منتظرم تا جمعه تمام شود. هرروزی میخواهد بیاید، بیاید اما فقط جمعه زود تمام شود و برود. جمعهها دیر میگذرند. فرقی هم نمیکند که خوش گذشته باشد یا نه. هرروزی که جمعه نباشد خوب است.
جمعه از جمع میآید؛ جمع، اجتماع، جمع، جماعت، جمع، مجتمع، جمع.
دبستانی که بودم همیشه از جوابِ سوالِ جمعهها چهکار میکنید فرار میکردم. همه جمعهها خانهی عزیز بابابزرگشان بودند. پنجشنبهها میرفتند، شب هم آنجا میماندند، جمعه عصر برمیگشتند. ناهارِ شنبهی بیشتر بچهها دستپخت عزیزشان بود. ناهارهای من همیشه دستپخت مامان بود. جمعههای من هیچوقت جمعه نبود، شاید فقط «
ه» بود، «
جُمعه»های من، «
جَمع» نداشت. «
ه»ی من انگار همان «
هجران» بود... من جمعههایم را با درس و تلویزیون و بیحوصلگی میگذراندم.
تیکتاک ساعت روبهرویم دارد مغزم را از کار میاندازد. دوساعت و خردهای مانده تا این جمعه هم تمام شود و بتوانم روی تقویمم، خط پررنگی رویش بکشم. عصر که با دخترخالهام ویدئوکال گرفته بودیم و داشت بچههایش را برای رفتن به خانهی مادربزرگشان آماده میکرد، فهمیدم چقدر یکدفعه دلم هوای
عزیز را کرده. زنگش زدم. بیحوصله بود. میگفت: بالالاریمین باشینا دولانیم؛ یعنی دورسر بچههایم بگردم. توی صدایش «امروز جمعهست و بچههایم از من دورند و من هم تنها ماندهام»، موج میزد. فکر میکردم عادت کردم به دوری، یا شاید هم شاخش را شکستهام.
امروز فهمیدم دردِ دوری حتی با بزرگشدن هم درمان نمیشود...