این روزها بسیار از او یاد میکنم، اما نه به خاطر اینکه بسیار دوست میداشتمش. انسان وقتی کسی یا چیزی را از دست میدهد، انگار تازه متوجه میشود یکی بود که حالا دیگر نیست. ما آدمها با دیدنِ جای خالی کسی، تازه میفهمیم که روزگاری او را کنار خودمان داشتیم...
میگفت که مدتهاست به هرجایی سرک میکشد و هرکاری را امتحان میکند تا بلکه آرامش واقعی را تجربه بکند. و من تنها یک سوال از او پرسیدم: «آیا تا به حال دستهای ماٰدرت را بوسیدهای؟»
زن برای مردی که خم شده بود و چیزی روی داشبورد ماشینش میگذاشت دست تکان داد. مرد با دیدن زن هول کرد و سریع خودش را از ماشین بیرون کشید. دستی به موهای کمپشتش کشید و صافشان کرد. با قدمهایی بلند، درحالی که لبخند کمرنگی روی لبهاش و لبخند پررنگِ عمیقی توی چشمهاش بود به سمت زن رفت. وقتی به زن رسید، دستش را به گرمی فشرد و چمدان را از او گرفت و به سمت ماشین رفت. زیرچشمی نه، مثل به تماشای فیلمی نشستن، دقیق به زن نگاه میکردم و فکر میکردم لابد با خودش فکر میکند مرد کم دوستش دارد و کم دلتنگش شده برای همین وقتی به استقبالش رفته او را محکم در آغوش نکشیده...
مرد چمدان را توی صندوق ماشین جا داد و تکیه زد به دیوار کنار ماشین و منتظر به زن و بعد به ماشینش نگاه کرد. من و زن خط نگاه مرد را گرفتیم و رسیدیم به داشبورد ماشین. گلهای رز سرخ و سفید کوچک و بزرگی کنار هم، دستهگل شده بودند و منتظر بودند تا زن ببیندشان. تازه یادم افتاد که مرد چرا مدام دست به نوک انگشتهایش میکشید. قبل از رسیدن زنش از گلهای رزِ خاردارِ فضای سبز ترمینال، دستهگلی درست کرده و روی داشبورد ماشینش گذاشته بود...
وقتی زن و مرد روی نیمکتی نشستند و کنار هم چای نوشیدند، رفتم و از دستهگلی که بوی «دوستداشتن» میداد عکس گرفتم. مرد و زنی که امروز دیدمشان مثل من و شما آدمهای معمولی بودند؛ دوستداشتنهای ما آدمهای معمولی شاید ساده و کوچک به نظر برسد اما چون از تهِ تهِ تهِ دلمان بیرون میآید، آنقدر عمیق هست که هیچوقت از یاد نرود و از دل پاک نشود...
یه پادکست خوب پیدا کردم و دلم نیومد بهتون پیشنهادش نکنم. سایکوپاد روزمرگیها و بدیهیات زندگی رو از دیدگاه روانشناسی تحلیلی و شناختی به زبون خودمونی بررسی میکنه و کمک میکنه خودمون رو بهتر بشناسیم و بتونیم خودمون و روانمون رو ارتقا بدیم.🦋
تا قبل از دیشب که بدرقهاش کردیم فکر میکردم همیشه «اولینها» خاصترند. دیشب فهمیدم از «آخرینها» هم نمیشود غافل شد. مثلا آخرینباری که همدیگر را دیدیم، آخرینباری که هم را در آغوش گرفتیم، آخرینباری که موقع بدرقهی هم کاسهی آب را توی کوچه روی زمین خالی کردیم، آخرینباری که دستمان را توی هوا نگه داشتیم و بایبای کردیم و دلمان نیامد دستمان را پایین بیاوریم، آخرینباری که آنقدر به همدیگر نگاه کردیم تا توی افق محو شدیم و مورچه شدیم و دیگر به چشم نیامدیم... آخرینبار به اندازهی اولینبار بهیاد ماندنیست و تلخ است و تلخ است و تلخ. آخرینبار، شیرینی اولینبار را میشورد و زهر میکند اما زهر تلخیش هم برای کسی که زود به زود دلتنگ میشود، غنیمت است. آدم درد دوری را با آخرینبارها دوام میآورد؛ آخرین آغوش را تا دیدار بعدی بغل میگیرد، به تکتک جزئیات آخرینبار فکر میکند، چشمهایش را میبندد و سعی میکند خاطرهی آخرینبار را توی دلش نگه دارد، آدم تکتک جزئیات آخرینبار را هزاربار توی دلش مرور میکند. آدم درد دوری را با آخرینبارها دوام میآورد. روزی که جزئیات آخرینبار از دل آدم پاک شود، دلتنگی بالاخره پیروز میدان میشود و آدم را به بند میکشد. آنوقت دیگر آدم بیچارهی دوعالم میشود. دلتنگی اگر به یکباره آدم را نکشد، لحظه لحظه زجرکشش میکند...
من اصلا آدم استرسی نبودم، نه پایم را تند تند تکان میدهم، نه ناخن میجوم، نه دندانهایم را روی هم میسابم، اما حالا، بیدلیل، شبها کابوس میبینم و روزها، گیرِ پیرزنهای خیرسُویلَمَزِ رختشور میافتم. ~ما در زبان آذری به آدمی که همیشه بدبین است و نفوسبد میزند میگوییم خیرسُویلَمَز؛ یعنی کسی که حرف خیر نمیزند، مثل کاراکترِ «من میدونمِ» گالیور!~ • پیرزنهای وسواسی از صبح دور هم مینشینند، هر رختی که توی خانهشان هست را توی لگنِ آب و کف میاندازند و میشورندش. صبح تا شب دستهاشان توی لگنِ آب لباسها را مچاله میکند، آب میکشد، آبشان را میگیرد و توی لگنی دیگر میاندازد. کل لباسها را که شستند، دوباره سراغ لگن لباسهای شستهشده میروند، روی تمیزیِ هرلباس ایرادی میگذارند و دوباره میاندازندش توی لگن آب و کف. پیرزنهای وسواسی، صبح تا شب توی دلم رخت میشورند و من بیآنکه بدانم چه مرگشان شده، هی نفس عمیق میکشم و آب خنک میخورم و به خودم میگویم: "چته؟ دلیل این استرست چیه؟" و مثل این چندروز تا میآیم به خودم بگویم "والا نمیدونم"، یکی از پیرزنهای رختشورِ دلم میگوید: "بیکار واینستا! برو فلان رخت رو از فلانجا بردار بیار بشوریم!" • از صبح دارم فکر میکنم چطور لگن آب و رختهای رنگپریدهای که هرکدام روزی هزاربار شسته میشوند را از زیر دستان پیرزنها بیرون بکشم و به جای آنها، پیرزنها را با میل و کاموا مشغول بکنم. پیرزنها از صبح مشغول بودند و توی دلم رخت میشستند و من یکدفعه یخ میکردم و ناخنهایم بنفش میشدند و مامان مدام میپرسید باز هم سردته؟ و من نمیدانستم چطور به مامان بگویم پیرزنها لباسها را با آب سرد میشورند که لباسها نه آب بروند نه کش بیایند... • سرکلاس که بودم، دیدم پیرزنها لگنِ آب و کف را کنار گذاشتهاند و دور هم، تکیه به پشتیهای قرمزرنگ زدهاند و حرفهای استاد و بچهها را گوش میکنند. هرکدام از پیرزنها باتوجه به فهم و درک و تجربهی شخصی، جایی از حرفها را بیشتر از بقیه میفهمید و خوشش میآمد. بالاخره پیرزنها دست از رخت شستن برداشتند و حواسشان پرت قصههای بچههای کلاس شد. • حالا ناخنهایم دوباره به رنگ گلبهی طبیعی خودشان برگشتهاند. پیرزنها هرکدام یکجا مشغول کار خودشاناند و من، رختها را یواشکی برداشتهام و لگنها را سر به نیست کردهام. یکی از پیرزنها دارد به زانوهایش کرم ضد درد میزند، آنیکی دارد برایم شالگردن میبافد، یکیشان چای دم میکند، آنیکی خوراکیهایی که برای مهمانها خریدهام را توی پستو قایم میکند تا در ازای ماچی که از بچههایشان میگیرد به دستشان بدهد. فعلا تا وقتی که پیرزنها جای رخت و لگن را پیدا کنند، دلم امن و امان است و کسی رختش را آنجا نمیشورد. • «راستی! شما چطور رخت و لگنِ آب و کف را از پیرزنها و پیرمردهای توی دلتان میگیرید و جدا میکنید؟»
پنجره رو باز میکنم و بهشون خیره میشم. صدام تو شلوغی صدای بولدوزر و جرثقیل روبهروی خونه و جوشکاری اونها گم میشه و کسی جواب سوالم رو نمیده؛ ترس بالا رفتن بیشتره یا پایین اومدن...؟