خودم رو بلد نیستم. بعد از این همه سال که زندگی کردم نسبت به روحم حس غربت دارم و حس میکنم حتی به جسمم هم تعلق ندارم. افکاری که توی ذهنم میان برام جدیدن، اخلاقم رو یادم نمیاد، چیزی از خودم نمیدونم.
دو سه ساعت خواب توی شب، مصرف حداکثر کافئین، کلافگی، بیخیالی، پرخاشگری، تنهایی، کرختی، ناامیدی، غم، خشم، احساس ناکافی بودن، بیبرنامگی، خستگی مداوم، خو گرفتن به سردرد و تپش قلب، اعلام جنگ با خانواده، دوست و هر موجود زندهای که نفس میکشه، اورثینک، کینه، بغض، افکار منفی، کناره گیری از درس و ورزش و هر فعالیت نسبتا مفیدی که قبل از این داشتم و روزی دوتا پاکت سیگار خالی کردن. این روندی که این اواخر من برای زندگیم پیش گرفتم افت نیست، رسما سقوط آزاده.
و کاش وقتی ابر غم به گلوی کوچکت میرسد، از یاد نبری شانهای در کار نیست. و بهتر است بپذیری، همیشه قرار است در آغوش باد گریه کنی، زیرا رنج تنهاست، و رنجور، تنهاتر.
این روزا بیشتر از همیشه افسردم و دلم نمیخاد هیچ کاری کنم، حتی وقتی یکی میخواد بهم نزدیک بشه تا کمکم کنه پسش میزنم و میگم نه خودم از پسش برمیام، ولی بعد همچنان تو تنهایی خودم میمونم و آهنگامو پلی میکنم. من این روزا در خنثی ترین حالت ممکنم و حتی نمیدونم چمه، خسته؟ شاید.
مامان دیشب میگفت: آدما بیتوجهی میبینن که خیانت میکنن. سکوت کردم. دلم میخواست بگم نه مامان. قصه یه چیزِ دیگهست. من آدمایِ زیادی رو دیدم که چیزی از توجه کم نذاشتن، اما بهشون خیانت شده. داستان اینه که وقتی تموم دنیا داره با سرعت به سمتِ جدید و جدیدتر میره، آدما نمیتونن پای تکرار همدیگه بمونن. تکرار محبتهای هم، تکرار لبخندهای هم، تکرار بیحوصلگیهای هم و تکرار روزمرگیهای هم. و اگه چیزی بتونه تو رو پای تکرارهای یهنفر نگه داره، شاید بشه اسمشو وفاداری گذاشت.