درد! همه چیز از پشت همین کلمهی سه حرفی بیرون میآید.
داشتم میخندیدم، خوش بودم و دنیا را سمت دست چپم که در کودکی خیلی با او دوست نبودم هم نمیگرفتم، اما غمی آمد که بسیار دردناک بود؛ همه چیز را گرفت و لبخندم جوری سر جای خود ایستاد که از آن قوس زیبایش هیچ نماند.
اما من نگذاشتم دقایق اینقدر سیاه و زشت بگذرد. منتظر نماندم یک خوشحالی گنده از نا کجا آباد بیاید یا یک آدم خر پول همه چیز تمام از راه برسد و مرا از این حال در بیاورد.
شروع کردم به خود دروغ گفتن، که همه چیز عالی است و حالم خوب است. زندگی زیباست و زندگی من زیباتر؛ بعد کمکم انگار باورم شد که اینطور است و همه چیز رنگ عالی بودن گرفت. کوچکترین چیز عالی و قشنگ شد. بشقابهای رنگ رنگی مامانِ علی آقا که از هر کدام فقط چند دانه مانده بود عالی شد و خوشحالی به من داد، آن میوههای سرخ درخت خرما یا گلهای رنگارنگ لباسم که بهار را در تابستان به تنم میداد هم عالی شدند.
دردی که در کلمه کوچک و در حقیقت تاریک و آزار دهنده بود مرا به یک نسخهی بهتر تبدیل کرده بود که میتوانستم با کوچکترینها خوشحال شوم و حالِ عالی را پیدا کنم.
دردِ عزیز! بابت زحمات شما برای ساختن منِ عالی متشکرم.