در قطار به چنین تناقضهایی در وجودم فکر کردم. هرچه بیشتر فکر میکردم، به نظرم آدم دمدمی مزاجتری میآمدم که به راحتی حس و حالش عوض میشود. ناراحت شدم. همچنین سنسی و همسرش را به یاد آوردم، به خصوص گفتوگوی آخرین شبی را که برای صرف شام به خانهشان دعوت شده بودم. سوالی را تکرار کردم که آن شب سنسی از همسرش پرسیده بود: «کداممان زودتر میمیریم؟» بعد فکر کردم کیست که بتواند با قاطعیت به این سوال جواب بدهد. اصلا اگر سنسی پاسخ این سوال را میدانست چه میکرد؟ همسرش چه؟ او اگر میدانست چه میکرد؟ فکر کردم، هر دویشان چارهای جز پذیرش نخواهند داشت. درست مانند خودم که پدر مشرف به موتم را شهرستان گذاشتهام و در عین حال چارهای جز پذیرش ندارم. آنجا بود که حس کردم آدمی چه موجودی فانی است. نیز حقارت همزاد آدمی را احساس کردم که او را از انجام دادن هر کاری ناتوان میکند.
📗کوکورو،
#ناتسومه_سوسهکی ،
#قدرتاله_ذاکریwww.klidar.ir