~ اول اینجا رو بخون
- Célie, The Scarlet Veil
سِیلی یه دختر اشرافزادهست که خواهر بزرگترش براش عزیزترین و نزدیکترین بوده. هر دو عاشق افسانهها بودن و زندگی خوبی داشتن تا اینکه فیلیپا تغییر میکنه، بیشتر پنهون کاری میکنه و شبها بیاجازه از پنجره اتاقشون بیرون میره و در این باره با سِیلی صحبت نمیکنه...
تا وقتی که یه شب، یه کابوس حقیقت میشه. زن شروری وارد اتاقشون میشه، آتش تختهاشون رو محاصره میکنه و در همون حال که فیلیپا سِیلی رو در آغوش گرفته بود و تلاش میکرد ازش محافظت کنه... جفتشون دزدیده میشن.
وقتی سِیلی چشماش رو باز کرد، دید تو یه تابوت سرخ رنگ تنگ و تاریک کنار خواهرش جا داده شده، خواهری با جسدی در حال پوسیدن. پوستش جمع و چروک شده بود و موهاش سفید و ریخته بودن، جسدی که حتی به عنوان خواهر سابقش قابل تشخیص نبود.
و سِیلی هفتهها تو اون تابوت زندانی میمونه.
در واقع، ملکهی جادوگرهای سفید سیلی رو دزدید و خواهرش رو کشت، تا کاری کنه دختر خودش، لوییس، تو دام بیفته و تسلیمش بشه. لوییس آشنایی دوری با سِیلی داشت، اما معشوق لوییس از بچگی با سِیلی دوست بوده و به این ترتیب هیچکس برای نجاتش تعلل نمیکنه.
لوییس به محض شنیدن خبر به قلعهی مادرش میره، آشوب میشه و...
در نهایت، سِیلی زنده و در عین حال شکسته و خونین از تابوت بیرون میاد، به سختی تو اون تونلهای زیرزمینی زنده میمونه و در نهایت وقتی لوییس با مادرش میجنگیده... سیلی کسی بود که خنجر رو برداشت و ملکهی جادوگر رو کشت.
سیلی موفق شد، زنده موند و افراد زیادی رو نجات داد، بعدش به گارد مخصوص کلیسا پیوست تا از این به بعد هم دنیا رو از شر کسایی مثل اون ملکه نجات بده.
اما خب، زخمهاش برای بهبود پیدا کردن زمان میخواستن.
سیلی با مردی که مدتها دوستش داشته به اسم جین، نامزد میکنه و جین کاپیتان همون گارد مخصوص کلیساست.
اما جین و باقی دوستای سیلی عجیب رفتار میکنن، سعی میکنن برای محافظت ازش قتلهای زنجیرهای جدیدی که رخ داده رو ازش پنهان کنن و از ماجراها دور نگهش دارن و این آخرین چیزیه که سِیلی میخواد.
سیلی برای دیدار با فیلیپا، پا به قبرستون میزاره. اما اونجا جسد یه جادوگر خون رو میبینه که یه صلیب رو در مشت گرفته، رنگش به سفیدی گچه و دو سوراخ سرخ روی گردنش به چشم میخورن. همونجا با مردی با چشمای تیره و موهای نقرهای ملاقات میکنه. اتفاقی دستش رو لمس میکنه و متوجه میشه دستش به سردی یخه... بعد از چند کلمه مرد ناپدید میشه و اینجاست که سیلی با گزارش این قتل، از باقی قتلهای مشابه خبردار میشه و از تمام دوستانش و نامزدش، عصبانی میشه. حلقه رو از دستش خارج میکنه و مدتی فاصله میگیره.
اما بلافاصله سِیلی ربوده میشه و تو کشتیای بیدار میشه که متعلق به همون مردیه که دستهای سردی داشته...
طولی نمیکشه که سیلی متوجه میشه مرد در واقع یه خوناشامئه، اطمینان پیدا میکنه که این همون قاتله و سعی میکنه فرار کنه و دروغ بگه تا مرد رو از دوستانش دور نگه داره، اما ماجرا پیچیدهتر از این حرفاست.
و سِیلی به تدریج کشف میکنه به خاطر چند هفتهای که کنار جسد خواهرش درون تابوت بوده، بدون مُردن به مرگ بسیار نزدیک شده بود و این باعث شده پردههای میون دنیای مردگان و زندگان براش کمرنگ بشن...