رسول نخلها را میدید. نخلهای سوختهی بیسر، عین جنازههای سرپا، که جا به جا سعفی* خشکیده سر بعضیشان مانده بود. تکهای از تنهی خشکیدهی نخلها را با پارچههای سفید پوشانده بودند و سر بعضیشان چیزی بود که رسول از آن فاصله نمیدید چیست. باد میزد و بال پارچههایی را که تن نخلها بود بلند میکرد. نخلستان جلو روی رسول قبرستانی بود برای خودش. قبرستانی سرپا. #هرس#نسیم_مرعشی
رمان ناتمامی دربارهیِ ناپدید شدن عجیب و مرموز یک دختر دانشجوی جنوبی است. دختری که چند روزه غیبش زده و دوست و هم اتاقیاش پی یافتنِ او دست به هر کاری میزند... زهرا عبدی با استفاده از فضاسازی و وارد کردن نامها و آدمهای تازه به ماجرای دختر گمشده هیجان داستان رو بیشتر میکنه...
🔸برشی از کتاب: هیچکس نمیتواند از عادی شدن جان سالم به در ببرد. همیشه عادت میکنی؛ اول به خودت؛ بعد هم به هر چه پیش آید، تا لحظهای که مغز جا بماند از حادثه تا لحظهای که مغز یک ناتمام باقی میماند.