درد! همه چیز از پشت همین کلمهی سه حرفی بیرون میآید. داشتم میخندیدم، خوش بودم و دنیا را سمت دست چپم که در کودکی خیلی با او دوست نبودم هم نمیگرفتم، اما غمی آمد که بسیار دردناک بود؛ همه چیز را گرفت و لبخندم جوری سر جای خود ایستاد که از آن قوس زیبایش هیچ نماند. اما من نگذاشتم دقایق اینقدر سیاه و زشت بگذرد. منتظر نماندم یک خوشحالی گنده از نا کجا آباد بیاید یا یک آدم خر پول همه چیز تمام از راه برسد و مرا از این حال در بیاورد. شروع کردم به خود دروغ گفتن، که همه چیز عالی است و حالم خوب است. زندگی زیباست و زندگی من زیباتر؛ بعد کمکم انگار باورم شد که اینطور است و همه چیز رنگ عالی بودن گرفت. کوچکترین چیز عالی و قشنگ شد. بشقابهای رنگ رنگی مامانِ علی آقا که از هر کدام فقط چند دانه مانده بود عالی شد و خوشحالی به من داد، آن میوههای سرخ درخت خرما یا گلهای رنگارنگ لباسم که بهار را در تابستان به تنم میداد هم عالی شدند. دردی که در کلمه کوچک و در حقیقت تاریک و آزار دهنده بود مرا به یک نسخهی بهتر تبدیل کرده بود که میتوانستم با کوچکترینها خوشحال شوم و حالِ عالی را پیدا کنم. دردِ عزیز! بابت زحمات شما برای ساختن منِ عالی متشکرم.
یعنی چی که هی بهم میگین پیرهن گلگلی نپوشم، زشته؟! چیزی که دوست دارم برای من قشنگه! من برای اینکه نظرات منفی بقیه روم تاثیر نذاره پیرهن گلگلیامو تا همیشه میپوشم. تو برای نپذیرفتن حرفای اشتباه دیگران چیکار میکنی؟
+ واقعا ناراحت نشدم از حرف عزیزام💙:) ولی الان داشتم فکر میکردم: واقعا زشته؟ بعد حس کردم باید از خودم بپرسم: خودت چه فکری میکنی؟ قشنگه؟ درسته؟ و متوجه شدم!