~ اول
اینجا رو بخون
- Arwen, A Dawn Of Onyx
آروِن در سرزمین امبر یا کهربا زندگی میکنه، یکی از سرزمینهای قارهای که در اون چندین سرزمین با نام سنگهای مختلف زندگی میکنن. اونیکس هم یکی دیگه از این سرزمینهاست که در حال حاضر با امبر در جنگه.
آروِن پدرش رو نمیشناسه و مادرش بعد از به دنیا آوردن اون با مرد دیگهای ازدواج میکنه. مادرش یه بیماری کمیاب و لاعلاج هم داره ولی دلیل نمیشه عشقش رو از سه بچهش دریغ کنه. هرچند همسرش اینطور نیست و به طرز عجیبی از آروِن خوشش نمیاد و کتکش میزنه، اما آروِن در این باره به کسی چیزی نمیگه. چیزهایی که در سن پایین تجربه میکنه باعث میشه حس ناامنی و اضطراب در وجودش جا خوش کنه و ترس از فضای بسته هم به این ترکیب اضافه میشه.
آروِن از سنی به بعد استعداد عجیبی رو در خودش کشف میکنه: اون میتونه بدون استفاده از مرهم و فقط با دستاش دیگران رو درمان کنه. این انرژی مستقیم از خودش کشیده میشه و بدنش لیمیت خودش رو داره، اما آروِن به خصوص موقع جنگ تا جایی که میتونه به مردمش بدون چشمداشت کمک میکنه.
البته استعدادش رو پنهان نگه میداره.
ناپدری آروِن از زمانی به بعد فوت میشه و بیماری مادرش بدتر و بدتر میشه، آروِن میتونه از قدرتش رو هر کسی جز مادرش استفاده کنه و این فقط باعث میشه بیشتر دنبال جوابها بگرده.
موقع جنگ با سرزمین اونیکس، در حالی که امبر در حال شکست خوردنه برادر کوچیکتر و ناتنی آروِن برای مدتی طولانی به جنگ میره و ازش خبری نمیشه.
آروِن و خواهر کوچیکتر و مادرش تو روستاشون منتظر خبری از میدون جنگ هستن، که یه شب یهویی سر و کلهی برادر آرون پیدا میشه و میگه از میدون جنگ فرار کرده. تمام جوخهش کشته شده بودن و اون کیسهی پر از طلایی که متعلق به یه فرماندهی اونیکس بوده رو از اردوگاهشون دزدیده و به مادر و خواهراش میگه که با این پول میتونن از امبر برن، از دریا بگذرن و وارد سرزمینی بشن که درگیر جنگ نیست.
اون شب همه به سرعت به سمت اسکله فرار میکنن تا اینکه یادشون میاد داروهای مادرشون رو جا گذاشتن... و البته که آروِن به سرعت برمیگرده تا برشون داره.
هرچند وقتی میرسه، سربازای اونیکس رو میبینه که به دنبال برادرش تا داخل خونهشون کشیده شدن و... آروِن رو دستگیر میکنن. آروِن یکی از افراد زخمیشون رو درمان میکنه و باهاشون معامله میکنه که در ازای استفاده از قدرتش برای اونها، باید بزارن خانوادهش برن.
فرماندهی اون سربازها به طرز عجیبی قبول میکنه، و بعد به طرز عجیبتری وقتی از جنگل عبور میکنن آروِن میبینه اژدهای سیاهی منتظرشونه...
با اژدهای سیاه به یکی از قلعههای مرزی اونیکس که پادشاه بدنام اونیکس ساکن فعلیشه برمیگردن و آروِن رو در سیاهچال میندازن.
آروِن در شوک تمام اتفاقاتی که براش افتاده و با وجود ترسش از فضای بسته، دچار حملهی عصبی میشه و شروع میکنه به گریه کردن.
اما از سلول کناریش صدایی میاد... مردی که با عنوان پرنده خطابش میکنه و با کنایه زدن بهش باعث میشه اضطرابش رو موقتا فراموش کنه. اون مرد بعد از کلکل ریزی با آروِن، شنل سیاهش رو به اون میده تا گرم بمونه و با طعنه ازش میخواد دیگه گریه نکنه.
آروِن در حالی به خواب میره که صداهای پایینی رو میشنوه و فرداش که بیدار میشه، مرد دیگه اونجا نیست.
آروِن تا مدتی بین درمانگاه قلعه و سلولش زندگیش رو سپری میکنه تا بالاخره نقشهی فرار میکشه... وقتی فاصلهای با فرار کردن نداشت اتفاق ناگهانیای میفته که باعث میشه دوباره اون مرد زندانی رو ببینه و متاسفانه متوجه میشه که...
اون مرد همون پادشاه وحشتناک اونیکسه که آوازهی خونخوار بودنش تا امبر رسیده بود.
آروِن به زندگی موقتش تو قلعه ادامه میده، دربارهی جادوی درمانگریش آموزش داده میشه و از استادش جنگیدن رو هم یاد میگیره. متوجه میشه پادشاه اون هیولایی که میگفتن نیست... و متوجه میشه حقیقت پشت جنگ هم اصلا ساده نیست.
اون راجب هویت واقعی خودش و پادشاه اونیکس میفهمه، و شاید اینجا بودنش در درجهی اول اصلا اتفاقی نبوده... اون در واقع مهرهی خیلی مهمتری از یه آدم ساده تو یه کشور جنگزدهست.
آروِن شخصیت احساساتی، سرزنده و زیبایی داره که به مرور با عبور از تمام اندوه و سختیها رشد میکنه و قدرت واقعی خودش رو پیدا میکنه.