میدونید من از اینا فشار نخوردم. از این فشار خوردم که تو این ۲ ساعتی که داشتم میچرخیدم تا یه کاری کنم حوصلهم سر نره، رفتم نیم کیلو بادوم خریدم و رفتم چایخونه ، نصف بیشتر بادومارو با چای خوردم که سرگرم بشم. و الان حالت تهوع گرفتم.
ترم پیش ، رفتم حرم که کارت امتحانمرو پیرینت بگیرم و بعدش برم کتابخونه برای امتحان فردا بخونم. ساعتِ ۴ دوستم زنگ زد گفت چرا امتحان رو نیومدی، صفر میزاره برات. و من شوکه بودم از اینکه مگه امتحان فردا نیست؟ چیو امتحان بدم، من تازه دارم میرم کتابخونه درس بخونم.
یکی از کلاسامون امروز کنسل شد و من از ساعت ۴ دارم تو حرم دور میزنم تا ۶ بشه و برم سرکلاس. ۵ و نیم رسیدم دانشگاه و با خوشحالی از اینکه زود رسیدم رفتم نماز خوندم و یهو دیدم بچه هامون باهم اومدن تو سالن. بعد گفتم عه چقد همتون باهم یهو رسیدید. بعد گفتن که کلاس ساعت ۴ بود.تموم شد. اون کلاسی که کنسل شده بود ساعت۶ بود.صبح بخیر .