در عطر خوش هوایت آرامش دستانت امنیت آغوشت دلبری های شیرینت چگونه نچینم غنچهی سرخ لبانت را میبینی جانم؟! نمیتوانم انکار کنم تو را تویی که هر دم و بازدم با من تکرار میشوی...
من تـو را براي شـعر بر نمي گزينم شــعر مرا براي تو برگزيده است در هوشياري به سراغت نمي آيم هر بار از سـوزش انگشتانم در مي يابم که باز نـام تـو را مي نوشته ام ...
نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت در تمام سالهای رفته بر ما روزگار شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت