View in Telegram
خودم را کامل معرفی می کنم. مکث می کند. شما در میدان شهداء در سال ۲۰۰۲ سخنرانی نداشتید!؟ نمایشگاه کتاب بود. از من هم دعوت کرده بودند. اشتباه مجری برنامه را یادتان است. به جای حوار حضارات گفت حمار حضارات! لبخند می زند. یادتان آمد!؟ بله یادم آمد. خدا حافظی می کنم. پیرمرد، صدای موبایلش را بلند می کند. مارسل خلیفه می خواند. در موبایلم شعر جسر خلیل الحاوی را پیدا می کنم. گوشی را در گوشم می گذارم. می خواند:  وكفاني أَنَّ لي أطفالَ أترابي… ولي في حُبِّهم خمرٌ وزادْ «برایم بسنده است. کودکانی دارم. از مهر آنان سرمستم و متمکن!» در ذهنم جستجو می کنم، می خواهم بین «خمر» و «زاد» نسبتی پیدا کنم. خلیل الحاوی استاد این دوگانه سازی هاست. مثل نام نخستین دفتر شعرش« النهر الرماد» رود خاکستر! تصور کنید در بستر رودخانه ای به جای آب، خاکستر جاری است! کتاب دیگر « حجیم الکومدیا!» جهنم کمدی! نگاهم به کودکانی است. که خوابند. پتوی نازکی را روی سینه کشیده اند. مادر دستش را روی پیشانی کودک می گذاردو موهایش را نوازش می کند. می بوسد. خانواده بعدی بیدار شده اند.بوی قهوه پیچیده است. یکی از هایکوهای باشو را به خاطر می آورم: «بیا! واقعیت را ببین! گل هایِ جهانِ سرشار از درد!» این کودک می بایست اکنون در خانه شان خوابیده بود. وقتی بیدار شود. بایستی برود دستشویی. دست و رویش را بشوید. اینجا کنار خیابان وقتی چشم باز می کند. صدای اتوموبیل به گوشش می خورد و و صدای پای رهگذرانی که می دوند یا قدم می زنند. ما می بایست چنگ را از زاویه نگاه کودکان روایت کنیم نه فقط از زاویه دید مفسران سیاسی و خبرنگاران سیاسی و نظامی! این لایه جنگ برای همیشه در زندگی این کودکان نقش می شود. کنار خیابان خوابیدن. دیدن چهره اندوهگین پدر و مادر. پدر یا مادری که تا بیدار می شود. بسته سیگار را بر می دارد و سیگاری اتش می زند. مادر قهوه را درست می کند. زندگی از این خلاصه تر نمی شود. آفتاب بالا آمده است. ساعت هفت و نیم است. به سمت خیابان الحمرا، بر می گردم. صدای بمب و صدای مارسل خلیفه و شعر جسر خلیل الحاوی و صدای گلوله ای که دوارش و طنینش در سر خلیل الحاوی پیچید و خونش جاری شد. نه نهری از خاکستر سرد، بلکه نهری از گدازه آتش که گرمی تابسوزش را پس از ۴۲ سال احساس می کنیم. قصیده ای که شاعر با خون خویش نوشت… يَعبرونَ الجِسرَ في الصبحِ خفافًا أَضلُعي امتَدَّتْ لَهُم جِسْرًا وطيدْ «سپیده دم، سبکبال از پل می گذرند از دنده های من برایشان پلی استوار کشیده شده است.» پلی از قصیده ای از خون! رستوران هتل که می رسم. خبرنگار ژاپنی با عصا و عینک ذره بینی اش که بند بنفش عینکش جلواش آویزان است و شیخی که لبنانی است و با همسرش مشغول صبحانه اند. کس دیگری در رستوران نیست. تقریبا در تمام روزها در این ساعت همین افراد پای صبحانه اند. من سفارش نیمرو می دهم. می گویم عیون! دو تخم مرغ را بدون اینکه به هم بزند نیمرو می کند. با انگشتان شست و اشاره که حلقه شده اند و مثل عینک اند، می گوید عیون! من در فکر کودکان کنار ساحلم. برای صبحانه مادرشان چه می کند. کودکان غزه!؟ * روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳ Https://https://t.center/maktuob
Telegram Center
Telegram Center
Channel