عبور میکنیم از روزهای زندهبهگوری
از این حکایتِ در خون نشستنِ گل سوری
جهان اگرچه ندیده غمِ زمانهی ما را
زمان اگرچه نخوانده ترانهی من و دوری
به کوچهها، به خیابان اگر حضور نداریم
اگر غبار نشسته در آستان صبوری
همیشه قامت سرو این چنین شکسته نماند
همیشه رود ندارد به خود روایت شوری
به رغم وحشت و اندوه روزگار برقصند
زنان شهر درون سپاهِ گرگ، حضوری
زنی که خسته نشد از نبردهای زنانه
در این جهانِ تهی از نشاط و خندهبهگوری
مژگان فرامنش
@mozhganfaramanesh