اشک هایش زمانی فرو ریخت،که دیگر دیر شده بود...
زمانی فرو ریخت که دیگر کسی نبود که او را در اغوش بکشد و رد اشک های روی گونه هایش را ببوسد..
برای ازادی دادن به ان اشک ها خیلی دیر شده بود و او خبر نداشت
در تصورات او،پلی که پیش رویش بود یک ترک ساده برداشته بود و فکر میکرد میتواند تعمیرش کند؛اما در واقعیت ان پل کاملا ویران شده بود و قابل تعمیر نبود
حال،او با اشک ها و خاطراتش یک طرف پل ویران شده مانده بود و دیگری در طرف دیگر به زندگی اش ادامه میداد