بعضی مواقع در زندگی بدون داشتن چهارچوبها و معیارها، کاملا ممکن است خرابکاری کنم. بخصوص در مواردی که معیار مشخصی برای سنجش درست و غلطش وجود ندارد. همین چند دقیقه پیش از خودم میپرسیدم: «اینکه ما بههر دلیلی دوست داریم مورد تایید باشیم، انکارناپذیر است. اما تا کجا باید پیش برویم؟» سوالیست که همیشه از خودم میپرسم؛ چرا که من کاملا از آنور بوم افتادهام و برای این ورش هم متر و معیار مناسبی در دست ندارم و همینطور پیش میروم.
همه تعریف را دوست دارند، چهکسی است که بگوید از تعریف خوشش نمیآید؟ اما همه که نباید از ما تعریف کنند. چقدر قدرت مواجه با نظرات منفی را داریم؟ قبلا هم گفتهام، من اصلا انتقادپذیر نیستم؛ اما به خودم یاد دادهام که بیاهمیت عبور کنم. گاهی هم جواب میدهم. گاهی بسته به نظردهنده، ممکن است تا حدی رنجیده هم شوم؛ اجتنابناپذیر است.
فکر میکنم، پذیرش اینکه نمیتوانیم مورد تایید همه باشیم، از مورد تایید قرارگرفتن هم مهمتر است. این را من در نوجوانی یاد گرفتم و همانطور که اشاره کردم، از آن طرف بوم پرت شدم پایین. اینگونه که «ذرهای اهمیت نداره برام در رابطه با کارم چه فکری میکنند.»
چون که اینجا بنا بر حقیقت است، بگذارید به شما بگویم وقتی آدمها از کار من خوششان نمیآید، انگیزه بیشتری برای انجام آن کار میگیرم؛ دوست دارم بیشتر حالشان را بگیرم. برعکس این هم صادق است؛ وقتی آدمها از کارم تعریف میکنند، سنگینی باری را روی دوشم حس میکنم. احتمالا این خودش هفت هشت جلسه تراپی بطلبد.
به همین دلیل است که میگویم ای کاش کسی متر و معیاری در اختیار من میگذاشت تا بفهمم در هر طرف، تا کجا باید پیش بروم.
همه آدمهای دنیا در همین لحظه در حال سر و کله زدن با مشکلاتی هستند. این مشکلات یا موقت و کوتاه مدتاند که فبها، یا طولانی مدت و گریبانگیراند.
یک مشکل گریبانگیری که من دارم که توضیح دادنش هم راحت نیست، مسئله اینترنت در اتاقم است. شاید بگویید اینترنت است دیگر، خط نمیدهد لابد. نه نه نه؛ مسئله اصلا به این سادگیها نیست.
اینترنت در اتاق من آنتن نمیدهد جز در سه نقطه خاص. مسئله این است که در همان سه نقطه خاص هم در صورتی که گوشی 2.1 درجه به چپ و راست مایل شود یا فقط 3 میلیمتر جابجا شود، اینترنت 4G تبدیل میشود به Hپلاس و گاهی E و متاسفانه از دست میرود.
تنظیم کردن گوشیام برای استفاده از اینترنت آن در سایر دستگاهها یا صحبتکردن با دوستانم، به خنثی کردن بمب میماند؛ همانقدر حساس.
این چند سال خیلی به دنبال دلیل آن بودم. شاید سازنده خصومت شخصی با کسی که در این خانه، خاصه کسی که در این اتاق زندگی میکرده، داشته یا اینکه شگرد جن زیر تختم است. بنا به دلایلی که در یادداشت پروژه حذف عینک توضیح دادم، با من خصومت دارد. دلیل محتملتر این است که صرفا اتاقم بدجاست و امواج دکلهای مخابراتی به خوبی به آن نمیرسد. مگر در سه نقطه! چه سری در این سه نقطه نهفتهاست؟
مورد آخر بهدلیل کسلکننده بودن رد میشود. تئوریهای توطئه را بیشتر میپسندیدم. دوست دارم تقصیر را گردن آموزشوپروش بیاندازم.
هربار نگاهی به دنیا میاندازم بیشتر متعجب میشوم از این جنونی که درجریان است. از این خرده فرهنگهایی که افسارگسیخته رشد میکنند و جای خود را در دل جامعه باز میکنند. مثلا همین فرهنگ کنسل کردن.
این روزها همه دارند چیزی را بی هیچ دلیلی کنسل میکنند. این فرهنگ تا جایی پیشرفته که گروهی نقطه گذاشتن پایان جملات را کنسل کرده بودند. ظاهرا وقتی چنین تفکراتی در جامعه جا میافتد، دیگر کسی به درست و غلط و نوع کاربرد آن فکر نمیکند، انگار هرکسی میخواهد سهمی در آن پیدا کند. حالا هرچه هم میخواهی کنسل کن؛ اما آخه بیصاحاب اگر نقطه را کنسل کردی پایان جملاتت را چکار میکنی؟
یا نوع دیگری از این کنسل کردن را در قرارهای آشنایی که ژانر پرمخاطب این روزهاست، میبینیم. «طرف در دیت اول چکار کنه کنسله؟» این سوال از اساس مشکل دارد. مگر میشود یک نفر را به صرف یک رفتار یا بدتر از آن یک مسئله ظاهری کاملا تغییرپذیر مانند شلوار اسکینی، کنسل کرد؟ نمیدانم من زیادی برای این خردهفرهنگها سنم بالاست و از درکشان عاجزم یا واقعا آنقدر که فکر میکنم اوضاع خراب است؟
چیز دیگری که این روزها بهکرات میبینم، ژانر (هر چیزی بهتر از مرد ایرانی) است. امروز صبح خانمی عکسی گذاشته بود در جنگل با کپشن: بودن در جنگل با خرسهای وحشی >>>> بودن در جنگل با مرد ایرانی شاید در این یک مورد خاص تا حدی حق با او باشد، ولی این ژانر در ذات از آن دسته جریانهاییست که به دنبال جدایی انداختن در جامعهست. همه ما اول فارق از جنسیت، انسانیم؛ دوم اینکه بسیاری از عزیزان ما از مردان ایرانی هستند. چگونه همه را با یک چوب میزنید؟ کافیست سر بگردانیم و چندین ترند از این سبک، دور و اطرافمان ببینیم. متاسفانه گاهی یادمان میرود، هرچیزی ارزش همراهی ندارد، حتی اگر همه مردم جامعه آن را همراهی کنند.
حق با روزبه بود. یک ربع بیشتر راه نبود. اما برای آنها که از بچگی هرروز در آن مسیر رفت و آمد داشتند. آنها برای رد شدن از عرض هر رودخانه، با پا گذاشتن روی سنگهای لیز و خیس میپریدند، درحالی که ما در هرکدام از رودخانهها برای رفتار مشابه حداقل دو تلافات دادیم. گذشت از عرض رودخانه برای هرکدام از آنها سی ثانیه زمان میبرد، برای هرکدام از ما حداقل 10 دقیقه. من که از همان اول امیدی به گذشتن از روی سنگها و رویای پوچ خیس نشدن را نداشتم، پاچهها را بالا زدم و از عرض رودخانه رد شدم. هرچند بالا زدن پاچهها هم کمکی به خیس نشدن شلوارم نکرد.
- من دیگه نا ندارم. ازهمین مسیر برمیگردم. - آبجی رسیدیم. به بالای سرم نگاهی کردم. حداقل یک ربع، بیست دقیقه دیگر راه بود. به هر زحمتی بود به بالا رسیدیم. ارزشش را داشت. باغهای پلکانی، پر از درختان انار و هلو، تا چشم کار میکرد همهجا سبز و پر از درخت بود. قبلا در خوزستان چنین چیزی ندیده بودم. تنها از اواخر اسفند تا اوایل بهار میتوانی دشتها را سبز ببینی. حتی جنگلهای زاگرس هم به دلیل اینکه درختان بلوط با فاصله از هم میرویند، با تصور عموم از جنگل متفاوت است.
باغها هم بدون حریم شخصی بودند. همه به یکدیگر دید داشتند و سازهای هم درکار نبود؛ تنها کپر داشتند، چند ستون چوبی با سقف. همانطور که نشسته بودیم زن و مردی را در باغ روبرو میدیدم. زن نشسته بود و مشک میزد، مرد هم تفنگش شکاریش را تمیز میکرد. هرکس سرش در کار خودش بود. چطور نگاه نمیکردند؟ من اگر بودم بدون تلوزیون و اینترنت، مینشستم همسایه روبرو را تماشا میکردم. دقیقا کاری که در همان لحظه انجام میدادم. نگاهی به ساعتم انداختم، نزدیک سه بود. - به بارج نمیرسیم. - اشکال نداره، شب رو همینجا پیش ما میمونید.
همه پذیرفته بودیم که باید شب را همانجا بمانیم. بد هم نبود. فقط آب و برق و اینترنت و اصلا آنتن موبایل نداشت. گوشیها یکی یکی خاموش میشدند و حتی گزینه عکس گرفتن را هم از دست میدادیم.
همه تصمیم گرفتند قبل از اینکه هوا تاریک شود، در اطراف چرخی بزنند. من هم تصمیم گرفتم بالشتی از خانم میزبان بگیرم و چند دقیقهای در سکوت حاصل از نبود بقیه، بخوابم.
کمکم هوا رو به تاریک شدن میرفت و فانوسها یکی یکی روشن میشدند. روزبه اعلام کرد که مکبر مسجد است و باید برگردد روستا تا اذان را بگوید. در کمتر از نیم ساعت به روستا برگشت، اذان مسجد را گفت و در تاریکی مطلق دوباره به باغ بازگشت.
بعد از شام تصمیم گرفتیم پانتومیم بازی کنیم. آن بازی، شب تاریک را نجات داد. فکرش را هم نمیکردیم در نبود هیچ امکاناتی، اصلا متوجه نشویم کی ساعت 1 شب شدهاست. میزبانها را بیش از حد بیدار نگه داشته بودیم. وقت خواب رسیده بود، اما در آن فضای کوچک کپر، چگونه قرار بود بخوابیم.
دو پشهبند زده شد، یکی برای خانمها و دیگری برای آقایان. تعدادمان زیاد و فضا کوچک بود. آنقدر کوچک که جا برای دراز کردن پاها یا حتی از این دست به آن دست شدن هم نداشتیم. یک نفر رسما لب دره خوابیده بود. مادرم سخت نگرانش بود و تا صبح مدام چک میکرد که یکوقت به پایین پرت نشده باشد.
هیچکس نخوابیده بود. صبح که شد نمیتوانستیم صاف راه برویم. هرکسی عضله گرفتهای داشت. بعد از صبحانه راهافتادیم و این بار فقط 50 دقیقه طول کشید تا به روستا برسیم. برای رکوردی که در عرض یک روز حدود نیم ساعت جابجا شده بود، به خودمان افتخار کردیم و راه افتادیم به سمت خانه تا گوشیها را شارژ کنیم و ببینیم نتایج کنکور در چه حال است.
هنوز دو هفته به اعلام نتایج کنکور مانده بود که خیلی ناگهانی اعلام شد دو روز دیگر آن را منتشر میکنند. لعنتی، فردا قرار بود خوشبگذرد. الان با توجه به 4 کنکوری در جمعمان، حداقل برای 10 نفر روز پراسترسی است؛ با احتساب والدینمان. با خودم فکر میکنم امسال نتیجه هرچه بود میپذیرمش و برای سال چهارم، کنکوری نمیمانم. از زمانی که شروع کردم به خواندن برای این آزمون کوفتی هفت سالی میگذرد؛ دقیقا از اول دبیرستان.
غلتی میزنم و یکبار دیگر میروم توی گوشی بلکه معجزهای شده باشد که حداقل فردا را خراب نکند.
از چند روز قبل در ایذه مستقر شده بودیم. طرفای شش صبح راه افتادیم. محل قرار جایی پشت سد کارون 3 بود. مسیر طولانیای پیش رویمان نبود. این سد، دریاچهای حدودا 60 کیلومتری از آب شیرین را نگه داشتهاست.
قرار است از آنجا که ایستگاه کشتیهاست، ماشینها را سوار بارج کنیم و دو ساعتی روی آب برویم تا به منطقه مورد نظر برسیم. در انتظار، سرپا صبحانهای خوردیم. درنهایت اعلام کردند ظرفیت تکمیل است. تا ایستگاه بعدی 45 دقیقه راه بود. سریع راهافتادیم. آنجا هم صف طولانیای انتظارمان را میکشید. بعد از شروع سفر کوتاه آبی، تصمیم گرفتیم به جایگاه ناخدا برویم و چندتا عکس بگیریم. بعد از اینکه قول دادیم به چیزی دست نزنیم، اجازه صادر شد.
آن 45 دقیقهای که با ماشین طی کرده بودیم مسیر ما را روی آب حدود یک ساعت و ربع کوتاه کردهبود. عجب ضدحالی؛ به هر حال ما همیشه با ماشین جابجا میشویم، چقدر پیش میآید با کشتی جابجا شویم؟
در جایجای کشتی صحبت از مینیبوسیست که همین هفته پیش بدلیل اینکه اخرین ماشین سوار شده بود و سنگین هم بود، افتاده است توی آب. در همین حینوبین صدای مکالمهای بهگوشم رسید. - راستی شنیدی فردا نتایج کنکور میاد؟ لعنتی، تازه یادم رفتهبود.
پس از رانندگی در جادههای خاکی بالاخره نزدیک ساعت 11 به مقصد مورد نظر رسیدیم. احساس میکنم دور دنیا را گشتهام، ولی ساعت هنوز 11 نشدهاست.
تا روستای مد نظرمان راه زیادی نبود، که البته همین راه کوتاه در طبیعت زیبای زاگرس، کمتر بهچشم میآمد. در روستا زوجی مهربان ما را به خانهشان دعوت کردند. حیرت ما تمامی نداشت. متعجب بودیم از اینکه خانههاشان هیچکدام در نداشت. صرفا با پردهای ورودی خانه، اتاقها و حتی دستشویی را پوشانده بودند. در آن روستا همه فامیل بودند و ظاهرا حریم شخصی ارزش محسوب نمیشد؛ حتی در توالت.
همانطور که نشسته بودیم، فامیلهاشان میآمدند به ما خوشآمد میگفتند و از هر دری صحبت میکردیم. آنقدر خسته بودم که نشسته چرت میزدم. خداراشکر دوستانم با پیشنهاد عکاسی در طبیعت، به آن وضعیت معذب من پایان دادند. روستا پر از درختان انار بود. انارهای کوچک و سبز از درختان آویزان بودند. حسرت خوردیم که اگر انارها قرمز بودند فضای بهتری برای عکاسی فراهم بود.
بعد از خوردن نهار، میزبانان گفتند: - تابستونا بیشتر اهل روستا میرن باغ میمونن. بخصوص بزرگترها. مادر پدر ما هم اونجان، بیاین یه سر بریم اونجا، خیلی قشنگه. - ما باید ساعت 2 برگردیم، ساعت سه و نیم آخرین بارج از اینجا راه میوفته. - مشکلی نیست، باغ نزدیکه. مادرم پرسید: - تا باغ چقدر راهه آقا روزبه؟ - یهربع خاله. راهی نیست، نگران نباشید، حیفه این همه راه اومدید تا اینجا باغهامون رو نبینید.
بعد از حدود یک ساعت پیاده روی در مسیر کوهپایهای، در حالی که از سه رودخانه گذشته و سراپا خیس بودیم، اعلام کردم «من دیگه نای ادامه دادن ندارم، همین مسیر را برمیگردم.» روزبه به بالای سرمان اشاره کرد و گفت: - آبجی رسیدیم. حالا باید از کوه بالا میرفتیم...
تابحال به این فکر کردهاید در صحبتهایتان از چه کلمهای بیشتر استفاده میکنید؟ مثلا برای من کلمه (واقعا) است. واقعا را واقعا زیاد استفاده میکنم و واقعا متوجه نیستم، تا زمانی که برگردم و ویسهای خودم را گوش دهم.
در نوشتار چطور؟ در نوشتار هم احتمالا یک سری کلمات و علائم را بیشتر استفاده میکنیم. مثلا من از کلمات (مثلا و من) خیلی استفاده میکنم. خدایا این بازخوانی را از ما نگیرید. یا مثلا ویرگول، این ویرگول لعنتی. گاهی متنهایم مثل این است که شیر ویرگول را باز کردهام در متن. حذفش کنم، جمله بدخوان میشود. حذفش نکنم، تعدادشان رو مخم میرود. خیلی اوقات چارهای جز عوض کردن جملهبندی نمیماند.
در زندگی روزمره چطور؟ چه رفتارهایی را بیشتر تکرار میکنیم؟ مثلا من هر چند دقیقه یکبار گوشی را برمیدارم و یکبار به ترتیب اینستاگرام، تلگرام، توییتر و واتساپ را باز میکنم، چک میکنم و میگذارم سرجایش. این از آن دسته رفتارهاییست که باید جملهبندیش را عوض کنم. مثلا بازکردن را از واتساپ شروع کنم که چون کسلکننده است، از اول میلم برای آنلاین شدن، کم شود. این رفتارها در زندگی ما واقعا تعیینکنندهاند. این رفتارهای تکرار شونده ما یا همان عادتهای ما هستند که 5 سال بعد ما را میسازند.
حالا جدن، تعدد ویرگول به این بدی است که من فکر میکنم یا صرفا حساس شدهام؟
شما چقدر انتقادپذیر هستید؟ خیلی بدم میآید از این جملههای الکی که آدم اگر انتقاد نشنود چگونه باید رشد کند، انتقاد میتواند شما را بهتر کند و این مزخرفات. اینها همه بهانهایست برای اینکه کار آدم را بیارزش کنند.
اگر کسی به من انتقاد کند و در جواب چیزی بشنود که خوشآیندش نیست، بهتر است برود به کارهای بدش فکر کند؛ چون به هر حال بلایی بوده که خودش بر سر خود آوردهاست. راستی، من اصلا انتقادپذیر نیستم.
من انتقادپذیر نیستم، ولی بازخوردپذیر هستم. لطفا به من نگویید هر دو یکیست، که نیست. انتقاد یعنی عیبجویی و خرده گرفتن؛ اما داستان بازخورد بهکلی متفاوت است. بازخورد از اهل فن میآید، از کسی که تجربه و دانشش از من خیلی بیشتر است. کل کار مرا تحلیل و بررسی میکند و در جهت بهترشدن کارم، نکات سازندهای میگوید؛ اما هدف عیبجویی صرفا تخریب است. بازخورد چیزیست که ما میرویم دنبالش؛ اما انتقاد دعوتنشده میآید.
از آن دسته اعتقادات سفت و سختی که دارم این است که اگر حرف خوبی نداری بزنی، بهتره اصلا حرف نزنی. با همین اعتقاد هم با حرفهای بقیه برخورد میکنم. شاید فکر کنید اخلاق ندارم یا عصبیام؛ اما حداقل از مریم امیرجلالی آرامترم.
راستش را بخواهید خیلی تعجب میکنم از آدمهایی که با افتخار سرشان را بالا میگیرند و میگویند من انتقادپذیرم. چگونه ممکن است اجازهدهی هر که از راه رسید، از کاری که با زحمت انجام دادهای، خرده بگیرد و با خونسردی تمام از کنارش بگذری. تو اولین نفری هستی که باید به کار خودت، با همه کموکاستش، احترام بگذاری. اگر تو این کار را نکنی، از بقیه چه انتظاری داری؟ از نظر من، بهتر است همه مردم دنیا انتقادناپذیر بودن را به عنوان یک ویژگی کاملا مثبت در خودشان تقویت کنند؛ تقویت کنند و از برخور با منتقدان فروگذار نکنند.
یادداشتم را بیوقفه و بهسرعت مینوشتم. تمامش را از قبل در ذهنم داشتم و خوب میدانستم تا آخرش چه میخواهم بگویم. تقریبا دو سوم متن را نوشته بودم که تصمیمی ناگهانی گرفتم.
طی بحثی که در یکی از یادداشتهای کانال مدرسه نویسندگی درباره زبان و خط، همین سه، چهار شب پیش شکل گرفت، تصمیم گرفتم بخواهد را بنویسم بخاهد و ببینم چه احساسی به من میدهد.
چند کلمه مانده بود به آن برسم که این تصمیم در ذهنم مصوب شد؛ تند تند تایپ کردم و رسیدم به آن جمله، نوشتم بخاهد و تمام. متوقف شدم. نهتنها بقیه جمله، بلکه کل متن از ذهنم رفت. برای چند ثانیه دستانم را از کیبورد دور کردم و به جمله نوشته شده چشم دوختم. اصلاحش کردم و درنهایت مجبور شدم برگردم و متن را از اول بخوانم تا ادامه آن را بهیاد بیاورم.
متن را نوشتم و از آن موضوع گذشتم. اما چیزی که در این چند روز ذهنم را پر کرده این است که چگونه اجازه دادم یک عادت قدیمی، یک چهارچوب سفت و سخت، مرا شکست دهد؟ دقیقا از چه ترسیدم؟ بگویند بیسواد است؟ بگویند ادعایش سر بهفلک میکشد و املای یک کلمه ساده هم بلد نیست؟ یاد ندارم جایی در زندگیام به این حرفها اهمیتی دادهباشم؛ بخصوص وقتی که اشتباهی شکل نگرفته. پس چه شد؟ مگر قرار بود به متنم نمره دهند که جا انداختن یک واو نیم نمره از من کم کند؟
دو روزیست با همین سوالها زندگی میکنم. شاید نه به دلیل ترس از حرف بقیه و نه بهعلت نمره، که غل و زنجیرهایی که نظام آموزشی به دست و پایم زده، من را انقدر محدود کردهاست. به هر حال من میخاهم تقصیر را از گردن خودم بردارم و آموزش و پروش را مقصر بشمارم. حتی اگر این موضوع به آنها ربطی نداشتهباشد، بسیاری از مشکلات دیگر ما که مربوط است.
هرجا مینشینیم صحبت از معایب اینترنت و استفاده دائمی از آن و محتواهای زرد است. خودم هم کم غر نمیزنم دراینباره. از حق نگذریم، اینترنت مزیتهای زیادی هم دارد که با بسیاری از آنها آشنا هستیم؛ اما چیزی که درباره اینترنت برای من جالب توجه است، این است که بیشتر و بیشتر به ما نشان میدهد که همه ما انسانها، فارغ از رنگ پوست، نژاد و مذهب، بهعنوان یک انسان چه شباهتها و نزدیکیهای خلقیای داریم.
مثلا من از آن دسته افرادی هستم که وقتی شب با چراغ خاموش در خانه تردد میکنم، با جن احتمالی که به دنبالم افتاده است، مسابقه میدهم. سریع خودم را به زیر پتو محافظ میرسانم و آرام میگیرم. شما هم زیر پتو احساس امنیت میکنید؟ احساسی که پتو ایجاد میکند باعث ترشح سرتونین میشود و نهتنها آرامشبخش است، بلکه به خواب راحتتر هم کمک میکند. شاید به همین دلیل است که حتی با وجود دمای 60 درجه اهواز و بیبرقی، باز هم پتو را رها نمیکنم و دقیقا تا قبل از گسترش شبکههای اجتماعی، فکر میکردم فقط من چنین مرضی دارم.
وقتی ویدیوهای بامزهای را میبینم که آدمها از سراسر دنیا راجعبه رفتار والدینشان میسازند، انگار دارم ویدیویی از والدین خودم میبینم. پر از احساس همذاتپنداری میشوم و به این فکر میکنم که جدن همه ما زندگیهای مشابهای داریم.
واضحا تاریخ، فرهنگ، سیاست، جغرافیا و هزاران دلیل کوچک و بزرگ دیگر، میتوانند تفاوتهای شاخصی ایجاد کنند؛ اما چیزی که متوجه شدم این است که همه ما با یک دستورالعمل ساختهشدیم و ویژگیها و رفتارهای نزدیک زیادی داریم.
دقت کردهاید، برخی از این رفتارها و ویژگیها نهان هستند و تا به مراحل خاصی از زندگی نرسیم، قفلشان برایمان گشوده نمیشود. مثلا ویژگی بیصبری را داری، اما بعد از به سن 15 رسیدن بچهات برایت گشوده میشود. همین است که بعد از دیدن ویدیو یک واینر عمانی با عنوان «انتظاری که مادرم از من دارد» زمانی که مادرش او را صدا زد «یا محمد» او در لحظه کنار مادرش ظاهر شد، حسابی خندیدم و برای مادرم هم فرستادم.
مسئله انسان و انسانیت سادهست، اما سنگهای زیادی در این مسیر انداخته میشود. من فکر میکنم درک جدیدی که نسبت به این موضوع پیدا کردهایم را مدیون اینترنت هستیم؛ وگرنه رسانهها تا این لحظه چیزی از انسانیت و نوعدوستی برای بشر باقی نگذاشته بودند.
قاطی شدن زندگی ما به عنوان یک انسان قرن بیستویکمی با ابزارهای دیجیتال، معنا و مفهوم یک سری چیزها را برای ما عوض کرده.
مطمئنم بسیاری از ما، از ابزارهای دیجیتال برای رتقوفتق امور روزمرهمان استفاده میکنیم. من یکی که برای سالهای سال، پلنرهای کاغذی متعددی خریدم که شاید 10 روز هم در آنها ننوشتم و همیشه برگشتم به ابزارهای دیجیتالی مثل To Do و ترلو و نوشن.
ایوای از این نوشن. نوشن یک ابزار تمام عیار است. پکیجی کامل از هرآنچه برای سروسامان دادن زندگی کاری، شخصی و خانوادگی نیازمندید. میتوانید بینهایت صفحه باز کنید و هرکدام را شخصیسازی کنید. کلی قابلیت دارد که من هنوز 20درصد آن را هم کشف نکردهام.
رابطه من و نوشن، مثل رابطه زوجیست که عاشقانه یکدیگر را دوست دارند، ولی نمیتوانند با هم زندگی کنند. یکی از مشکلاتی که من با این برنامه دارم، این است که بهکندی و خیلی سخت باز میشود. همین اعصاب مرا خورد میکند. مرتبا از برنامه خارج میشود و پروسه لاگین کردن مجدد هم با توجه به شرایط اینترنت کمی طاقت فرساست، کمی، فقط کمی.
از چیزهای دیگری که درباره این برنامه فوقالعاده نمیپسندم این است که برای تایپ به زبان فارسی بهینه نشدهاست. البته میشود تا حدی به این موضوع عادت کرد یا حتی در ورد و ابزارهای مشابه مطلب را نوشت و به نوشن انتقال داد.
راستش را بخواهید، هربار که نوشن را باز میکنم و از حسابم خارج شده، یک ضربه عاطفی از این دوست دیجیتالم میخورم. همانطور که گفتم، با توجه به شرایط اینترنت دوباره وارد شدن کمی طلاقتفرساست، ولی فقط کمی.
حکایت من و نوشن، حکایت راس و ریچل است. در یک دور باطل، مدتی از او فاصله میگیرم ولی دوباره به او برمیگردم. اگر شما هم مثل من یک زندگی الکی شلوغ یا برعکس من یک زندگی واقعی شلوغ دارید، برای نظم بخشیدن به ذهن، سخت توصیه میشود.
زبانههای آتش سر به آسمان میکشند. دود غلیظی اطراف را گرفتهاست. نیمی از ماشین کنار پیست مانده. سکوت مرگباری در پیست مسابقه حاکم است. آتشنشانها به محل حادثه نزدیک میشوند. گویی تلاششان برای خاموشکردن آتش ثمری ندارد. مسابقه متوقف شدهاست. سوالی که دائما تکرار میشود این است که «او کجاست؟»
کسی امیدی به زنده بودنش نداشت. ماشین او منحرف شدهبود و با سرعت 225 کیلومتر، به دیوار کنار پیست برخورد کرده و درجا منفجر شده بود. نیمی از ماشین با شتاب انفجار به چند متر آنطرفتر پرتاب شدهبود؛ اما نیمه جلویی ماشین همراه با راننده میان شعلههای آتش بودند. حتی آتشنشانها هم جرات نمیکردند به آن آتش سوزان نزدیک شوند. بیست ثانیهای از انفجار گذشته بود؛ ناگهان از میان شعلههای سر به فلک کشیده پدیدار شد.
یکی از آتشنشانان که متوجه او شد، فورا سعی کرد مسیرش را خاموش کند. موفق نمیشد اما حداقل مسیر را برای او هموارتر میکرد. خود را از ماشین بیرون کشید، بلند شد و از روی نردهها پرید به طرف آتشنشانان. به او کمک کردند کلاه از سر بردارد و کمی بنشیند. آمبولانس رسید. وقتی خواست دور بزند و تا پیش پای او برود، قبول نکرد و اعلام کرد که خودش میتواند تا آمبولانس راه برود. این تصویریست که همه دنیا از او میشناسد.
این داستان رومن گروژان، راننده فرمول یک فرانسویست که در سال 2020 در بحرین برایش اتفاق افتادهاست. او دنیا را در بهت و حیرت فرو برد و در نهایت از میان شعلههای آتش، به بیرون قدم گذاشت. گروژان در یکی از مصاحبههای خود گفت: «به فرزندانم فکر کردم و با خودم گفتم، نمیتوانم بدون اینکه آنها را ببینم، بمیرم. امروز نمیتونم بمیرم.»
هرگز نمیتوان با چشم غیرمسلح به خورشید گرفتگی، جوشکاری و کلهپاچه نگاه کرد. دو مورد اول برای سلامت چشم ضرر دارند، مورد سوم برای سلامت روان.
در ادامه بحث الکلاسیکو غذاهای ایرانی، درجایگاه دوم، کلهپاچه را داریم که نه طرفداران آن توانستند تیم مقابل را قانع کنند که این غذای خوبیست، نه منزجران آن توانستند آنها را متوجه این موضوع کنند که کلهپاچه برای سلامت جسم و روان مضر است.
هیچکس را پیدا نمیکنی بگوید «کلهپاچه هم غذاست، میخورم دیگه». برای اینکه توانایی خوردن این غذا را پیدا کنید، باید عاشق سینهچاک آن باشید. البته یک هفته در جنگل بدون هیچ امکاناتی بجز یک چاقو، کنار حیوانات وحشی زندگی کردن هم کمک میکند.
هرگز نفهمیدم چرا کلهپاچه تا این اندازه طرفدار دارد. چه میشود که کسی، روزی فکر کردهاست، اگر چنین چیزی را با آن حالت بیحسوحال بپزد، چیز خوشمزهای از آب درمیآید؟ تابحال به اجزای آن دقت کردهاید؟ اصلا ریخت این غذا را دیدهاید؟ میتوان از آن در فیلمهای ترسناک استفاده کرد. در خانه فرد ترسناک داستان، دیگی پر از کله و پای گوسفند درحال پختهشدن است. سرها با دندانهای بزرگ و چشمانی باز، رو به بیرون قرار گرفتهاند. با یک موسیقی خوب، میتواند ترس را تا مغز استخوان مخاطب فرو کند. برای نوشتن این یادداشت به این فکر کردم این غذا حتی رنگ ندارد که متوجه شدم اگر به آن رب گوجه اضافهشود، میتواند عاشقان آن را هم دچار یک زخم مادامالعمر روانی کند.
از ما که گذشت، اما بیاید با هم ستادی راهاندازی کنیم بلکه موفق شویم آیندگان را از این آسیب روحی حفظ کنیم.
تمام تنم مورمور شدهاست. پوستم سوزنسوزن میشود. کسی سمت چپم ایستاده. هیبتش سیاه است. چهره ندارد. دیگری پایین پاهایم ایستاده است و از من می خواهد تکان نخورم. یکی در گوش راستم چیزهایی زمزمه میکند. نمیفهمم چه میگوید. زبان آشنایی ندارد. تلاش میکنم چشمانم را باز کنم، اما نمیتوانم. میدانم به محض باز شدن چشمانم، همهچیز تمام میشود. صدای آلارم گوشیام میآید. نمیتوانم دستم را تکان دهم که خاموشش کنم. انگار مجسمه شدهام. برادرم را میبینم که میآید و خاموشش میکند. سعی میکنم صدایش کنم؛ اما نه متوجه تقلای من میشود نه آن سه نفر را میبیند. تمام انرژیام را بکار میگیرم و با یک حرکت ناگهانی چشمانم را باز میکنم.
نفسی از سر آسودگی میکشم. گوشی را برمیدارم و دعا میکنم از اولین آلارم نگذشته باشد. فقط چهل دقیقه است که خوابیدهام. چگونه در این چهل دقیقه انقدر عذاب کشیدم؟ انتظار داشتم حداقل پنج، شش ساعتی گذشته باشد. یادم میآید هر زمان اضطرابم بیشتر است، کابوسهای بدتری میبینم. به خودم لعنت میفرستم.
خستهتر از آنم که نیمخیر شوم و کمی آب بنوشم. گوشی را کنار میگذارم و سعی میکنم دوباره بخوابم. چشمانم را روی هم میگذارم و حرکت انگشتی را بین موهایم احساس میکنم.
نشستهام به در نگاه میکنم و به این فکر میکنم که اگر عقلکل بودم، اگر پاسخ تمام سوالها در جیبم بود، چکار میکردم؟ راستش برای چکاری کردن ایدههای زیادی دارم؛ اما چیز دیگری که خوب میدانم این است که چه کاری انجام ندهم. آن هم دخالت است.
همه ما قوانینی برای رفتار و کردار خودمان داریم. حالا یا این قوانین از فرهنگ و جامعه وارد زندگی ما شدهاست، یا ما باتوجه به تجربیات و جهانبینی خودمان به آنها رسیدهایم. یکی از این قوانین برای من این است که هرگز و هرگز به کسی که از من نظر نخواسته، نظری نمیدهم. مهم نیست که بنظرم چه اشتباه بزرگی میکند، تا زمانی که پای مرگ و زندگی درمیان نباشد، نظری نمیدهم.
تنها زمانی نظرم را راجعبه موضوعی میگویم که قبلش جمله «شیما نظر تو چیه؟» را شنیده باشم. شاید فکر کنید اینطوری که نمیشود، پس وظیفه انسانی ما چه؟
من اینطوری به این موضوع فکر میکنم که آدمها خودشان عقل، قدرت تصمیمگیری و انتخاب دارند. من نه عقلکل هستم، نه درایت خاصی دارم که بخواهم بهواسطه آن، دیگران را از اشتباهکردن نجات دهم. اگر هم بودم، باز هم این کار را نمیکردم؛ چون اشتباه کردن، جز جداییناپذیر زندگیست. همه ما، آدمی که امروز هستیم را تا حدی مرهون درسهایی هستیم که از اشتباهاتمان گرفتهایم.
من این را به عنوان یکی از چهارچوبهای زندگیام قرار دادهام. حتی اگر بقیه در شرف انجام کاری هستند که بهنظرم غلط است، نمیتوانم متوقفشان کنم؛ یا من اشتباه میکنم و نتیجه خوب از آب در میآید، یا آنها درسشان را از آن ماجرا میگیرند. اگر تجربهای هم در آن زمینه داشتهباشم، قبل از هر حرفی از خودم میپرسم، تجربه من باید جلوی تجربه کردن دیگران را بگیرد؟ اصلا از کجا معلوم نتیجه یکسان درآید؟ شاید چیزی که بهنظر من ناخوشایند آمده، برای آنها یک تجربه مثبت باشد.
درنهایت هم اگر کار انجام شد و نتیجه مطلوب نبود، هرگز نمیگویم «من میدانستم اینطوری میشود؛ ده سال پیش دقیقا همین غلط را کردهبودم.» نه از اینور بوم میافتم، نه از آن ورش. آدمها باید روال عادی زندگی خود را طی کنند، حالا اگر نظر مرا خواستند و من هم نظری برای ارائه داشته باشم، حتما درمیان میگذارم. ممنون میشوم که بقیه هم در رابطه با من، همین سیستم را پیش بگیرند.
- آقا میگن امشب قراره دنیا نابود شه. - امشب چه خبره که قراره دنیا نابود شه؟ - نوستراداموس پیشبینی کرده امشب آخر دنیاست. - پسرم بهت قول میدم از این خبرا نیست. - همه خونه مادربزرگمون جمعن برا شب یلدا، بعد ما اینجا سر کلاسیم، خیلی نامردیه اگه اینطوری دنیا تموم شه. میخندم و به آنها این اطمینان را میدهم که قرار نیست دنیا به پایان برسد و بهسراغ ادامه مبحث میروم . ساعت به هشت شب نزدیک شدهاست. هر چند دقیقه یکبار صدای رعد، بچهها را از جا میپراند. کموبیش بحث پایان دنیا از لابلای جمعیت شنیده میشود. - تمرینتون رو حل کردید؟ چراغی در گوشه کلاس شروع به چشمک زدن، میکند. یکی از آخر کلاس میگوید: - اولین نشونههاش. همهمه بین جمعیت بالا میگیرد. - اون روز تو منوتو میگفت طبق تقویم مایاها هم 2012 پایان دنیاست. درحالی که سعی میکنم آرامشان کنم میگویم: - پسرم، باور کن مایاها حوصله نداشتن بقیهشو بنویسن وگرنه این آخرش نیست. - اما این با پیشبینی نوستراداموس میخونه. - چندتا از پیشبینیاش تا حالا درست بوده؟ به درصد خطاش دقت کردی؟ اصلا این نوستراداموس از کجا اومده یدفه؟ - هم نوستراداموس پیشبینیش کرده هم مایاها؛ تمومه. از آرام شدنشان، ناامید شدهام. - خب، بسه دیگه، کی میاد تمرین رو حل کنه؟ - آقا ما بیایم؟ - بیا زرگر. زرگر از جا بلند میشود و سعی میکند خودش را از میان صندلیها بیرون بکشد. صدای باران شدت گرفته است. زرگر از راهرو بین صندلیها به طرف تخته میآید. چراغ گوشه کلاس با سرعت بیشتری چشمک میزند. هر چند ثانیه یکبار، یکی سر بر میگرداند و با نگرانی به آن نگاه میکند. ماژیک را بر میدارم و به طرف زرگر میگیرم. بووووم. با صدای انفجار، برق قطع میشود. یکی از میان جمعیت فریاد میزند: پایان دنیا. همه جیغ میکشند. فریادزنان از جای خود میپرند. صدای به هم خوردن صندلیها میآید. پشت کولر کلاس پناه میگیرم. حفظ کردن جانم از حفظ کردن کلاس مهمتر است. آنهایی که توانستهاند خودشان را از میان صندلیها بیرون بکشند فرار کردهاند. مدیر آموزشگاه چراغقوهای به دست وارد میشود و با فریاد چیزهایی میگوید. صدایش در میان فغان بچهها گم میشود. نزدیکتر میآید. حالا صدایش را میشنوم. بچهها ترانس ترکیده، ترانس ترکیده، چتونه؟ دیگر دیر شدهاست. بیش از نصف بچهها فرار کردهاند. امیدوارم حداقل زودتر برسند به جایی که برق دارد و متوجه بشوند که کلاس هفته بعدشان پابرجاست. نور چراغقوه گوشه کلاس را روشن میکند. زرگر را میبینم که وحشتزده چسبیده است به سهکنج دیوار. - برای برگرداندن دوستات دیگه دیره، توام برو پسرم.
فکر نمیکنم حداقل در ایران عزیزمان، هیچ نزاعی از نوع غذایی، بدتر از جنگ بین طرفداران هلیم با نمک و هلیم با شکر باشد.
نمیدانم اولین بار چه کسی شکر را روی هلیم ریخته است؛ اما اگر میدانست که تخم دشمنی و جدایی میان یک ملت را روی آن میریزد، شاید هیچوقت این کار را نمیکرد.
این دربی غذایی ماست و ما ملت ایران سر اینکه کدام یک بهتر است، هرگز به توافق نمیرسیم. هرچند نظرسنجیها خبر از برتری هلیم با نمک میدهند. به هر حال، آنچه که عیان است، چه حاجت به بیان است؟
هنوز که هنوزه متوجه نشدهام که چگونه، یک غذای 10 از 10 را با اضافه کردن شکر، به یک غذای 2 از 10 تبدیل میکنند؟ مگر قرار نیست چیزی که به غذا اضافه میکنیم در جهت بهتر شدنش باشد؟ مثل سس و پیتزا؟ در هر صورت اگر قصد دارید قند و شکر را از رژیم غذایی خود حذف کنید، موقع خوردن هلیم بهترین وقت است.
این غذا دو مسابقه رفت و برگشت دارد. یکی در زمین چاشنی، بین شکر و نمک است، یکی هم در زمین نوشتار فارسی، بین حلیم و هلیم. راستش را بخواهید علیغم سرچ فراوان و پیش رفتن در گوگل تا وبسایت (آش نیکوصفت) مطمئن نیستم کدام یک درست است. همین چند ساعت پیش که بیرون بودم، به تمام آش فروشیهای سر راهم دقت کردم، همه نوشته بودند (حلیم)؛ اما من به آش نیکوصفت اعتماد میکنم.
یادمان نرود هرگز نباید بخاطر مسائل اینچنینی مسیر را برای کدورت، به دوستیهامان باز کنیم. ما فارق از سلایق و علایقمان، باید به انتخابهای یکدیگر احترام بگذاریم؛ حتی اگر انتخاب دوستانمان ریختن شکر روی هلیم باشد.
وسایل روی میز من همه اسم و شخصیتی برای خودشان دارند. هرکدام از آنها به نحوی زندگی را برای من آسانتر میکند. مثلا خانم سوزنی، مدادتراشی است که از 8 سالگی روی تمام میزهای من حضور فعال دارد و با آمدن مدادتراشهای برقی و اتد و هر وسیله مدرن دیگر، هیچکس نتوانست کار خانم سوزنی را برای من انجام دهد. خانم سوزنی، علاقه شدید من به مدادهای نوکتیز را خوب میداند و بیست سال است که در کارش کم نمیگذارد. خانم سوزنی چندسالیست که متاهل شده و با آقای میرزایی ازدواج کرده است.
آقای میرزایی یکجورهایی دستیار من محسوب میشود. کارش نگهداری وسایل من است. شاید بپرسید چرا آقای میرزایی؟ راستش را بخواهید علت خاصی ندارد. اولین بار که دیدمش احساس کردم این اسم به ایشان میآید. وی در ابتدا یک نگهدارنده گوشی ساده بود. یک تکه پلاستیکی نامنعطف و یغور که با قیمتی اندک خریدم. هیچ ویژگی خاصی نداشت؛ اما کمکم ورق برای آقای میرزایی برگشت. خودش کوچک اما فکرش بزرگ بود. حالا دیگر به جز گوشی، تکههای شکلات، خوراکیها، حتی دفترم را وقتی میخواهم متنی از آن تایپ کنم، برایم نگه میدارد. الحقوالانصف هم در کار خودش خوب است. من هنوز هم درحال کشف ابعاد جدیدتری از ایشان هستم. آقای میرزایی از یک نگهدارنده گوشی ساده به دستیار من و بعد به سوژه یکی از نوشتههایم تبدیل شدهاست. میترسم از روزی که تبدیل به یک برند جهانی شود و دیگر مرا تحویل نگیرد.
گوشی من مثل یک همسر حسود و سمی است. هرچیزی را بین من و خودش ببیند، درصدد نابودی آن برمیآید؛ مثلا یک شب درمیان، به جان عینک بیچاره من سوءقصد میکند. فکر کنم فهمیده است که بخشی از کار این عینک، محافظت چشمانم در برابر اشعه مضر اوست و هرگز این را تحمل نمیکند. تا اینجای کار، خداوند را سپاس، عینک نازنینم توانسته جان سالم بدر ببرد؛ اما فقط به همین بسنده نمیکند. من با عینک وقتی خودم را در آینه میبینم، دوستش دارم و فکر میکنم حسابی به صورتم میآید؛ ولی وقتی دوربین جلو را باز میکنم، تمام اعتمادبهنفسم را در لحظهای میرباید. مرا با عینک، در زشتترین حالت ممکن قرار میدهد. حدس میزنید بعدش چه میشود؟ عینک را برمیدارم و دوباره مرا خوب نشان میدهد. گوشی واقعا موجود سَیاسی است.
متاسفانه گوشی تنها دشمن این عینک نیست. جن زیر تختم هم از این بیچاره خوشش نمیآید. هربار که برای خواب عینکم را برمیدارم، تمیز است، بدون هیچ لکهای که در حوزه دیدم باشد یا سایهای که خط نور ایجاد کند. عینک را روی میز میگذارم و میخوابم. صبح که از خواب بیدار میشوم، حتما چندین لکه رویش هست که اعصابم را بهم بریزد و خطهای نور، خطهای نور دیوانهوارند. هرطرف را نگاه کنم، خطی از نور میبینم. این اگر کار جن زیر تخت نیست، پس کار کیست؟
البته تئوری من این است که مشکل اصلی جن زیر تختم چیز دیگری باشد. اتاق من، اتاق کوچکی پر شده با وسایل بزرگ است؛ به اندازه کافی برای هردویمان جا ندارد. این بیچاره، راه که میرود با وسایل برخورد میکند و وسایل اتاقم صدا میدهند. فکر کنم دق دلی این ضربهها را سر عینکم خالی میکند.
گوشی و جن اتاقم هیچکدام در برابر مادرم شانسی ندارند. او حتی سعی نمیکند دشمنیاش را با عینکم پنهان کند و هر دو ماه یکبار میپرسد «چرا نمیروی برای عمل حذف عینک؟» میخواهد عینک بیچاره را بهکل حذف کند. شاید حتی خودش باشد که با گوشیام قرارومدار این پروژه را بسته است؛ پروژه «حذف عینک»!
- مگه مادر بدون دمپایی ابری میشه؟ دمپایی ابری، ابزار کار یه مادره. از داستان شیرهایی گفتم که آن کسی که بزرگشان کرده بود از دمپایی ابری برای تربیتشان استفاده کرده بود. همه خندیدیم. - دمپایی ابری نه یک وسیله تربیتی بینالمللی، بلکه عالمگیره. گونه و سویه هم نمیشناسه. - ابزار کار تو چیه مریم؟ - کتابهای درسی، تخته و ماژیک، کاغذ رنگی و قیچی، برچسب، همین چیزا دیگه. وایسا ببینم، لباس شیک و مرتبم حسابه؟ اصلا دوست ندارم بچهها از خواب که بیدار میشن، بگن باز قراره ریخت نحس معلممونو ببینیم. - دلشونم بخواد، معلم به این قشنگی دارن. شیما تو چی؟ ابزار کار تو چیه؟ - منِ دیجیتال مارکتر یا منِ نویسنده؟ - ابزار کار یه نویسنده چی میتونه باشه به جز قلم و کاغذ؟ - الان جدیای یا داری شوخی میکنی با من؟ - نه بخدا، جدیام. - انقدر ساده بهش نگاه نکن خواهر من، تو خودت به عنوان یه مادر تنها ابزارت دمپایی ابریه؟ که خداروشکر ازش استفادهام نمیکنی. تو شاید اولین و مهمترین ابزاری که باید داشته باشی کنترل خشمه. فکر نکن این ابزار نیست، اتفاقا مهارتهای نرم در هر جنبه زندگی مهمترین ابزار ما محسوب میشن. درباره نویسنده هم بخوام بهت بگم، مهمترین ابزار یه نویسنده بنظر من کلمهست. به جز اون، کتابهای خوب، قدرت تخیل و شاید حتی جسارت. اینا چیزاییه که در این لحظه به ذهنم میرسه.
جعبهابزار نویسنده
تا به حال به این فکر نکرده بودم که ابزار یک نویسنده دقیقا چیست. آن مکالمه باعث شد برای اولین بار به این موضوع فکر کنم. از چند دوستی که دستی بر نوشتن دارند هم پرسیدم. هنوز هم لقب شماره 1 را به کلمه میدهم. تا کلمات نباشند، نوشتن معنایی ندارد و هرچه از آن بیشتر داشته باشی، کارت هم بهتر میشود؛ نه فورا، ولی حتما. و صد البته دوست خوب کلمات، یعنی علائم نگارشی، که از مهمترین ابزارها هستند. چرا که بدون آنها انتقال مفهوم درست، ممکن نیست.
از ابزارهای دیجیتال هم میتوانم به فرهنگ املایی و فرهنگ لغتهای آنلاین اشاره کنم که بنظرم برای یک نویسنده، از نان شب هم واجبتراند. من از اینها بردهام و راضیام، انشالله شما هم راضی باشید.
ابزار دیگری که فکر میکنم در شروع کار میتواند برای یک نویسنده ابزاری کلیدی باشد، داشتن یک الگو است. اینکه یک نویسنده بزرگ که به فضای ذهنی ما نزدیک است را به عنوان الگو انتخاب کنیم و سعی کنیم در مسیر او حرکت کنیم، شاید این روش زودتر به نوشتههای ما نظم و انسجام دهد. بعدها که حرفهای شدیم، شیوه خودمان را پیدا خواهیم کرد.
ویرایش، یکی از چیزهایی که هر نویسندهای باید بداند. نه در سطح حرفهای، ولی در حدی که بتواند یادداشتهای خودش را سامان دهد.
اکثر آدمها باورشان نمیشود که تحقیق کردن هم یک مهارت است. آن هم مهارت مهمی که اتفاقا یک نویسنده باید به خوبی با آن آشنا باشد. وقتی به قصد انتشار مینویسیم، حتی اگر یک نفر متن ما را بخواند، ما در قبال آنچه به او گفتهایم، مسئولیم. پس باید با تحقیق دوست باشیم.
اگر از ابزار فیزیکی بخواهم بگویم، شاید یک کیبورد خوش دست یا خودکار روان و هر آنچه باعث شود دست دیرتر خسته شود، میتواند ابزار اولیه یک نویسنده باشد.
یکی از دوستانم به فونت هم اشاره کرد. راستش را بخواهید درباره این یکی خیلی مطمئن نیستم. برای من که عوض شدن فونت فقط عامل اعصاب خوردیست و سیصد سال است با یک فونت مینویسم. نمیدانم فونت چقدر ممکن است تاثیر مثبت بگذارد؛ شما چقدر به فونت بها میدهید؟
آنچه که همه نویسندههای بزرگ داشتند و عامل موفقیت آدم در هر کاریست، نظم شخصی است. مهمترین مهارتی که نویسنده باید در خودش تقویت کند. اینکه نظمی برای مطالعه، تمرین و انتشار داشته باشیم، تاثیرش بر رشد ما قبل توجه است.
استادی داشتیم که به ما میگفت: «وقتی در خیابان راه میروید، هدفون در گوشتان نگذارید که فرصت ارتباط با مردم کوچه و خیابان را از دست ندهید. هدفون توجه شما را از اطرافتان میگیرد درحالی که همیشه سوژههای خوبی برای پرداختن به آنها وجود دارد.» درپایان این متن، به مهارتهای ارتباطی اشاره میکنم. از مهارتهای حیاتی برای هر انسان، نهتنها نویسنده.
ما واقعا جعبهابزاری هستیم متناسب با یک کار یا حداقل باید اینچنین باشیم.
همیشه تو گوشمان کردند، آب هست ولی کم هست. باید در مصرف آب صرفهجویی کرد. یادتان هست وقتی کوچک بودیم همیشه تلویزیون میانبرنامههایی درباره این موضوع داشت؟ موضوع مهمی هم هست. نمیتوان آن را نادیده گرفت. گفته شده در آینده نهچندان دور، تقریبا نصف مردم کره زمین با این بحران دست و پنجه نرم میکنند و آینده گونه ما در خطر است.
از بچگی برایم سوال بود، انسانها با این همه اهنوتلپ و ادعای پا گذاشتن بر ماه، چگونه نمیتوانند آب شور را در سطح گسترده به آب شیرین تبدیل کنند؟ به بهانه نوشتن این یادداشت، این سوال دیرینه را جستجو کردم. ظاهرا با انجام اینکار خرابیهای دیگری به بار خواهد آمد که هنوز راه حلی برایشان در اختیار ندارند. یکم برای قرن 21 عجیب نیست؟
در حالی که همه مردم دنیا سخت نگران بحران آب هستند، بحران دیگری در گوشه کنارها در زندگی ما میخزد و خرابی به بار میآورد؛ کسی هم چندان نگرانیای درباره آن ندارد. بحرانی که من آن را بحران کم آبی مینامم.
من هم یکی از آن 75 درصد هستم
همانطور که میدانید ما باید روزی 8 لیوان آب بنوشیم. در مواردی هم فرمولهایی گفته شده که شما براساس وزن بدن و چند فاکتور دیگر، میزان آب مورد نیاز بدنتان را محاسبه میکند. شما چند لیوان آب در روز مینوشید؟ تحقیقات نشان میدهد بیش از 80 درصد جمعیت زمین به اندازه کافی در طول روز آب نمینوشند. حدود 75 درصد فقط 2.5 لیوان آب میخورند که تقریبا فاجعهست. من هم جز آن 75 درصد هستم.
این بحران موضوعیست که کمتر از آنچه که باید، به آن پرداخته میشود. در دو سال اخیر من به هر علتی به پزشک مراجعه کردم، ریشه مشکلم را در کم آب بودن بدنم یافتهاست. ما قرار بود 70 درصدمان آب باشد؟ من یکی که فقط 20 درصد وزن بدنم آب است. البته 20 درصد دیگر هم چای، قهوه و چای ماسالا است که به آن هم دلخوشم.
در یکی دوسال اخیر، برای حل این مشکل چند روش را امتحان کردهام. در ابتدا قمقمه ورزشیام را پر میکردم که 700 میلیلیتر بیشتر فضا نداشت. یعنی روزی 4 لیوان هم نمیشد. آن را با بطری 1.5 لیتری نوشابه عوض کردم که آینه دقم بود؛ هرچی میخوردم تمام نمیشد، صرفا در پایان روز عذاب وجدان برایم به جا میگذاشت. حربه بعدیم بطری 200 میلیلیتری بود. گفتم کوچک است و راحتتر میتوانم این میزان کم را بنوشم. فقط کافیست 10 بار در روز پرش کنم. من در کل 10 بار در روز از صندلیم بلند نمیشوم.
و اینگونه بود که این پروژه هم با شکست مواجه شد. حالا فعلا به همان 2.5 لیوانم چسبیدهام تا راه حل جدیدی پیدا کنم. شما هم در همین حین که دارید در مصرف آب صرفهجویی میکنید، اگر راهحلی دارید به من هم بگویید.