«دمپایی و خیار»
یک چیز را فهمیدم.
در دو صورت نمیتوانی بنویسی:
اول اگر ذهنت خالی باشد.
دوم اگر ذهنت زیادی پر باشد.
ذهنم زیادی پر است. ایدههای زیادی دارم اما خبری از هیچکدام نیست و همه آشوب به پا کردهاند. افکارم عفونت کرده است. بله دقیقا به همین اندازه چندشآور و زشت. افکارهای عفونی. مثل دندانی که عفونت کرده است و دردش به گردن و زیر چشم میپیچد. درد افکارم به قلبم رسیده است. باز هم نوشتن میدان جنگ شده است. کاغذ با دستهای من دشمن است. صلح بین قلم و کاغذم، دوامی کوتاه داشت. دوباره تمام عهدنامهها پاره و فسخ شدند. به طرز مضحک و خجلتباری همگی در حال فرار از تعهدها هستیم. و نادیده میگیریم که تعهدشکن شدهایم. خودمان را فریب میدهیم. کاغذ سر ناسازگاری دارد. نمیدانم. دوباره پشت صحنهی زندگی ماندهام. نقطهای کور نشستهام. سیگار؟ نه هیچ وقت عرضهاش را نداشتم. حتی تباه کردن خود هم نیاز به عرضه و انگیزه دارد. من انگیزهاش را دارم اما عرضه؟ هرگز. آن پشت، تابلوهای نقاشییی روی دیوار آلبالویی نصب شده است. اصلا به نظرم آشنا نیستند. اما خیره شدن به آنها تنها سرگرمیام شده است. یکیشان زنی برهنه است که خنجر طلاییای به قلب خودش فرو کرده است. خون قلبش به ظرفی در دست یک مرد که زانو زده است، میچکد. همیشه دوست داشتم نقاش شوم.
تابلوی دیگر، سه مرد را نشان میدهد. سه مرد با چهرهها و لباس های معمولی. چیز عجیبی در آنها دیده نمیشود به جز چشمهایشان که طوری به یکدیگر نگاه میکنند گویا، رازی برملا شده است رازی که در چشمها نفرت کاشته است. مردها از یکدیگر بیزار و خشمگین هستند. در عینحال سعی دارند خونسرد باشند.
همیشه دوست داشتم نقاش شوم. نوشتن اگر نتیجهدار باشد اگر نکتهای در خور داشته باشد، ارزشمند است. یا حداقل من اینطور فکر میکنم. اما اگر ننویسم اگر همین نوشتهها که به هذیان گویی بیشتر شباهت دارند را ننویسم، زنده نمیمانم. اگر نوشتن گم شود، نفسم گم میشود. عقلم زایل تر میشود. اغراق نمیکنم. چند روزی میشود که کاغذ و قلمام قهرشان گرفته است. چند روزی میشود بدون اشک، اشک میریزم. برای همین دلم میخواهد هیچگونه مسئولیتی در قبال آنچه مینویسم و باید بنویسم بر عهده نگیرم. از یک چیز تعجب میکنم و آن اینکه هرگاه برای کاری بسیار مصمم میشوم و برنامهریزی میکنم، به همان اندازه هم برای عمل نکردن به برنامههایم، مصمم میشوم. یک جای کار نه هزار جایش میلنگد. از خودم نمیپرسم و شما هم نپرسید که محتوای نوشتهات چیست؟ که مقصودت کجاست؟ که خب که چی؟ نپرسید. نمیپرسم. نمیدانم. ندانید.
اگر این اوضاع ادامه پیدا کند، راهی برایم نمیماند. هذیان را تبدیل به یک سبک میکنم. سبک هذیان گویی بدون هیچ آموزش و نکتهای. من که از نوشتن نمیگذرم. مینویسم حتی به زشتترین شکل ممکن. حتی با مسخرهترین کلمهها، ایدهها، جملهها. از خیار و نمک هم مینویسم. خیار یک خوردنی بیمزه است. پاوه شهر قشنگی است. من پاوه زندگی نمیکنم. پاوه در من زندگی میکند. دنیا زیادی به من نزدیک است. صابون تریاک یک هدیه است. بابا دوستداشتنی است. است است است. قلب دوست من است. پاوه دمپایی های قشنگی دارد. دمپاییها من را در پیادهروی های خانگی همراهی میکنند. عاشق آلبالویی شدهام. آلبالوها لو دادند که عاشق من شدهاند. داستایوفسکی را دوست دارم. کنارم نشسته است. میگوید: سکوت. سکوت کرده است.هیچ نمیگوید. میگویم: کاش زنده بودی. کاش پدر بزرگ پیر من بودی. کاش روسیه توی لیوان آب من بود. کاش قرصها زبان داشتند. نباید درگیر کاش ها شوم. چه خوب که نوشتم. چه خوب که نوشتم. یادم افتاد که خودم را دوست دارم. یادم افتاد که نوشتن عاشق من است. خوشحالم «je suis heureux»
بوی صابون تریاک پیچیده است. بوی رضایت. بوی دوست داشته شدن.
خوشحالم.
خوشحالم.
خوشحالم.
دوباره به صلح رسیدیم.🏳
هستیچهاردولی💌