✍بریده ای از یک کتاب
چیز ناشناختهای در مراسم تشییع جنازهها هست که مرا به سوی آنها میکشد. .. نمیدانم چرا دنبال تشیع جنازه میگردم و پشت سرشان راه میافتم؟!.
امروز یک تشیع جنازه شگفتانگیز دیدم... تابوت با پارچه سفیده پوشانده شده بود، مردم سفید پوشیده بودند و در مراسم تشیع میرقصیدند... همه چیز زیر نور خورشید برق میزد و صداها نیز سفید بودند. لباسهایم را درآوردم تا در این رقص شگفتانگیز شرکت کنم ... بخاطر اینکه برهنه شدم مرا به باد کتک گرفتند و گفتند دیوانهام! ( برهنه به دنیا آمدم، برهنه دفن خواهم شد و دوست دارم مثل ماهی، برهنه گردش کنم!)
نیشان مرا از پاسگاه پلیس بیرون آورد، وقتی خارج شدم خورشید آنجا نبود، او عالم جنازهها را بر میانگیخت! هیچ جنازهای مثل جنازه دیگر نبود...
با این حال همه مراسم تشییع جنازهها به گونهای مثل هم بودند... یک رشته شفاف ناپیدا، آن ها را به هم میبندد که به ما بسیار نزدیک است.. خیلی نزدیک مثل نزدیکی طناب دار به گردنی که دور آن حلقه شده...
#غادة_السمان#بيروت_75مترجم محبوبه افشارى
ناشر نيماژ