. حتی نمی‌دونستم انسان می‌تونه در این حد نگران شه.» پلک چشمای تونی نیمه باز شدن. به چشمای اقیانوسی استیو که براق و پر از صداقت بودن نگاه کرد. یه کمی عذاب وجدان داشت چون می‌دونست سولمیتش تونسته جراحتاشو تا حدودی حس کنه. همچنین دیشب متوجه شد که استیو کمی ناراحت شد وقتی تونی بهش گفت کل این مدت برای کنار اومدن با اینزومنیا و انگزایتی، یه عالمه زره اختراع کرده و یه لژیون کامل داره. به خودش و این لژیونش اعتماد نداشت، و نابود کردنش هم خیلی حیف و اصراف بود... تصمیم داشت کنترلشو دست استیو بده. ولی این بحث بمونه برای بعداً. به همون آرومی گفت:متاسفم.» و بوسیدش. سولمیتشو بوسید. اجازه داشت این کارو بکنه. و بیشتر از حس بهشتی‌ای که داشت، دونستن اینکه بالاخره نیمه گمشده‌شو داره می‌بوسه قشنگ بود. میون بوسه‌هاشون لبخند زد و گفت:حداقل باعث شد بالاخره ماچم کنی.» استیو هوف کشید و خندید، رو لباش زمزمه کرد:دفعه بعد کافیه ازم بخوای ببوسمت، لازم نیست جون خودتو تو خطر بندازی.» «هوم، نمی‌تونم همچین قولایی بدم.» استیو یه صدایی تولید کرد که ترجمه‌ش میشد "ازت ناامید شدم" ولی به بوسیدن تونی ادامه داد. همو بوسیدن و بوسیدن... طوری که کل مشکلات تو پس زمینه محو شدن. @Marvel_Smutt
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily