حسین پناهی:
ای مردی که می توانست
یک بلوط باشد!
در مورد حسین پناهی بیشتر مردم قضاوتی همدلانه دارند. چیزی شبیه همان لحن مظلومانه صدایش یا معصومیتی که در چشم ها و چروک های صورت روستایی اش پنهان بود. چطور یک نفر می توانست این همه مظلوم باشد و بعد بمیرد؟
طبع لطیفی داشت. بیشتر شبیه شعری از نیما بود. آدمی که نام مادرش «ماه کنیز» باشد احتمالاً میتواند مثل حسین پناهی تبدیل به یک لطافت محض و رازآلود شود. چیزی شبیه بوی کنُده بلوطی در زاگرس - زادگاهش- که در آتش می سوزد، یا مه جنگل های شمال.
در شناسنامه اش تولد او را ۱۳۳۵ در دژکوه از توابع شهر سوق در استان کهگیلویه و بویراحمد قیدکرده بودند اما پس از مرگ و کالبدشکافی و آزمایش DNA مشخص شد چهارسال جوانتر بود. متولد ۱۳۳۹. پزشک های بیچاره چقدر تلاش کردند تا رازهای تو را کشف کنند؟ زیر آن پوست آفتاب سوخته، لای آن ابروهای پرپشت و در آن لبخندهای گُنگ دیگر چه پنهان داشتی که هیچوقت فاش مان نشد؟
نوشته اند پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسه آیتالله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت کرد تا اینکه زنی برای پرسش مسئلهای که برایش پیش آمده بود نزد حسین رفت و از حسین پرسید که فضلهموشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشم بود افتاده است، آیا روغن نجس است؟
حسین با وجود اینکه میدانست روغن نجس است (روغن محلی معمولاً در تابستان از حرارت دادن کره به دست میآید و در هوای آزاد و با توجه به گرم بودن هوا در تابستان روغن همیشه به صورت مایع است)، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانوادهاش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آن را دربیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که حسین علیرغم فشارهای اطرافیان نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
حتی اگر افسانه باشد با روح و روان آن بازیگر- شاعر پریشان احوال روزگار ما جور در می آمد. در تهران بازیگری و نمایشنامه نویسی خواند و از «محله بهداشت» سردر آورد. وقتی نمایش «دو مرغابی در مه» که خودش نوشت و کارگردانی کرد از تلویزیون پخش شد خیلی ها شیفته اش شدند.
کشور داشت پوست می انداخت. دوران تلخ و سختی بود و شاید در آن روزگار که همه در آرزوی «بار دگر روزگار چون شکر آید» بودند مردم نیاز داشتند که یک نفر با روحی کودکانه، اندامی ظریف و شکننده و طنزی که گرچه گزنده بود اما تلخ نمی شد بیاید و دلهایشان را فتح کند. فیلم بازی کند، تئاتر ببرد روی صحنه، شعر بگوید.
بسیاری او را با شعرهایش می شناسند. با کتاب های شعر لاغری که دهها بار تجدید چاپ شدند. هنوز هم آن صدای خش دار و زخمی اش یادمان مانده است وقتی که می خواند:
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم...
برای مردی که هیچ کس آخرش نفهمید چرا این همه دوست داشت، نقش آدم های پریشان احوال، سرگشته و دل زده از دنیا را بازی کند، مرگ در رختخواب کسالت بار بود انگار.
دخترش «آنا» ساعت ۱۰ شب شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۳ در خانهاش واقع در خیابان جهانآرا_جایی که به نظر تنها زندگی می کرد_ پیکرش را پیدا کرد.
سه روز قبل تر با «سینا» پسرش تلفنی حرف زده بود. آخرین مکالمه.
پزشکی قانونی علت مرگ را «ایست قلبی» تشخیص داد، اما هیچکس خبردار نشد که چرا قلب مردی که «بی آزاری» آئین اش بود، باید «ایست» کند؟!
او را در سوق زادگاهش به خاک سپردند. خودش وصیت کرده بود کنار «ماه کنیز» او را در خاک بکارند. شاید آنجا کنار بلوط ها، وقتی زنان آواز سر میدهند دوباره جوانه بزند، سبز شود، سر از خاک بیرون بیاورد و با همان صدایش بخواند:
چه مهمانان بی دردسری هستند
مُردگان!
نه به دستی
ظرفی را چرک می کنند.
نه به حرفی
دلی را آلوده.
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...
روحت در آرامش
حسین پناهی عزیز!
مردی که می توانستی در قامت یک بلوط به دنیا بیایی، جوانه بزنی، تبر بخوری، ناله کنی، سایه ببخشی و... آرام آرام در خودت بسوزی، خاکستر شوی و باد با خاکستر تو عاشق شود... شاعر شود...
🔶🔶🔶
#نوشته
#احسان_محمدی
روزنامه همدلی
🔹آدرس کانال:
https://t.center/Magperiskezagros
🔹 ارتباط با مدیر مسئول و سردبیر :
👤 @Salehsouri
🔹 آدرس اینستاگرام:
👤 instagram.com/Perisk_zagros