ما شش نفر بودیم «قسمت سوّم»
خدا می داند بختیار چند سال برای این ازدواج برنامه ریخته و حساب و کتاب کرده بود. عرق نکرده چنبره زد بر کوزه عرق. بختیار شد داماد سر خانه. نه چک زدیم نه چانه داماد آمد به خانه! آدم ها بازیچه سرنوشت خودشان هستند.
چهارمی ما محمدحسین بود. روستازاده ساده دل و مهربانی که هفته دوم مهرماه سال شصت و سه آمد دبیرستان شهید آیت اله مدنی. بی هیچ زیبایی و زینتی. یک جفت کفش کتانی چینی پایش بود. شلواری که پوشیده بود به تنش زار می زد. یک ژاکت رنگ و رو رفته که شماره ۱۲ انگلیسی روی سینه اش حک شده بود تنش کرده بود. موهایش را با نمره چهار زده بود و بنظر می آمد گوش هایش نسبت به سر و جثه اش پهن تر باشند. آقای عباسی معلم ما، محمدحسین را صدا کرد و گفت:
تیمسار تا حالا کجا تشریف داشته اند؟!
صدای محمدحسینِ وادَرَنگیده از هجوم کلامی آقای عباسی در شلیک صدای خنده بچه ها گم و بی اثر شد. کلاس نتوانست خنده اش را پنهان کند.گوش های بچه روستایی سرخ شد و با چشم های تا به تا با صدای لرزانی گفت:
ص..ص..صحرا بو...بو...دم آقا!
روزگار بسیار بی مروت است و زنبیل زندگی پر است از آدم های بی ملاحظه. آفَتی بدتر از اُفتادگی آدم نزد مردمان بی ملاحظه نیست. محمدحسین افتاده بود زیر پای بی ملاحظگی آقای عباسی. رسم است که دست افتاده را می گیرند اما محمدحسین را لگد بی ملاحظگی زدند. آقای عباسی می دید که پسر دارد زیر تیغ خنده همکلاسی ها جان می کَنَد و جسم می جَوَد اما به جای گرفتن دست افتاده با حرف ها و خوشمزگی هایش تیغ تمسخر را تیزتر و شرایط را برای محمدحسین فجیع تر می کرد. عباسی در حالی که به محمدحسین اشاره می کرد که برود بنشیند گفت؛
«بِِتِ بال و بلبل زِِوُنی وَالله نوبَرَه»۱
فردین بازی اکبر گل کرد و پشت محمدحسین درآمد. مقصر عباسی بود، اکبر هم این را میدانست اما آن روزها مثل حالا نبود و آموزگار ارج و احترامی داشت و سهم و صولتی. برای همین اکبر رو کرد به بچه های کلاس و گفت:
خر بخنده! نیشتان را ببندید مسواک گران میشود! اکبر به در می گفت تا دروازه بشنود.
کلاس یکباره ساکت شد. محمدحسین از زیر دست و بال اضطراب محیط رها شد و توانست نفسی تازه کند.
محمدحسین فوق العاده بود. شوخ طبع و حاضرجواب. همیشه موضوعی برای خندیدن و خنداندن داشت. یک شادی شیرین کودکانه در این روستایی بی غل و غش بود که در دیگران نبود. کم درس می خواند اما همیشه درس را خوب جواب می داد. در تقلید صدا اعجوبه ای تمام عیار بود. کافی بود فقط یکبار صدای کسی را بشنود تا عینا مثل خودش حرف بزند. یک روز سر کلاس نشسته بود میز آخر. وقتی آقای عباسی پشت به کلاس و رو به تخته داشت مطلبی را می نوشت، محمدحسین از ته کلاس به تقلید گوینده آن روزهای رادیو گفت:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، رزمندگان جان بر کف سپاه اسلام......
آقای عباسی برگشت. صدای محمدحسین قطع شد. آقای عباسی کشوی همه میزها و جیب تمام بچه ها را برای پیدا کردن رادیو جیبی گشت اما پیدا نکرد. بعدها که محمدحسین در حضور آقای عباسی صدای آقای کریمی گوینده رادیو را تقلید کرد باورش شد که واقعا رادیویی در کار نبوده است. محمدحسین بعد از آن گرد و خاک اکبر کم کم به گروه ما گره خورد. دیگر کسی سر به سر محمدحسین نمی گذاشت. تا وقتی شرایط عادی بود محمدحسین هم آرام و آسوده بود اما به محض کوچک ترین تنش و تکانه ای ترسی می آمد و چنگ در گلوی بی گناه محمدحسین می گذاشت. همزاد بدذاتی با محمدحسین شانه به شانه بود. در خواب و بیداری. زخمی در وجود محمدحسین بود که نه خوب می شد و نه می کُشت. از آن زخم ها که استخوان لایشان هست و هیچ وقت خوب نمی شوند. مرداَزمایی با این پسرک روستایی می جنگید. در وجودش موریانه ای به جویدن ترکه ای چوبین مشغول بود. محمدحسین لکنتزبان داشت. حرف می زد، می خندید، جوک می گفت، سر به سر ما می گذاشت بی هیچ گیر و گرفتاری. اما کافی بود کسی صدایش را برای محمدحسین بلند کند. گویی هشت پایی بر تارهای صوتی اش می پیچد و کلمه ها را از دهانش می ربود. آن زبان شیرین بند می آمد و واژه ها در دهانش می ماسیدند، فکش قفل می شد. اگر بسته بود باز نمی شد و اگر باز بود بسته. خون به صورتش هجوم می آورد و گوش و گردنش به کبودی می زد، مثل وقتی که آقای عباسی گفت تیمسار تا حالا کجا بودی؟
پ.ن
۲، آدم الکن و بلبل زبانی به خدا نوبر است!
@Khapuorah#ماشااکبری