خاپورَه

Channel
Logo of the Telegram channel خاپورَه
@KhapuorahPromote
744
subscribers
8
links
ادبیات اجتماعی، داستانک، خط خاطره ها
🔘 رقابت عجیبی بین مردم راه افتاده است برای اثبات بیچارگی و بدبختی هایشان. هر کسی تلاش می کند به دیگران بقبولاند که از همه خلایق بی بخت تر و بدچاره تر است. بیشتر مردم غُلوّ می کنند و از مشکلی به قدر کاهی، مسئله ای می سازند اندازه کوهی. آدم ها دوست دارند بدبختی و بیچارگی خود را جار بزنند!
🔘 عیب بیشتر ما آدم ها این است که بدبختی و بیچارگی خود را نمی شناسیم. بیشتر ما قادر به تشخیص فلاکت واقعی خود نیستیم. بیشتر ما آدم ها دچار بیچارگی اشتباهی هستیم. بدبختی اشتباه، بزرگترین بدبختی است. شاید دلیل این که آدم ها نمی توانند از زندان و زنجیر بدبختی ها و بیچارگی های خود رها شوند این است که بدبختی های خود را گم کرده اند. آدم ها مشغول بیچارگی های غیر واقعی شده اند و از فلاکت واقعی و حقیقی خود غافل مانده اند. 
🔘 بیشتر مردم فکر می کنند بیچارگی و بدبختی این است که سرطان بگیرند یا درگیر بیماری لپروماتوز شوند یا لخته خونی رگ سمت راست مغزشان را ببندد و اندام های سمت چپشان فلج و فرسوده شود!
مردم خیال می کنند سیاه روز کسی است که دار و ندارش را از دست داده و به خاک سیاه نشسته و مُهر شکست و ورشکستگی بر پیشانی اش خورده و از قاطر قدرت افتاده و اسب عزتش رم کرده!
🔘 به زعم ما نفله ترین آدم ها کسانی هستند که در دام عادت و اعتیاد افتاده اند و برای خوشی و سرخوشی ڱذرنده و گریزان هزار گره و گرفتاری به دست و پای خود بسته اند.
بیچاره ها آن هایی نیستند که هنوز به دنیا نیامده اند. آنهایی هم نیستند که به دنیا آمدند و «دَئْوْ»۱ و دسیسه های دنیا را دیده و دردهایش را کشیده و زخم هایش را خورده و هم از دنیا رفته اند هم از یاد دنیا!
🔘 مفلوک آن آدمی نیست که با هزار دعوا و دوندگی و دَم این را دیدن و دامن آن را گرفتن و گردن اینجا و آنجا پیش کس و ناکس کج کردن از بانک دویست میلیون وام گرفته و تا پنج سال دیگر باید سیصد و پنجاه میلیون پس بدهد و از بخت بد و اقبال لنگ هنوز به خانه نرسیده گوشی اش را هک و پول هایش را کامل کِش رفته اند!
فلاکت نه بیماری است نه ناداری نه خُماری نه گرفتاری و نه بدبیاری. 
🔘 مفلوک ترین آدم ها، آدم های نخواستنی هستند. آدم های unwanted. آن هایی که کسی دوستشان ندارد و کسی را دوست ندارند. و مفلوک تر از این دو آن هایی هستند که دوستشان داشته اند و حالا ندارند. دوست داشته اند اما دیگر ندارند. آدم های، نخواستنی نفله ترین و نابودترین موجودات هستند.
مفلوک ترین موجودات کسانی هستند که نه در انتطار آمدن کسی هستند و نه کسی چشم به راه آمدنشان است. مرگ هم حتا مشکل آدم های نخواستنی را حل نمی کند. این آدم ها خود پیش از مرگ هزار بار مرده اند.
درد سرطان  در برابر درد نخواستن مثل نوازش است به زنده زنده پوست کندن. ورشکستگی شکست نیست، خسارت کمرشکن از دست دادن احساس خواستن است. آنچه که نباید از دست برود مال و مایه نیست، عشق است. آدم عزیز است. دامن دوست است.
🔘 برای اولاد آدم تباهی بالاتر از طرد شدن نیست. ترومایی کشنده تر از تنهایی وجود ندارد. مرضی جانکاه تر از نامحبوبی نیست. بشر هنوز دردی جانکاه تر از رنج رها شدن را تجربه نکرده است. بیخ و بن همه بدبختی ها و بیچارگی ها بریدن است.
بریدن دوست از دوست.
بریدن دست از دست.
بریدن دل از دل.

پ.ن:
۱، رسم، شیوه، روش. سنت.

@Khapuorah

#ماشااکبری
🔘 کژدمی در جوانی انگشت مادربزرگ را نیش زده بود. جوشگاه آن نیش روی دست مادربزرگ مانده بود. بعضی روزها مادربزرگ جای نیش کژدم را می خاراند و می گفت؛ «یارو ها مَه جُویلی»۱. مادربزرگ معتقد بود هر وقت آن کژدم که انگشتش را نیش زده است حرکت می کند و می جنبد، محل گزش روی دستش مور مور می کند و خارش می گیرد.
🔘 خاطره ها با ما همان کاری را می کنند که وول خوردن آن کژدم با دست مادربزرگ می کرد. هر خاطره ای همانند کِرمی در زیر پوست ما نشت و نفوذ می کند. جوشگاهی می شود در جسم یا جان ما. وقتی که آن کرم یا کژدم وول می خورد و راه می افتد خوی و خاطر ما به هم می ریزد. رفتار و روش ما باژگونه و دگرگونه می شود.
🔘 اول مهر یکی از آن خاطره های رسوب کرده در ذهن و ضمیر من است. جوشگاه زخمی که بر هفت سالگی من نشست و جایش در جان من هنوز درد می کند. روحم را می سوزاند. روانم را می آزارد.  هر بار که مهر از راه می رسد کژدمی در جایی تکان می خورد و نیشش به جان من می نشیند. هر سال پاییز که می شود چیزی زیر پوست من شروع می کند به وول خوردن! جای یک نیش قدیمی جانم را به جنون و جهنم می کشاند. مهر هیچگاه با من مهربان نبوده است. هنوز هم نیست!
🔘 همه چیز بر می گردد به آن غروب لعنتیِ چهل و اندی سال پیش. ساعت آفتاب نشینی که من از کودکی برای همیشه کوچ کردم. غروبی که هوا در هراس و هَروَله بود. گردبادها، بادهای بخیل سر به بلندای آسمان برده و پا برگرده دشت هُرّو  می کوبیدند. گردبادها، بادهای غارتگر بر مازها و ماهورها می دویدند و خاک ها و خارها را به تارّ و تاراج می بردند. گَمال دُم ها و کَنگِلاشِگ ها در تنوره باد تاب می خوردند. قاصدک ها، پیامبران پریشانی به هر سوی در تاز و تاخت بودند. کلوخ ها در کلوخستان خاک آرمیده. شیار شخم ها بر تن زمین همانند زخم های قدیمی بر جا مانده بود. آخرین ته مانده ی کاه های خرمنجا به غارت بادها می رفت. هراس از هر سوی در هجوم بود که با پدربزرگ راهی راه بی برگشت شدم. سفر در سیاهی.
🔘 کودکی بهشت عمر است.خود خوشبختی است. دلخواهی و دلپذیری دنیا است کودکی. بخت یاری و به بختی است. چهل و چند سال پیش اوّل مهر من از بهشت خوب و دلخواهم رانده شدم. تاج و تختم را گرفتند و برج و بارویم را بردند. اوّل مهر بود که مرا از کودکی ام کوچ دادند. اوّل مهر روح من پر می شود از «پیرّوش»۲ پریشانی. کژدمی همه رگ هایم را می گردد و زهرش روزهایم را به رنج می نشاند.

پ.ن
۱،یارو دارد حرکت می کند.
۲،زائده زخم. پارگی زخم، خراشیدگی.


@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 ما همسایه ای خوب تر و خیرخواه تر از خَریوَه و خُوئَه کَه نداشتیم. آدمهای نوع دوستِ همسایه خواهِ خانواده پرستِ اهل داد و دَهِشِ مِلک و مالداری که نانشان را به تنهایی نمی خوردند و سفره شان را از چشم گرسنه نمی دزدیدند. دالان و درگاهشان به روی مردم گشاده و دَم و دهانشان به سوی دیگران بسته. فرزندانشان یکی از یکی خوب تر و خواستنی تر. خارا و خُویا و خَشی و خُرّم و خلعَت و خاتون.
🔘جنس و جَنَم خارا اما خود عالمی بود علیحده! ریگی میان کفشی. خاری افتاده به یقه پیراهنی. دندان پوسیده ای میان دهان. استخوان لای زخم. دنباله ای پر از دردسر. نه ملاحظه خوی و خون میکرد، نه میل به خانه و خاندان. بر خشت خرابی مُهر زد و عاقبت بر خرِ خُماری نشست. خواب و خماری خارا را خوار و خمیده کرد. فرزند، فتح و شکست پدر و مادر است. خَریوَه و خُوئَه کَه برای نجات خارا جنگیدند. خرج کردند. پاییدند. پوشیدند. پنهان کردند. اما، ننگ را نمی توان تا قیامت قایم کرد. عیب مثل آب است که می گردد و درز و دَخَزی پیدا می کند و از جایی راه به بیرون باز می کند.
🔘 ماشین آمده بود کشک و روغن و پشم و «بَرْگِنْ»۱ ها را ببرد بروجرد. خَریوَه صد کیلو کشک، دو هیزه روغن و سی و پنج برگن را با خارا راهی بروجرد کرد. فروشنده ها بارها را فروختند. هر کس دنبال خواسته ای راهی بازار شد. خارا گفت میروم سرصوفیان ساز بخرم! ساعتی از ظهر گذشته، آدم ها یکی یکی برگشتند. خارا هم با ساز خریده برگشت. با همان ماشین که آمده بودیم برگشتیم. راه که افتادیم پرس و جوها و قضاوت ها شروع شد. شیره خرما خریده ای؟ انگور بهتر نیست؟ چقدر گران؟ نمدش خوب است؟ زنگوله را چند گرفتی؟ عجب داسی خریده ای! یکی هم پرسید خارا ساز خریدی؟
🔘 چیزی که خارا خریده بود اندازه ساز بود. یک میخ با زنجیر نازکی از آن آویزان. مثل ساز یک سرش باریک و سر دیگر پهن بود. من ندیده بودم که روی ساز نقاشی بکشند اما روی سازی که در دست خارا بود نقاشی های رنگی کشیده بودند. خارا ساز را چرخاند و گفت؛ حیف سوراخش کوچک است! اگر گشادتر بود عالی می شد. علی اُمید ساز را از دست خارا گرفت و گفت؛ من که از این سازها نداشته ام. اندازه سوراخش را هم ملتفت نیستم اما عباس مابین خوب خوش دست است. خارا ساز را پس گرفت و گفت؛ سوراخ باید مثل هواکش هوا را بمکد و دود را به درون بکشد! تا جایی که من دیده بودم لوطی بُرسِلْ داخل ساز پُف می کرد نه اینکه هوا را به داخل بمکد. این دیگر چه سازی بود؟!
🔘 هاشم ساز را از خارا گرفت و گفت؛ من دیده ام از این سوراخ لاشه وَرزا و «وِرَنْ»۲ رد شده است. شتر با بار ابریشم عبور کرده. هیجده چرخ از این سوراخ به راحتی پایین می رود. کوه را هم بگذاری روی این سوراخ آب می شود. مرد می خواهد که از این سوراخ جان به در ببرد خارا! حریف این سوراخ نمی شوی!
🔘هر چه که دیگران گفتند و اوصاف ساز را برشمردند من اما قانع نشدم که این ساز است! شب از پدر پرسیدم چیزی که خارا خریده بود واقعا ساز بود؟ گفت؛ بله این هم سازی است که صدایش بعدها به گوشَت می رسد!
🔘 بعد از چهل سال دیروز خُوئَه کَه آمده بود بیمارستان. خودم را معرفی کردم نشناخت. گفتم «کُرّ ماهرخم»۳. سرش را بالا آورد و گفت؛ ماشااللّه! نفهمیدم تحسینم کرد یا نامم را پرسید. پرسیدم بچه ها چه میکنند؟  گفت  دست ما چرب و نانمان شیرین بود. مگس ها دورمان جمع شدند. باشه کِش ها شدند بلای جانمان. تا بود کشیدند، نوشیدند، خوردند و  آخر هم به ریش ما خندیدند. دار و ندار ما از سوراخ ساز خارا پایین رفت. خارا هم ما را نابود کرد هم خودش را نفله. آن همه گاو و گوسفند را که دیده بودی؟ همه از سوراخ آن ساز رد شدند. خارا خار خشکی شد، آتش گرفت و افتاد میان زندگی شاد و شیرین خاندان خَریوَه. پرسیدم بقیه چه می کنند؟ خویا؟ خلعت؟ خریوه؟ گفت؛ خریوه خوابیده سینه قبرستان. خویا رفته تهران و شده کارگر وردست یک بنای تُرک. خَشی به حبس است به جرم خشونت و خونریزی. خرّم خانه را ترک کرده و خدا می داند کجاست؟ خاتون روزها می خوابد و شب ها تا برآمدن آفتاب سرش توی گوشی است! من هم اینم که می بینی داغ ها و دردهایم شده اند زیخ زرد و از بیخ ناخن هایم بیرون زده اند. خوئه که زخم پای دیابتی دارد!
🔘 آدمی اگر خوی فرشته هم داشته باشد ممکن است فریب شیطان را بخورد. اگر عقل کل هم باشد ممکن است کلاه کراهت سرش برود و پوشش پلشتی بپوشد. هر درختی هر چه که بار و برِ خوب و خواستنی بگیرد، یک میوه کال و کرمو هم خواهد گرفت. پنج انگشت دست مال یک اندامند اما هر کدام شکل و شیوه ای دارند. میان هزاران گل زیبا چند خار خراب و خراشنده هم پیدا خواهد شد. بدبختی آنجاست که همان یک میوه لهیده و یک خار میان گلستان سرنوشت ها را می نویسند و میخوانند.
پدر راست میگفت، چهل سال طول کشید تا صدای ساز خارا به گوش من رسید!
پ.ن
۱، پشم برّه
۲،قوچ
۳، پسر ماهرخ ام.

@Khapuorah
#ماشااکبری
کرم علی همکلاسی من بود. محصل موفقی نبود. منظورم این است که برای موفقیت هیچ تلاشی نمی کرد. حفظیاتش بد نبود. اما از فهم و فحوای درس های مفهومی عاجز بود. کابوسش ریاضیات بود. اسم لگاریتم و انتگرال و عددهای صحیح و رقم های اعشاری که می آمد رنگش می پرید، ضربان قلبش بالا می رفت و نفسش بند می آمد. دبیرستانی بود اما ضرب سه رقمی در سه رقمی را نمی توانست به درستی انجام دهد.
کرم علی که بعدها کرم را از اسمش انداخت و به همان علی بسنده کرد، هر چه مغز و مخچه اش کوچک و کلوچه ای بود اما استخوان های درشت و عضلات پر قدرت داشت. ما آدم ها نان اعضا و اندام هایمان را می خوریم. یکی نان دست هایش را می خورد، یکی نان پاهایش را. بعضی هم نان مخ و مغزشان را می خورند. یکی هم از سیما و صورتش نان می خورد. نان بعضی اندام ها را خدا در سفره هیچ کس نگذارد. کرم علی قصه ما مدتی نان استخوان های درشت و عضلات ورقلمبیده اش را خورد. رفت تهران و شد مامور جمع آوری سد معبر.
دوست ما چه آن زمان که کرم علی بود و چه آن وقت که کرم را گذاشت و علی را برداشت از نوشتن عدد صد هزار عاجز بود. بسیار دقت می کرد  تا یک عدد پنج رقمی بنویسد اما با آن همه وسواس و وقت گذاشتن عاقبت یا یک صفر کم می گذاشت یا اضافه.
آن آدمی که از دیدن ارقام و اعداد پنج رقمی تشنج می کرد و خون دماغ می شد حالا بعد از لابه ها و لابی های فراوان شده است حسابدار ارشد یک مجموعه مالی بزرگ. یک مجموعه اقتصادی که کمترین گردش مالی اش ده هزار میلیارد است! عددی که حتا در خیال دوست ما نمی گنجد.
راهم افتاده بود تهران، فرصتی شد که به دیدار کرم علی بروم. چه برو بیا و نان و نوایی داشت. با آن که سرش شلوغ بود و تلفنش مرتب زنگ می خورد اما لوطی گری کرد و در را بست و تلفن را روی بی صدا گذاشت و ساعتی گپ و گفت کردیم. از گذشته گفتیم و به آینده رفتیم و به حال برگشتیم. روی میز کارش پر بود از نامه های اداری و در هر نامه ده ها عدد و رقم بسیار بزرگ. از کرم علی پرسیدم هنوز هم از ریاضی می ترسی. بی مکث و ملاحظه گفت تو ترست از مار کم شده؟ گفتم نه. گفت پس چه انتظاری از من داری. من هم هنوز از ریاضی می ترسم. از ارقام متنفرم. گفتم پس چه می کنی با حساب ها؟ نمی ترسی از شیطنت حسابدارها؟ چطور از پس کارشناس ها و کارمندان مجموعه ات برمی آیی؟ این همه آدم و عدد را چطور مدیریت می کنی؟
گفت خیلی ساده. لیست ها را که می آورند پر از اعداد بزرگ بیست و سی رقمی هستند. من اصلا نمی دانم این عددها میلیارد هستند، تریلیارد هستند، هزار میلیارد هستند، حتا نامشان را هم نمی دانم با این حال اما، خودم را از تک و تا نمی اندازم. یک روز، دو روز لیست ها و نامه ها را نگه میدارم. زیر سه یا چهار عدد بزرگ در صفحات مختلف خط می کشم یعنی که مطالعه و بررسی کرده ام و اینجا عیب و ایرادی هست.کارشناس مربوطه و مدیر واحد را صدا می زنم و می گویم این ستون اختلاف حساب دارد، مجموع این چند رقم با آن ستون پایینی نمی خواند، سریع  بازبینی کنید و به من گزارش دهید!
کرم علی هر چند که نمی توانست از مغز و مخچه اش برای خواندن ارقام و اعداد استفاده کند اما خوب توانسته است برای نان خوردن مخ و ماهیچه خود را هماهنگ کند. مدیریت همه اش دانش و دانایی نیست، تریپ دانایی گرفتن از خود دانایی مهم تر است. جسارت پنهان کردن جهل در جوامع توسعه نیافته نود درصد علم مدیریت است، آن ده در صد دانایی و توانایی نبودش به چشم نمی آید. کرم علی از همان وقتی که کرم را انداخت و علی را برداشت جنم و جسارت خود را به رخ کشید!

@Khapuorah
#ماشااکبری
😳 بعضی حرف ها و حکایت ها بس که عجیب و باورناپذیر هستند گفتنشان جرأت و جسارت می خواهد. مثل همین قصه پراید و پیکان انژکتوری. نَقْلِ پراید و پیکان انژکتوری را برای شما می نویسم، می دانم بسیاری از شما به من خواهید خندید و پیش خودتان خواهید گفت یارو نویسنده قافیه اش تنگ آمده و زبانش به جفنگ افتاده!
😳سال هفتاد و دو بود که پراید افتاد سر زبان ها. گوش ها برای اولین بار واژه پراید را  می شنیدند. کسی پراید را به چشم خویشتن ندیده بود نه در رفتن و نه در آمدن. پراید پدیده جدیدی بود. آریان شجاعی فر پزشک متخصص استخوان و مفاصل بود. پزشک قابلی بود و از هر نظر نمره اش بیست تمام. دکتر شجاعی فر که می گفتند زمان دانشجویی بِ اِم وِ زیر پایش بوده، پراید خریده بود. دکتر شجاعی فر پراید را پارک می کرد کنار باغچه بخش سوختگی. باور کنید یا نکنید اما من واقعیت را می نویسم، گروه گروه کارکنان بیمارستان می رفتیم برای دیدن پراید. تماشای پراید اصلا هم امر نامعقولی نبود. چه توصیف و تعریف هایی که از پراید نکردیم و نشنیدیم.
😳 صفرخان‌_خداش بیامرزاد_ می گفت بدنه اش از فولاد است و سرسِلَندَش از آلومینیوم هواپیما! مجتبا که همه عمرش را با ماشین دمخور بوده لب ورمی چید و می گفت پنج دنده دارد، چه جالب! علی صَفَر که تویوتا گالانتش را برای پول خانه های طرح بنی صدری فروخته بود، صورتش را به شیشه پراید می چسباند و دست هایش را کنار صورتش می گذاشت و می گفت «خُوشْمِه سَر دَندَه ماتی»۱. خانم شهسواری که که هیچ وقت حرف خیر از زبانش شنیده نمی شد می گفت؛ « اَر شجاعی فر پراید نَسونَه مِه ها بَسونِم!»۲. میرخان فراشی می گفت توی مجله صنعت ماشین نوشته موتورش ژاپنی و اتاقس کره ای است. هم او بود که می گفت؛ اقلا پنجاه سال ماشین است!
😳 همین پیکان انژکتوری وقتی تازه وارد بازار شد چه سر و صدایی کرد! چه توّهم و تصوری برای بعضی ها ساخت. آقای کرم الهی قسم می خورد که نشسته است پشت پیکان انژکتوری و سر گاز و راحت صد و هشتاد را پر کرده است. پاپی احمد دهانش از تعجب باز می ماند و می گفت؛ یا خدا، « پِِکان انجکتوری زَِه وِه قِه جِت»۳. اکبر که فقط یک بار از دَمِ بیمارستان تا سر آراسته چهار سوار پیکان انژکتوری دکتر سلیمانی شده بود می گفت؛ شتابش معرکه است. چنان بی سر و صدا است که آدم صدای نفس خودش را می شنود! میرخان فراشی که سعی می کرد فنی حرف بزند اما با حرف «فَنْ»۵ می زد می گفت انژکتورش را از روی کاربرات بیوک ساخته اند. اول بنزین را تبخیر می کند و بعد بخار بنزین را می فرستد داخل موتور برای احتراق. راست و ناراست حرفش پای خودش.
😳 یکی از همین آدم هایی که سی سال پیش عشقشان این بود که پراید دکتر شجاعی فر را از نزدیک دیده  و دستی به دستگیره اش رسانده، دیروز به من می گفت فلانی حیف تو نیست که می نشینی پشت رُل پراید! کسر شأنت نمی شود؟ همین میرخان فراشی که سی سال پیش می گفت پراید پنجاه سال تمام ماشین است برای صاحبش، حالا به پراید می گوید لگن لعنت! کسی که تا دیروز از دیدن پراید اوف اوف می کرد حالا وقتی که نام پراید می آید می گوید پیف پیف!
کسی که فقط روزهای ادبار و اضمحلال پراید را دیده است و از روزهای اوج و عزتش بی خبر است حق دارد به من و علی صفر و میرخان و پاپی احمد خرده بگیرد و بخندد.
این روزها را نبینید که پراید حکم دمپایی جلوی پا پیدا کرده است و هر کس که میخواهد تا سر کوچه برود آن را سر پا می اندازد و در برگشتن جلوی در رهایش می کند. ما روزگاری را دیده ایم که آدم های چهل پنجاه ساله دلخوشی شان دیدن پراید از فاصله نزدیک بوده است!‌ رانندگانی را دیده ایم که برای پز و پرستیژ رانندگی خود قسم می خوردند که نشسته اند پشت پیکان انژکتوری و  سر گاز صد و هشتاد تا را پر کرده اند. روزی که ما گروه گروه به دیدن پراید می رفتیم و از دیدن پراید ذوق می کردیم پراید خریدن و پراید داشتن فقط از دکتر آریان شجاعی فر برمی آمد. شرایط و شواهد آن روزها غیر از امروز بود.
😳خبط ها و خطاها را در زمان و زاویه خودشان باید سنجید. با متر و معیار آدم های امروزی تماشای پراید رفتاری مضحک و مایه تمسخر است. خرسندی آن روزهای ما با معیارهای امروزی مایه خیطی و خجالت است.
رفتار آدم های چهل سال پیش را باید با همان متر و معیارهای چهل سال پیش سنجید. شرایط امروز قطعا غیر از مشخصات دیروز است. داده های جدید دیدگاه های جدید ساخته اند. با داده ها و دانسته های امروزی نمی توان دیدگاه های گذشته را قضاوت کرد.
ما را از بابت ذوق دیدن پراید سرزنش نکنید. بگردید ببینید طی این سی سال چه داده ها و دانسته هایی تغییر کرده اند. ما آدم های ندید بدید نبودیم. زمانه جور دیگری چرخیده است.

پ.ن
۱، خوشم از سر دنده اش می آید.
۲،اگر شجاعی فر پراید نگیرد من باید بگیرم؟
۳،پیکان انژکتوری از جت جلو افتاد.
۴،فریب. خدعه.
@Khapuorah
#ماشااکبری
این چاره از ناچاری است!

بگذارید برایتان قصه ای تعریف کنم. سال هزار و سیصد هفتاد و یک بود. کشیک عصر بخش فوریت های بیمارستان بودم. کشیک به نیمه نرسیده بود که صدای شیون و شِکوِه در بخش پیچید. حادثه اتفاق افتاده بود. زن جوان جان و جسم خود را به آتش کشیده بود. سوختگی بیشتر از هفتاد درصد فاجعه است و اگر سوختگی ناشی از خودسوزی باشد فاجعه در فاجعه. اصلا اوضاع خوبی نبود. وضعیت مصدوم را برای مردی که همراهش بود توضیح دادم. گفتم که سوختگی از نوع درجه سه و سطح سوختگی هم زیاد است. مرد که بنظر می آمد همسر زن جوان باشد پریشان بود و پرخاشگر. گاهی التماس می کرد. گاهی عربده می کشید. تهدید می کرد. دقایقی بهت زده به نقطه ای خیره می شد و در خود فرو می شکست.
مرد جوان یک بارگی به ایستگاه پرستاری هجوم آورد. گفت؛ همین الان زنگ بزنید دکتر طغیانی بیاید. زنگ نزنید همه تان را می کُشم.  بیمارستان را به آتش می کشم. توی سر هر کدامتان یک گلوله خالی می کنم! هر چه سعی کردیم مرد جوان را متقاعد کنیم که اگر چه دکتر طغیانی جراح مغز و اعصاب ماهر و قابلی است اما برای بیمار و زخم سوختگی نمی تواند کمکی بکند به خرج مرد جوان نمی رفت. با داد و فریاد اصرار داشت که دکتر طغیانی را بر بالین همسرش بیاوریم. پیرزنی که همراهشان بود سعی می کرد مرد را آرام و ما را متقاعد کند گفت؛ «رولَه یَه ئِه ناچاریه! ناچارَه»۱.
«چاو و راو»۲ انتخاب استاندار در میانه افتاده است. عالِم و عامی و عادی راه افتاده اند و نام هایی را نشانه کرده اند. همه هم دم از استاندار بومی می زنند.جوری این ترکیب استاندار بومی را بیان می کنند که آدم می پندارد اگر همین امروز روزنامه ها بنویسند یک لرستانی استاندار لرستان شد، از فردا چرخ توسعه لرستان شتاب می گیرد و مایه و سرمایه به لرستان سرازیر می شود و هر گوشه از این مُلکِ مرده جانی تازه می یابد و رونق به بزم و بازار لرستان برمی گردد.
حقیقت این است که لرستان همان «نوژَن»۳ سوخته است و ما هم در حکم همان مرد جوان دل نگران و پریشان احوال. لرستانِ سوخته و رنجور جلوی چشممان است. جسم و جانش در بلیز بی مهابا سوخته. دشتهای حاصلخیزش از بی آبی و بی تدبیری برهوت شده. جنگل هایش با شعله های آتش بی کفایتی عور و عریان. صنعتش با بی مهری و بی تفاوتی زمینگیر. فرهنگ و سنت و آداب و ادبش با سکوت و خمودگی دست به گریبان. بیکاری همه جا شعله کشیده است. فقر زبانه می زند. بلای بیکاری دامن همه خانواده ها را گرفته است. سیمای شهرها مثل روستا شده است و روستاها یکی یکی از روی نقشه محو می شوند. روزگار اگر تن این سرزمین را زخمی برساند به سختی و دیر و دور به ترمیم این زخم بر می خیزند و چنان این دست و آن دست می کنند که جا و جوشگاه این زخم برای همیشه روی صورت لرستان می ماند. مثل زخم های ناشی از سیل سال ۹۸.
اینجا که لرستان است پر از پریشانی و سردرگمی است. هم ما که دل نگران توسعه لرستانیم و هم آنها که باید چرخ توسعه لرستان را راه بیندازند نقشه راه ندارند. می خواهیم کاری برای لرستان سوخته جان بکنیم اما نمی دانیم چگونه؟ لرستان شده است همان حکایت شترگاو پلنگ. معلوم نیست در برنامه های کلان سرفصل توسعه لرستان کدام است؟ پایلوت کشاورزی و دامداری و گردشگری هستیم اما لابی صنعتی می کنیم. مطالبه اقتصادی می کنیم اما اهداف سیاسی داریم. نه راه داریم و نه راهنما اما به زور و ضرب می خواهیم درآمد گردشگری داشته باشیم. داعیه صنعت داریم اما ساز کشاورزی می زنیم.
سیمای سوخته ی لرستان نتیجه یک دلیل و چند دلیل نیست. یک استاندار به تنهایی عامل این تیره بختی نیست. عامل خوشبختی هم نمی تواند باشد. توسعه نیافتگی لرستان هزار و یک دلیل دارد و ما هزار دلیلش را وانهاده به یک دلیلش آویخته ایم. ما در حال غرق شدنیم و برای لحظاتی روی آب ماندن به هر حشیش و حاشیه ای چنگ می اندازیم. استاندار بومی یکی از همین حشیش ها و حاشیه هاست. سوختگی ناشی از خودسوزی نتیجه یک عامل یا اختلاف یک روزه نیست. یک عمر ناکامی و ناآرامی به فاجعه خودسوزی ختم شده است. توسعه نیافتگی هم مثل سوختگی نتیجه صدها عامل درونی و بیرونی و محیطی و ملی و بین المللی است. همانگونه که مداوای زخم سوختگی سخت، زمان بر، خسته کننده، و برآیند ده ها برنامه بین بخشی و  نتیجه تلاش های چندین تیم و تعداد زیادی از آدم ها و عوامل است، توسعه نیز سخت، بطئی، شکننده و نتیجه عوامل و آدم های مختلف در سطوح متفاوت است.
دخیل بستن فقط به یک عامل آن هم استاندار بومی برای مداوای زخم توسعه نیافتگی لرستان می شود حکایت اصرار بر درمان زخم سوختگی توسط دکتر طغیانیِ جراح مغز و اعصاب!
شما که می نشیند، چای می نوشید و چانه می زنید، به جای آدم بومی دنبال آدم اهل و آزموده باشید!
پ.ن
۱،فرزندم رفتارش از ناچاری است.
۲،شایعه. خبری که دهان به دهان می چرخد.
۳،زن جوان.
@Khapuorah

#ماشااکبری
کرم دوستی، شاعر و پژوهشگر ادبیات


نوجوان که بودم نخستین و فوری ترین کارم مطالعه آثار داستانی علی اشرف درویشیان و منصور یاقوتی بود. آن دو خدایانی بودند که شیوه اندیشیدن و شناخت ادبیات بومی و ترسیم یک طرز تفکر دهاتیانه را در روح و روان من رقم زدند.
وقتی داستانشان وارد مسیر تعلیق می شد و هی انتظار می کشیدم که آخرش چه خواهد شد، مجبور می شدم آن قدر ادامه دهم که کتاب تمام شود، شب ها در رویاپردازی و خود را در نقش قهرمان های داستان ها نشاندن به خواب می رفتم. اما آن چه خواندن آن آثار را برایم شیرین کرده بود، واژگان دم دستی و محاوره ای بود که هر از چندی داخل گیومه در متن کتاب ها وجود داشت.
کتاب «امشب اشکی می ریزد» نوشته کورس بابایی هم دست کمی از آثار نویسندگان کرمانشاهی نداشت. آدم را و بهتر بگویم جوان را از حد خود و از سن و سال فراتر می بردند، روخ غیرت و تعصب ایلیاتی را چنان در وجود خواننده، پرورش می دادند که به محض خواندن هر کتاب احساس می کردی برای خودت مردی شده ای.
آثار صمد بهرنگی از لحاظ بیان درد و فقر مشابهاتی با علی اشرف و منصور داشت اما چون صمد معلم بود، تبریزی بود، زادگاهش چرنداب بود و در یک جامعه اهل مبارزه سیاسی قد کشیده بود، شناخته تر از داستان نویسان منطقه ما بود، هر چند در شیوه نگارش، در شریک کردن خواننده با خود، در انتقال مفاهیم و نیات به مخاطب حقیقتاً در درجه بعدی نسبت به یاقوتی و درویشیان قرار داشت.
بزرگ تر که شدیم، معلم که شدیم و به ویژه معلم ادبیات که شدیم، با شیوه تمثیل پردازی و سرایش داستان های مثنوی آشنا و آشناتر شدیم. حضرت مولانا اول استادانه حقیقتی را در قالب داستان طرح می کند و به محض این که خواننده با تمام وجود غرق در داستان است، با دو سه بیت پایانی منظور خودش را یعنی درس خودش را بیان می نماید.
اگر استاد ماشااللّه اکبری بنده را ببخشاید، باید عرض کنم این شیوه نگارش هم جدید است، هم قدیمی، هم تمثیلی است و هم تک و توکی واژگانی خودمانی در متن نوشتارش هر کدام ستارگانی هستند که نمی گذارند راه گم شود. تمام زبان شناسان دنیا روی دو اصل ثابت هم داستانند: ۱-کوتاه ترین و بهترین راه برای شناخت یک زبان و یک فرهنگ غور در فولکلوریک خاص آن منطقه است، یعنی بازگو کردن مثل ها، متل ها، چیستان ها، مویه ها و ..
۲- بُرد زبان و ادبیات نگارنده یک اثر تا جایی است که خواننده بدون واسطه و بدون حضور مترجم زبان و واژگان و منظور متن را دریابد.
جناب استاد ماشا،( می دانم از شنیدن عنوان استاد بدش می آید)، حقیقتاً با همین روش کار و با این دست فرمان همه ما را مجذوب آثارش کرده است، تمام این واژه ها، نام آواها، نام جای ها و کلمه کلمه آن چه را می نویسد، زندگی کرده است و نوشتارش در حقیقت انتقال شیوه معیشت، نوع نگرش به به دنیای پیرامون، سخت زیستی و ایل و کوچ است.
نوشته های ماشا، دل و جرئت به خواننده می بخشد و او را برای مقابله و مبارزه با « آنچه سخت است»، آماده می کند. این همه آداب و رسوم، این همه طرز تفکر منحط و از رونق افتاده، این همه سر دو راهی گیر کردن خواننده که چنین کند یا چنان، واقعا فقط از قلم ایشان بر می آید.
جالب است که هیچ گاه نتیجه گیری نمی کند و برای مخاطبش نسخه نمی پیچد، یعنی این که داستان وقتی شروع می شود که پایان می یابد، خواننده باید بعد از خواندن سطور ماشااللّه با خود زمزمه کند:

دلَکَم کُت کُت دَمِ ریانه
و کُم را بِچم، کُم بی زیانه
( دلم پاره پاره سر راه هاست، کدام راه بروم که بی خطر باشد؟)

@Khauorah

#ماشااکبری
کرونا پدیده شگفت انگیزی بود و شگفت انگیز تر از کرونا رفتار ما انسان ها در برابر آن. تاریخ به یاد ندارد که پدیده ای طبیعی یا مصنوعی اینگونه یکپارچه و عالمگیر حیات و هستی بشر را تحت تاثیر خود قرار داده باشد. با جرات می توان ادعا کرد که هیچ بشری روی کره زمین نبود که ذهن و زندگی اش تحت تاثیر آن نامرئی نه مرده و نه زنده قرار نگرفته باشد. در آشفته بازار کرونا هر دلی دغدغه ای داشت و هر سری سودایی!
شاه زنان بیماری قلبی داشت. سالها درگیر دوا و درمان بود. بارها بستری شده، با حال خوب مرخص و با احوال بد برگشته بود. می دانست عضله قلبش ضعیف شده و می گفت  بیست درصد قلبش کار می کند. داروها را خوب می شناخت و درست مصرف می کرد. بعنوان یک بیمار قلبی، مشکل را پذیرفته و با آن کنار آمده بود. می گفت مرگ دست خداست. ساعتمان که برسد مرخص می شویم بی کرایه. از بیماری نمی ترسید و هراسی از مردن نداشت بار آخری که بستری شده بود در میانه معرکه کرونا بود. دیگر نشانی از آن آرامش در شاه زنان نبود. بی قرار و مضطرب بنظر می آمد. ترس در چشم هایش ماسیده بود. پلک هایش می پرید و چشم هایش خانه اندوه شده بود. روی تخت می نشست و به نقطه ای خیره می شد. حرف زیاد می زد. یاد کلاس خانم دکتر کرمی استاد بیماری های اعصاب و روان می افتادم که می گفت مواظب مددجویی که بیشتر از کوپنش حرف می زند باشید. آدم ها وقتی که ترسی یا مشکلی دارند زبانشان بیشتر به گفتن می چرخد. شازه نان یک سوال را مرتب تکرار می کرد؛ نمی میرم؟!
برایم جالب بود که بدانم علت این تغییر رفتار شاه زنان چیست؟ چرا بیماری که برای مرگ و مردن تره خُرد نمی کرد اینقدر وحشت مردن گرفته بود؟ چه اتفاقی افتاده بود مگر؟ به بهانه آموزش مصرف داروها رفتم کنار تختش. بی مقدمه سوال تکراری اش را پرسید.
«رولَه نِمَه مِرِم؟»۱
_ «نَه، آو مِردِنِت هوئاردی؟ ئرا بِمِری؟»۲. تو که از مردن نمی ترسیدی، مگر نمی گفتی همه بی کرایه ماشین می رویم؟ چطور شد حالا به فکر مردن افتاده ای؟ گفت،
_ هنوز هم از مردن نمی ترسم. هیچ وقت نترسیده ام. ترسم از تنهایی است. از بی کَس مردن. ترسم از مردن نیست، از مردن بی قُرب و عزت است. از خلوت به خاک رفتن می ترسم رولَه. باشد. «پِرِس گوئارونِم نَکِردی»۳. از شهر بگیر تا آبادی. آشنا و همسایه. خودی و غریبه. خاکسپاری و هفته و چهلم و سالگرد. برای همه شیون کرده ام. «فوتَه»۴ به گردن بسته ام. سرمویه خوانده ام. همه این مراسم ها را رفته ام که مراسمم شلوغ باشد. که ده نفر بیشتر پشت سر جنازه ام حرکت کنند. «قَرت فِرِه ئَه مردِما دیرم روله»۵. می ترسم بمیرم و بخاطر کرونا مردم قرضشان را ندهند. کسی برایم مویه نخواند، شیون نکند. قبر به قبر رفته ام  تا گریه کُن داشته باشم. کاری کنید نمیرم تا شرّ این بیماری کم شود و من هم راحت سرم را بر خشت خاک بگذارم و بمیرم و نگاهش را از پنجره فرستاد به دوردست های دور.
کرونا پدیده شگفت انگیزی بود. رفتار ما آدم ها شگفت انگیزترش هم کرد.

پ.ن
۱،فرزندم نمی میرم؟
۲،نه، مگر آب مردن خورده ای؟ چرا بمیری؟
۳، هیچ مراسمی را نرفته نگذاشته ام.
۴،چادر.
۵،قرض زیاد نزد مردم دارم( زیاد به مراسم مردم رفته ام).

@Khapuorah
#ماشا_اکبری_پرستار
🔘 روزهایی در  زندگی هست که مثل سنگریزه داخل کفش آدم را عذاب می دهند و آزار می رسانند. روزهایی مثل نخود ناپز داخل دیزی که می افتد زیر دندان و لذت خوردن دیزی را به کام آدمی تلخ می کند. روزهایِ چموشِ جفتک انداز. روزهایی که مثل گربه چنگ می اندازند و چشم و چار آدمی را خراش می دهند. روزهایی با خُلق خر و خویِ خرس. روزهای لای و لجن. روزهای هرزه و هار که از آغاز تا انجام پاچه می گیرند و زهر می ریزند و نیش می زنند.
🔘 روزهایی در زندگی آدمی هست که جایشان را باید خالی گذاشت. نامشان را باید گذاشت روزهای هیچ. روزهای پوچ. روزهای پوک. باد هوا. روزهایی که باید نادیده اشان گرفت. در هیچ جا ننوشتشان. در هیچ حال نخواستشان. روزهایی که مثل پیمانه سیزدهم گندم ارزش شمارش ندارند. قابل حساب کردن نیستند.
🔘 پدر برای پیمانه کردن «ماویَه»۱ رسم و روش ویژه ای داشت. پدر به آیین و آداب امور بیشتر از خود امور توجه می کرد. بی مناسک و مراسم اجازه نمی داد ماوْیَه را پیمانه کنیم. پدر پیش از شروع کار دستش را رو به آسمان می گرفت و می گفت؛ خدایا برکت باغ و خیر خرمن از آن توست. خدایا تو روزی رسان چرنده و پرنده و دونده و درّنده هستی. رزق و روزی پاک و پر برکت مرحمت کن. بعد کفش هایش را از پا در می آورد. مشتی از خرمن طلایی گندم ها در مشت می گرفت. بو می کرد. می بوسید. به پیشانی می برد و روی خاک خرمنجا می پاشید. بعد از این مناسک از  سمتی که خورشید می تابید شروع می کرد به پیمانه کردن گندم. ظرف پیمانه یک حلب هیجده کیلویی بود. پدر ظرف را از گندم لبالب می کرد. پُرِ پُر طوری که گندم از کناره های ظرف پایین می ریخت. پدر دست راستش را مشت می کرد و داخل پیمانه می چرخاند تا خوب جا باز کند و پیمانه درست انجام شود. پدر درکار پیمانه وسواس بسیاری به خرج می داد. می گفت مال شراکت شوخی بردار نیست. کشت و کار شراکتی بسیار با مردم داشت پدر. وقتی حلب هیجده کیلویی از گندم پر می شد پدر آن را داخل کیسه های از قبل آماده می ریخت و می گفت پسر حواست به شمارش باشد؛

یَک هِه یَک.

دُو هِه دُو.

سِه هِه سِه.
.......
........
نُه هِه نُه
........
........
دُوازَه هِه دُوازَه.
پدر پیمانه بعدی را داخل کیسه خالی می کرد و جوری که یعنی پسر شمارش یادت نرود می گفت؛
دُوازَه هَمْ دُوازَه..

من خام بودم و خُردینه. خیال می کردم پدر در شمارش به اشتباه افتاده است. سینه جلو می دادم و هوشیاری خود را به رخ می کشیدم و می گفتم نَه نَه؛
سیزَه هِه سیزَه!
پدر اما صدایش را بالاتر می برد و با تکرار و تاکید می گفت؛
دُوازَه هَمْ دُوازَه.
🔘 وقتی کار پیمانه کردن گندم ها تمام  می شد از پدر می پرسیدم که چرا سیزده را نمی شمارد و به جایش دو بار دوازده را حساب می کند؟ می گفت؛ مگر نشنیده ای سیزده نحس و بی برکت است؟ اگر شماره شود و به حساب بیاید خیر و برکت مال کم می شود.
🔘 حالا می فهمم که بعضی از روزهای عمر حکم همان پیمانه شماره سیزده را دارند. نحس و بی برکت. نابود و ناحساب. روزهای بی خیر و بی خنده. از کناراین روزها بایدگذشت. نباید حسابشان کرد. هیچ جا و هیچ وقت نباید شمردشان. شمردنشان برکت عمر را کم می کنند. اگر آن ها را بشماری نحسی و نکبت را شماره کرده ای. برای روزهای رنج و رنجوری نام دیگری باید گذاشت. این روزها راوباید گفت ؛
«دُوآرَه هم دُوآرَه»۲.

پ.ن
۱، خرمن دانه های گندم بوجاری شده.
۲، دوباره و باز هم دوباره
@Khapuorah
#ماشااکبری
نمی دانم عِیْزِلا زنده است یا نه. سال هاست که از او بی خبرم. آخرین بار که او را دیدم کلاس سوم دبستان بودم. در آشوب و آشفتگی های روزِ بعد از انقلاب چیزی را زیر چادر زنانه ای پنهان کرده و دزدانه از لای در وارد خانه شد و بعد از آن دیگر هیچ وقت عیزلا را ندیدم. آن موقع پنجاه سالی داشت. اگر عمرش به دنیا بوده الان باید نود و چند سالی سن داشته باشد. امیدوارم زنده باشد و اگر این نوشته دست به دست به دستش رسید از من نرنجد و آن را حمل بر سرک کشیدن در خُلق و خوی خصوصی خود نداند. قصدم از این خاطره نویسی یادآوری عبرت های روزگار و پندهای پیرانگی است.
عیزلا عذابی بود که خدا بر اهل آبادی نازل کرده بود. شعله شرّی بود که دامن اهالی را گرفته بود. ریگی بود در کفش و خاری بود در چشم. روزی نبود که سر موضوعی داد و دعوایی درست نکند. ساعتی نبود که صعوبتی نسازد. هفته ای چند بار در پوستین خلق می افتاد و بی دلیل و به بهانه ای دست به یقه می شد و کارش به زد و خورد می کشید.
قدیمی دنیا درست گفته است که یک شیر میان دو روباه عاجز است! عیزلا به تنهایی حریف یک آبادی نمی شد. دعوا که درمیگرفت تمام آبادی می ریختند روی سر عیزلا و تا جا داشت چوب و چماقش می زدند و لعنت و لگد نثارش می کردند. ده ها بار عیزلا افتاد زیر چوب و چماق و مشت و لگد آبادی و پر پوستش کتک خورد و ناسزا شنید. عیزلا دست تنها بود و همیشه سرنوشت همان شیر تنهای میان جمع روباه ها را پیدا می کرد. عاجز و افتاده! کتک خورده و شکست خورده.
تنها کسی که پشت عیزلا درمی آمد و از او در برابر همه آبادی دفاع می کرد میرطلا بود. میرطلا پشت و پیوند دوری با عیزلا داشت و به دنبال همان نام و نسبت به هواخواهی عیزلا چوب برمیداشت و بیرق برمی افراشت. دعوای که میشد میرطلا خودش را می انداخت داخل داوْ و سپر عیزلا می شد و یک فصل کتک مفصل از اهالی آبادی نوش جان میکرد. با وجود میرطلا باز هم این اهالی آبادی بودند که دست بالا را داشتند و بی زخم و زدگی میرطلا و عیزلا را گرزکوب می کردند و به ریششان می خندیدند. طرفداری میرطلا از عیزلا حداقل این خوبی را داشت که چند نفر از مردم گرز به دست را مشغول خود می کرد و ضربه هایی که باید به « قاپ و قُلْ»۱ ‌عیزلا میخورد روانه کتف و کول میرطلا می شد. میرطلا بار بخشی از لت و کوب های عیزلا را بر دوش گرفته بود. میرطلا شریک زخم های عیزلا بود. سهمی از سختی های عیزلا را به عهده گرفته بود.
عیزلا عیب و ایراد بسیار داشت. یکی هم این که دوست را از دشمن تمیز نمی داد. فرقی بین یار و مار نمی گذاشت. با برادر همان گونه رفتار میکرد که با بیگانه. حرمت آن کَس را که در سختی و سیاهی کنارش ایستاده و سر و دست به راه چوب و چماق دشمنش داده بود نگه نمی  داشت. نیکی و نکولی برای عیزلا یکسان بود. هُمال با همراه برایش یکی بود. برای امر مختصر و مبتذلی دست دوست را رها می کرد و به بهانه بی ارزشی از دوستان دیرینه دشمنانی پر کینه می ساخت.
دیوار گِلی کهنه ای زمین های عیزلا و میرطلا را از هم جدا می کرد. نوبت آب میرطلا به شب افتاده بود و آب در زمین مانده و به پی و پایه دیوار گِلی رسیده و دیوار فرو ریخته بود. فردا که روز شد و عیزلا با دیوار فرو ریخته روبرو شد کاری کرد که هیچ کس با دشمن خونی نمی کند. چشم بست و دهان باز کرد و هر چه ناسزا و بی سزا بود نثار میرطلا کرد و عاقبت هم دست به دسته بیل برد و آن جا که فرق میرطلا بود تیغه بیل را فرود آورد. آهن گوشت را دَرید و رگ را بُرید و خون میرطلا با خاک دیوار در هم آمیخت.
میرطلا وقتی که آن مایه ناسپاسی و ناپختگی عیزلا را دید بی هیچ عکس العملی گفت عیزلا خان دیر و دور نباشد که باز هم بیفتی جلوی چوب چوپان ها. امروز یا فردا دوباره یقه ات گیر گردن کلفتی خواهد افتاد، من دیگر شریک شرّ و شرارت هایت نیستم. ضربه گرزها را خودت به تنهایی بخور. مرا سرافکنده کردی بعد از این سر تنها به سنگ ها بسپار. شاخم را شکستی، روز نزاع نزدیک است، از من انتظار هم شانگی نداشته باش. از این به بعد شانه ات در برابر تیغ شمشیر تنها خواهد بود. تو که نفهمیدی در روز واقعه چه کسی کنارت مانده و چه کسی مقابلت بوده همان بهتر که تنها بمانی. برو که سزاوار همان بَرْدْها و بچه ها هستی که سنگت بزنند و سَبُکَت کنند!
رابطه پزشکیان و ظریف عیزلا و میرطلا را یادم آورد.چوب و چماق هایی که حواله قاپ و قُلَ پزشکیان شد، آقای ظریف سر و سینه جلو داد و ضرب و زدگی گرزها و «گُرْمَچْ»۲ ها را گرفت.آقای پزشکیان اما قدر و قرب کسی را که در روزهای سخت برای رقبا کت از تن درآورد و نعره از بیخ جگر کشید نگه نداشت. به بهانه وفاق فراموش کرد که هُمال با هَمراه فرق میکند. آقای پزشکیان به خاطر دیوار کهنه ای همسفر و همسنگرش را راند و تنها ماند!
پ.ن
۱، پا از زیر زانو
۲، مشت

@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 ما را از جنگ نترسانید.
ما که جنازه‌ی جوانی خود را سال ها روی دوش گذاشتیم و با خود از این کوچه به آن کوچه و از این پناهگاه به آن پناهگاه کشاندیم. ما که نعش رویاهای کودکی خود را کفن کردیم و هر رویا را با اشک و آه از خاوران تا باختران به خاک سپردیم. جان ما در شرق شهید شد و جسممان در جنوب مفقودالاثر. ما را که از کینه کابوس ها خواب های خود را مخفیانه در آغوش می گرفتیم و از گردنه ها و گرفتاری ها عبور می کردیم از جنگ نترسانید!
🔘 ما کودکان جنگیم. رهگذران کوچه های شش متری و موشک های نُه متری. ما را که هنوز صدای آژیر قرمز در گوش است و با هر ترق تروقی مار مرگ در کوچه ها و کرانه ها روحمان خزیدن می گیرد و زهرابه اش را در جان و جسممان جاری می کند از جنگ نترسانید.
🔘 ما را که با غرش میگ ها و ویراژ میراژها «کِشکِلَه شیرازی جونِمْ دِه جونِتْ»۱ خوانده ایم و با نعره توپ ها و ناله تفنگ ها « بو تا بِچیمِنْ وَه بَرزی بانان»۲ زمزمه کرده ایم و با گلوله ها خندیده و با گرسنه ها گریسته ایم، را از جنگ نترسانید که ما خود جنگیم!
🔘 یک قرن است که کار ما جنگیدن بوده است. با خودمان جنگیده ایم. با خودی ها جنگیده ایم. با نخودی ها جنگیده ایم. با خان ها جنگیده ایم. با خرده پاها جنگیده ایم. ما با دشمن جنگیده ایم. با دوست جنگیده ایم. با دشمن فرضی، با دشمن واقعی، با توطئه، با توهم توطئه جنگیده ایم. ما پارتیزان های بی پوتین و پلاک را از جنگ نترسانید.
🔘 همه عمر ما در جنگ گذشته است. ما را که همیشه یک پای مَنَم مَنَم و بِگَم بِگَم و کَل کَل و «کِلْ کِلَه»۳ بوده ایم از جنگ نترسانید.
🔘 ما تا یادمان می آید با تورّم شاخ به شاخ بوده ایم، با گرانی گلاویز. ما را که هر شب و هر روز با دلال ها و دلارها جنگیده و همیشه شکست خورده ایم، ما را که حتا حباب ها هم در هم شکسته اند از جنگ و شکست در جنگ نترسانید.
🔘 ما برای دیدن یک فیلم جنگیدیم. برای شنیدن یک آهنگ کتک خوردیم،برای پوشیدن یک تی شرت رنگی زندانی شدیم، به خاطر پوشیدن شلوار لی زخمی شدیم. ما برای داشتن ریش یک جور جنگیدیم و برای نداشتنش جور دیگر. ما برای قبولی در دانشگاه به قدر کهنه سربازان جنگ گرسنگی و تشنگی کشیدیم. ما را که برای استخدام شدن مثل پارتیزان ها از مانع ها و  مین ها پریدیم از جنگ نترسانید.
🔘 ما را که سال های سال است با تردید و تشکیک دست به یقه ایم، ما دست و پا بسته های طوق تعلیق را از چه می ترسانید؟ ما برای رفتن از این سرزمین جنگیده ایم. برای ماندن در این وطن جنگیده ایم. ما را که با غرب و غم غربت جنگیده ایم از جنگ نترسانید.
🔘 ما را که برای کمی زندگی دلخواه تا سر حد جنون جنگیده ایم. برای اندکی خنده، برای کمی حق حیات، برای بوسیدن، برای بغل کردن، برای شاد زیستن، برای حق انتخاب، برای انتخاب کردن، به خاطر انتخاب نکردن جنگیده ایم از جنگ نترسانید.
🔘 ما برای برابری در شرایط کاملن نابرابر جنگیده ایم. نسلی که برای کسب اندکی از سهم خود مجبور بود با سهام دارها و سهمیه دارها مسابقه بدهد! چه مسابقه ای؟ یک سو با همه امکانات و تجهیزات، در مسیر هموار، ده ها فرسنگ جلوتر، و سوی دیگر با دست و پای بسته، بدون حق اعتراض، در مسیر سخت و سنگلاخ. ما برندگان همیشه شکست خورده را از جنگ نترسانید.
🔘 ما همیشه در سنگر بوده ایم. یک روز در سنگر برای گرفتن دنیای از دست رفته مان و روز دیگر در سنگر برای دفاع از دین تاراج شده مان. ما با کسانی جنگیده ایم که برای خدا هم خط و نشان می کشند. ما با بندگانی جنگیده ایم که سند خدا را به نام خود زده اند!
🔘 آن ها را که جنگ تمام شده است اما هنوز جنگزده اند، مردمی که نیم قرن است یا در جنگ بوده اند یا در ترس از جنگ، هیچ وقت از جنگ نترسانید!

پ.ن
۱،۲،ابیاتی از ترانه های فولکلوریک
۳، هیاهو، شانتاژ، شلوغ کاری

@Khapuorah

#ماشااکبری
سُفله بود و بی صفت. نان از دشمن می خرید و دوست به دشمن می فروخت. زورمند بود اما نادلاور. ضعیف کُش‌ِ بُزدل. بر نردبان نرینگی بالا رفته بود. تکیه داده بر قدرت جسمانی و هیبت حیوانی خود. ذهن و ضمیرش حقیر بود و این حقارت هویتی را با قدرت جسمانی جایگزین کرده بود. در عمق نگاهش چراغ حقارت سوسو می زد. در دلش هیمه حسرت می سوخت.‌ سُست بود بر سر پیمان و سَخت بود در شکستن عهد. تنگ نظر بود. آدم تنگ نظر باغبانِ باغِ بی برکت است. متجاوز بود. حد و حرمت دیگران برایش بی معنا. وقیحِ وحشی. برای به دست آوردن آنچه که می خواست از عریانی عورت ابا نمی کرد!
چنین آدمی «جِفْتْ»۱ بر «وِژِنَه»۲ و وِژِنَه بر «وَرزا»۳ بسته و به بهانه شُخم، خَشم و خِرِفتی خود آشکار کرده بود. از مرز و معلوم مِلک و مال خود گذشته و نه تنها زمین خرمنجای آبادی را هم خراشیده بود بلکه، نوکِ «گَلا»۴ به پِی دیوار مردم رسانده و زیان به بار آورده بود.
بزرگان و ریش سفیدان نشستند به شور و صلاح که چه کنند تا چطور بشود؟ گفتند کدخدا «تیپَه» برود و از او بخواهد که زمین خرمنجا را شخم نزند و خیش به دیوار قوم و خویش نَگیرانَد و حد و حدود مِلک و مال مردم را محترم بدارد!
کدخدا تیپه کم کسی نبود. پیر پَسین و پگاه بود. کارد و کَفَن ها دیده و مجلس ها آراسته و نزاع ها خوابانده و فتنه ها خاموش کرده بود. حرفش خریدار داشت و رفت و آمدش خواستگار.
کدخدا تیپه آرام و «اِرازیا»۵ رفت، آشفته و آشوب برگشت. دستش می لرزید. پلکش می پرید. دهانش خشک بود و پیشانی اش به عرق تَر. خون به صورتش دویده. دریای آرام به تلاطم نشسته بود.
جماعت وقتی که آشفتگی ظاهر و آشوب باطن تیپه را دیدند قضیه را جویا شدند.
چه گفتی؟
چه شنیدی؟
چگونه شد؟
تیپه «مِه زَر»۶ زردش را با نوک انگشت عقب کشید. با کف دست عرق پیشانی اش را گرفت و یک کلام گفت؛
«وَه شاهِ رضا، ئَرا مِردن زارَّه مِه»۷.
بعدها کدخدا تیپه گفته بود وقتی که گفتم این چه کاری است که خرمنجای آبادی را شخم می زنی و پی دیوار مردم را سُست می کنی؟ دست از «مِشتینه»۸ دار و جفت برداشت و شلوارش را کشید پایین و گفت هر کس ناراحت است بیاید..‌....بگیرد!
خدا روحت را شاد کند کدخدا تیپه. چقدر عصبانی شدی و آشوب زده. نیستی که ببینی چه زیاد شده اند آنها که برازنده مردن هستند و مستحق مشت و لگد!
یکی همین هوّیت سیاسی ساختگی به نام اسرائیل که نظم جهان را به هم ریخته است. با چکمه و چاقو رفته تا وسط سفره و سینه مردم یک مملکت دیگر.‌ نه حرمت مهمان را نگه می دارد و نه احترام میزبان را. لات بازی درآورده، با قدرت های قانون شکن بسته و قداره برداشته و خواب خاورمیانه را بهم ریخته! خیمه و خرگاه همسایه را شخم زده و مِلک و مال دیگران را زده زیر بغل و نه نر حساب می کند و نه نریمان! حرف هیچ کلان و کدخدایی را نمی پذیرد. دولت دیوانگان است و درگاه ددمنشان! عورتِ عَفِن عریان کرده و با لِنگِ لخت در آب بی آبرویی نشسته و به همه هنجارهای جهانی دهن کجی می کند. جِفت جنایت بر گردن بسته و حرمت بشر را شکسته. لباس را تا مچ پا پایین کشیده و می گوید هر کس که ناراحت است تخ.. را بگیرد!
پدربزرگ می گفت تا می توانید خودتان را طرف آدم بی آبرو نکنید. اگر مجبور شدید با آدم بی آبرو دهان به دهان شوید باید چنان قوی و قدرتمند دهانش را بکوبی که فرصت فریاد زدن از او گرفته شود.
وقت آن است که دست این قاتل متجاوز شکسته و دندانش خُرد و پوستین پوشالی اش دریده و بند تنبانش بریده گردد!

پی نوشت:

۱؛ یوغ
۲؛ تسمه چرمین که بر یوغ می بندند و دار را به آن متصل می کنند.
۳؛ گاو نر
۴؛خیش، تیغه فلزی مخصوص شخم زدن
۵؛ آراسته
۶؛ عمامه، سربند مردانه
۷؛ به امام رضا شایسته مرگ است!
۸؛ دسته کوچک چوبی متصل به دار که مردها آن را در دست می گیرند و شخم می زنند.

@Khapuorah
#ماشااکبری
مواظب نخِ نخاعتان باشید!

خدمت شما عرض شود که کار و کردارهای بعضی از کنشگران سیاسی  مرا یاد رانندگی کاکا مراد می اندازد.
آدم های هُرهُری مذهبی که از هر جانب که باد می آید بوجاری می کنند و خرمن به باد می دهند. نام ها و ناموَرهایی که نه ثبات اندیشه دارند و نه ایستایی اخلاق. سیاست ورزانی که حرفشان رو به مشرق است و عملشان جانب مغرب. پایشان به فراز می رود و دستشان به فرود. آدم هایی که جَلد و جلیقه پوشیده اند و یابو برشان داشته که سیاستمدار هستند در حالی که خودشان خوب می دانند که در بهترین حالت دلال هایی هستند که به مظنه مال و مکنت به بازار سیاست آمده اند.
آدم هایی که با اصلاح طلبان ریش می زنند تا رشد کنند و با اصولگرایان ریش می گذارند تا ریشه بزنند. شترگاوپلنگ های جنگل سیاست که نه شیر گاو می دهند و نه بار شتر می برند و نه هیبت پلنگ دارند. مارماهی هایی که نه شکل مار دارند و نه شیوه ماهی. سیاست ورزانی که به وقت پرواز شتر می شوند و به وقت بار و بُردن «بالِنَه»۱. آفتاب پرست هایی که در آفتاب یک رنگند و در سایه رنگ دیگر.
سیاست ورزی مثل رانندگی قانون و قاعده دارد. آداب و آئین دارد. اهل فن و فلسفه نشسته اند برایش راه و رسم تعریف کرده اند. لایی کشیدن در رانندگی خطرناک است و برایش جریمه سنگین نوشته اند. آدم های اهل و عالِم برای جلوگیری از هرج و مرج جاده ها را قسمت بندی کرده اند. یکی باید از چپ برود و دیگری از راست. تغییر مسیر از چپ به راست قانون و قاعده دارد. نمی شود و نباید هر جا که دلمان خواست رُل را بچرخانیم و مسیر را عوض کنیم. جاده ها را از سر سیری و پُری که خط کشی نکرده اند؟ این خطوط، راهنمای ما و دیگران هستند. تخطی از هر خط ما را و دیگران را به دردسر می اندازد. رانندگی روی خط نشانه تجاوز عنقریب به چپ یا راست است. آدم های متمدن بین خطوط رانندگی می کنند. رانندگی روی خط خروج از صراط مستقیم است. صراط غیر مستقیم راه و روش والضالین است.
جاده مسیر رانندگی است و جامعه معبر سیاست ورزی. اگر لایی کشیدن در جاده خطرناک است در جامعه بسیار خطرناک تر است. چطور رانندگان برای تغییر مسیر در جاده باید علایم و آثاری را نشان دهند و دیگران را از قصد و مقصد خود آگاه کنند اما سیاست ورزان خود را محق می دانند بدون توجه به قواعد اجتماعی خط و ربط سیاسی خود را بر اساس منفعت تغییر دهند. این لایی کشیدن های سیاسی و تغییر مسیر دادن های بی قانون و قاعده یِ مدام از چپ به راست رفتن و از میانه به منتهی الیه راندن برای بعضی از سیاست ورزان سرنوشتی بهتر از کاکامراد به بار نخواهد آورد. سرنوشت کاکامراد چه بود؟
یک بار که می خواست بعد از پیچ «کَلَه گوشْ»۲ به سمت چپ بپیچد و بیندازد داخل جاده چقلوندی، به جای آن که راهنمای چپ را بزند به راست راهنما زد و رل را به چپ چرخاند. هیجده چرخی که از روبرو می آمد راهنمای به راست را دید و به اشتباه افتاد. تویوتای کویتی کاکامراد رفت زیر هیجده چرخ. مسافرهایش شَل و پَل شدند. تویوتا کویتی به مشتی آهن پاره تبدیل شد و خودش هم نخ نخاعش کشیده شد و سال هاست که گوشه خانه افتاده و روزگارش با حرمان و حسرت توام است.
سیاست ورزانی که راهنمای راست می زنید و به چپ می پیچید، مواظب باشید این راهنمای ریاکارانه مردم را به اشتباه می اندازد. هیجده چرخ های زیادی هستند که در جاده جامعه روبروی شما می آیند، این مایه بی مهابا به چپ و راست راندن، این لایی کشیدن های در ظاهر مهارتی، این تغییر مدام خطوط سیاسی عاقبت یکی از هیجده چرخ ها را به اشتباه میندازد.
نخ نخاعتان به یک راهنمای اشتباه بند است!
مواظب باشید.

پ.ن
۱، پرنده، ماکیانی که توانایی پرواز دارند.
۲، نام منطقه ای در مسیر جاده خرم آباد به بروجرد.

@Khapuorah
#ماشااکبری
🔘 نسل من نسل بداقبالِ پر آه و اِدباری بود. نسل نِهاتْ و نکبت و نکولی. بچه های تنهایی و تباهی. گم شدگان گردنه های گذشته و آوارگان بیغوله های مدرنیته. هَرْوَله کنندگان میان سنت و مدرنیته. روزگار زندگی ما را سر و ته کرد. تعادل و تناسب ما را به هم زد. ما اوّل پیر شدیم. جوانیمان در پیری جوانه زد و کودکی گم شده مان را در کهنسالی پیدا کردیم. ما بنجامین باتن های واقعی بودیم. زیست ما بر هیچ نُرم و فُرمی از زندگی منطبق نبود.
خورد و خوراک ما به تنهایی برای تباه کردن نام و تلخ کردن کام چندین نسل از بشریت کافی بود. شاید شما باور نکنید اگر من بگویم سه ماه تابستان سر سفره ما فقط یک غذا بود.آن هم چه غذایی؟ مربای بالنگ!!
🔘 چند روز مانده به تابستان، پیش از شروع کارِ داس و درو پدر یک سفر می رفت بروجرد و از حاج حسینعلی بُنَکْدار علاوه بر چهار جُفت کفش پلاستیکی برای ما، داس و داسیلِک برای درو و «دَسَه کِنَه»۱، نفت برای چراغ دستی، نفتالین برای تاراندن مار و مارمولک، سوهان برای ساوْ و صیقل داس و «چَئْرَه»۲ و چاقو، یک حلب هیجده کیلویی مربای بالنگ هم می خرید!
🔘 تابستان فصل «هَلْگَه هَلْگْ»۳ ما بود. گاهِ جنبش و جوشش و جابجایی. وقت کار و کوشش. روزهای عرق ریختن و با الک بیختن. تابستان های ما کوره کالری سوزاندن بود. مگر نمی گویند کار جابجایی نقطه اثر نیرو است؟ ما سه ماه تابستان را مدام در حال جابجایی نقطه اثر نیروها بودیم.
🔘 در دنیای داغ تابستان آن روزها، به محض آن که سر از بالش و بالین برمی داشتیم مادر قاشقی کَره و کمی بیشتر مربا لای یک کفِ دست نان می پیچید و به عنوان ناشتا می داد دست ما و ما هم ناشتا را یک لقمه می کردیم  و هر کدام می رفتیم پی کاری. چند تایمان دنبال داس و درو می رفتیم. چند تای دیگر پی دام و دشت. بعضی هم سوی «دَرفْ و دولَه»۴.
🔘 آدمیزاد از هر بابت شبیه ماشین است. ماشین راه که برود سوخت مصرف می کند. هیچ ماشینی با باک خالی راه نمی افتد. کار و فعالیت ذخیره سوخت ما را تمام می کرد. ظهر که می شد خالی و خسته می نشستیم پای سفره ناهار برای سوختگیری مجدد. فکر نکنید ظهر که دست از کار می کشیدیم و برای ساعتی سر به زیر سایه می بردیم برایمان خورش های رنگین و برشته های سنگین و چلو چربین روی طَبَق گذاشته بودند. چه دل خوشی دارید شما!
🔘 بالنگ، زنجیر پای لنگ ما بود.صبحانه مربای بلنگ، ناهار مربای بالنگ. گاهی که دبه دوغ خالی می شد انتظار داشتند ما شام مربای بالنگ نوش جان کنیم. هیچ انتخاب دیگری نداشتیم. ما دچار تکرار رنج بودیم. رنج گرسنگی و رنج تکرار خورش. بی انتخابی درد کمی نیست. ما ناچار بودیم و ناچاری آدم ها را بیچاره می کند. ما در تکرار غوطه ور بودیم و تکرار هر امری را به تباهی می رساند. حتا خوردنی ها و خوشمزه ها را. هر میلی هر چند که دلخواه و دوست داشتنی از تکرار و توالی به ملال می رسد. نفرت و نفلگی نتیجه بسامد بسیار است.
🔘 ما نسل نفله و نابودی هستیم. تباهی تکرار دست از سرمان برنمی دارد. هر بار از شکلی به شیوه ای درمی آید اما، تمام نمی شود. مشکل ما فقط به خور و خواب محدود نبوده است. خوی و خصلت های ما هم یکنواخت و کسل کننده بودند. گوش و چشم و روح و روان ما سال هاست که در معرض محرک های ثابت و تکراری قرار دارد. ما تماشاگر صحنه های ثابت و ساکن هستیم. چشم ما چهار دهه است آدم های تکراری می بیند. گوش ما سال هاست حرف ها و شعارهای یکنواخت می شنود. خبرها، شایعه ها، تحلیل ها، تجلیل ها و تخریب  ها همه تکراری اند. حتا تَکرارها هم اینجا تکراری هستند. چیزی بگویم اما نخندید حتا تغییرات هم برای ما تکراری هستند!
🔘 برای نسل ما همه خواب ها و خوی ها و خوراک ها و حرف ها و حرکت ها تکراری بوده اند. یک عمر حرف توسعه شنیدیم اما آنچه که دیدیم هیچ رابطه ای با جهان توسعه یافته نداشت. چهل سال بر سر سفره ای نشستیم که صبح و ظهر و شب از افزایش رفاه و کاهش فقر و آمدن ارزانی و امنیت برایمان قصه ها بافتند. چهار دهه ما در کار کوبیدن مشت و دهان و خورد کردن دم و دندان بودیم. هر بار که مشتی حواله دهان استکبار و عواملش کردیم دهان و دندان خودمان خُرد و خونین شد.
🔘 ما دهاتی های صاف و ساده گمان کردیم که با آمدن پزشکیان از شرّ شعار تکراری و حرف های یکنواخت رها خواهیم شد. کلی تلاش و تکاپو برای تغییر در گفتمان سیاستمداران و جابجایی نقطه اثر نیروی سیاست از طریق انتخابات کردیم اما وقتی که آقای پزشکیان گفت، «آن ها که رای دادند مشت محکمی بر دهان آن ها که رای ندادند کوبیدند» به خودم گفتم ای دل غافل، همه آن جنبش و جوشش و تلاش و تکاپو برای عوض کردن سفره سیاست بیهوده بوده است.
🔘 ما به امیدی تازه بر سر سفره سیاست نشستیم اما گویی سفره همان است و سفره آرا همان.

پ.ن
۱،کندن محصولات کشاورزی با دست
۲،قیچی پشم چینی.
۳،تلاش و تکاپوی بسیار.
۴،ظرف ها و الات آشپزخانه.
@Khapuorah

#ماشااکبری
گرگین میلادهای سیاست

شاهنامه سترگ حقیقتن که نامه نامداران است و  نشانه نِیرَمان. داستان های این کتاب با پرداخت و پیرایش فردوسی پاکزاد در نهایت زیبایی و ظرافت روایت می شوند. داستان های شاهنامه زنده، جاوید، جاندار و واقع گرایانه هستند.
فردوسی سرگذشت پهلوانی از ایران زمین را شرح می دهد که بی جگر و کم جسارت و جان دوست و بی شهامت است. در عقبه سپاه می مانَد. دست به سنان و سپر نمی بَرَد و سینه در مقابل دشمن سپر نمی کند. دستش از فنون دلاوری خالی است و  سرش از سودای سروری پُر. در جنگ ها جانب احتیاط نگه می دارد. رعایت جسم و مواظبت جان می کند و البته نامش از حلقه گُردان و گردنکشان همیشه گم. در میان ابَرپهلوانان و جنگاوران و جگرداران شاهنامه همانند، تهمتن، بیژن، گیو، گودرز، فرامرز، سهراب، طوس و... نامی از گرگین میلاد نیست.
در یکی از جنگ های ایران و توران، تورانیان  شکست سختی می خورند و رو به هزیمت می گذارند. به گفته فردوسی سپاه ایران، « سه فرسنگ چون اژدهای دمان»
به تعقیب تورانیان فراری می پردازد. چنان شیرازه سپاه توران از هم گسیخته می شود و سپاه از سر و سامان می افتد که گرگین میلاد ترسوی بی جگر و جسارت از عقبه لشکر ایران خود را به دنباله سپاه در حال فرار تورانیان می رساند و یکی دو تن از تورانیان نگون‌بخت را بیجان می کند. فردوسی این صحنه را با طعنه ای تلخ و توصیفی تباه چنین روایت می کند‌،

« ز تورانیان چنان بخت برگشته بود»
« که گرگین میلاد هم یکی کشته بود»

گرگین میلاد که در همه عمر سپاهیگری خود تنها یکبار صورت واقعی معرکه مبارزان و میدان پهلوانان را تجربه کرده بود، بعد از آن در هر انجمنی که می نشست بی وجه و بدون رعایت آداب سخنوری و پهلوانی با آب و تاب فراوان از شرح دلاوری و جنگاوری خود و نحوه کشتن سربازان تورانی گزافه ها می گفت. فخرها می فروخت و افاده ها اضافه می آورد و مباهات معامله می کرد!
سپهر سیاسی ایران این روزها شاهد گرگین میلادهای فراوان است. سیاست پیشگانی که در عقبه و انبار سیاست خِپْ کرده بودند و برای آن که زخمی نشوند و زیان نبینند از  رویارویی با رقیب ابا می کردند و چه بسیارشان که در سپاه دشمن خُود و خفتان پوشیده و خلاف مردی و مروّت روزگار به رجالگی هدر می دادند! بعد از انتخابات ریاست جمهوری پهلوان پنبه های سیاست هم دستی به دنباله سپاه رمیده رسانده و برای خود کشته و کرداری دست و پا کرده و بر سر هر کوی و کوچه گزافه و گران می گویند که من چنین کردم تا چنان شد! گرگین میلادهایی که در پرونده پهلوانی خود تنها یک کشته دارند هر جا که می نشینند و هر کس را که می بینند از آن یک کشته فسانه ها می بافند و گزافه ها می لافند و در کوس و کَرنا می دمند که غریو و غیرت همچون منی بود که چنان حماسه ای رقم خورد!
آن کشته های تورانی و این فتح و ظفر ایرانی نتیجه جسارت و جگرآوری تهمتن ها و سهراب ها و گیوها و گودرزهای گمنام شهرها و روستاهای سراسر ایران است. پهلوان ها صدها کشته تورانی دارند اما لاف پهلوانی و پیروزی نمی زنند، به رسم پهلوانان منت نمی گذارند، در حالی که گرگین میلاد ها اگر با مَن و اذیٰ ابلاغی برای خود دست و پا کرده اند و یا بر صندلی ستادی نشسته و آب خنکی نوشیده اند و عکسی برای استوری و آسودگی خود گرفته اند از کشته دیرهنگام خود افسانه ها ساخته و شبانه روز خود را و خدمت ناچیز خود را چونان گلمیخ در چشم مردم بیچاره می نشانند.
کیست که نداند گرگین میلادها وقتی دست به دشنه می برند و تیر و تبر برمی دارند که رقیب شکست خورده و هزیمت کرده باشد و دیگر آن که عاقلان دانند که جنگاوری که بعد از شکست دشمن خود را به معرکه می رساند به طمع غنیمت آمده است و بردن دستآورد. کسی به این گرگین میلادهای سیاست حالی کند که بخاطر یک کشته صدر مجلس و سر سپاه را به کسی نمی دهند.

@Khapuorah

#ماشااکبری
حکایت ما و دوسمِرا..

حکایت بخشی از ما مردم، حکایت دوسْمِرا بالْکی است. دوسمِرا راننده تراکتور بود. زمانی که کوره های آهک پزی رشد و رونق داشتند برای کوره ها از دشت ها و دامنه ها سنگ جمع آوری می کرد. آدم زحمت کش بی آزار شوخ طبعی بود. کم کم که کوره ها از رونق افتادند و دشت ها و دامنه ها از سنگ خالی شدند. قوّه و قدرت دوسمِرا هم رو به نقصان گذاشت، تراکتور را فروخت و یک وانت بار خرید. نمی دانم تصدیق رانندگی داشت یا نه. همین قدر می دانم که راننده تراکتور قابل و قَدَری بود اما طوری که معلوم بود خیلی از آداب و آئین رانندگی شهر و جاده سر در نمی آورد. یا نمی دانست یا نمی خواست.
یک سال از وانت داری دوسمِرا نگذشته بود که چند بار تصادف کرد. یک بار در سربالایی  کوی فلسطین پسر بچه دوچرخه سواری نتوانست ترمز کند و با سر و سرعت آمد رفت زیر وانت دوسمِرا. دوسمِرا مقصر نبود اما خسارت دوچرخه و دوچرخه سوار را داد. بار برده بود برای خیابان مولوی. دنده عقب رفت روی پای یک پیرزن. پیرزن زمین خورد و لگنش تَرَک برداشت. تا ماه ها دوسمِرا گیر و گرفتار لگن پیرزن شد. یک بار هم بچه های آبادی افتاده بودند دنبال وانت که بپرند روی سپر و سواری مفت بگیرند. دوسمِرا ترمز کرده بود و یکی از بچه ها از سپر افتاد و رفت زیر ماشین. دوسمِرا خودش گفته بود خدا رحم کرد فقط دندانش شکست و دهانش جِرّ خورد اگر خون و مغزش قاطی می شد چه خاکی به سرم می کردم؟!
وانت برای دوسمِرا نهات و نکبت همراه داشت. ده تومن اگر درآمد داشت صد تومن خسارتش را می داد. دوسمِرا ناچار و ناکام وانت را فروخت و از پشت رُل پایین آمد. پیاده می آمد و پیاده می رفت. رفته بود شهر کرایه عقب افتاده یکی از مشتریانش را بگیرد. کنار خیابان که ایستاده بود یک راننده نیسان عجول بی وجدان از روی هر دو پنجه پاهایش رد می شود و فرار می کند. دوسمِرا را شوریده و شکسته آوردند بیمارستان. دوسمرا را می شناختم. از دوسمِرا پرسیدم «یَه چاوْیتَه»۱. در حالی که از درد دندان هایش را به هم می سایید گفت چه بگویم؟ نمی دانم چکار کنم، سوار ماشین می شوم مردم می روند زیر ماشینم، من باید تاوانش را بدهم، بی ماشین راه می افتم مردم با ماشین از رویم رد می شوند، در می روند و من باید سیاست و عذابش را بکشم. ای حَضَرات شما بگویید دوسمِرا چه خاکی به سرش بریزد؟
بخش بزرگی از ما مردم مَنتَر و مانده انتخابات شده ایم. رای ندهیم گرفتاریم. رای بدهیم گرفتارتر. اگر رای ندهیم  می شویم خائنِ وطن فروشِ مواجب بگیرِ نوکرِ سرویس های جاسوسی بیگانه که از براندازها خط می گیریم و سرمان در توبره استکبار است و دستمان در آخور مریکا. اگر رای بدهیم فردای بعد از انتخابات می شویم مشتی خس و خاشاک بی مایه و مقدار که با اولین گردش جارو و پاروی حضرات باید در زباله دان زمان ریخته شویم. اگر رای ندهیم به ما می گویند تُف و تفاله جامعه و اگر رای بدهیم می گویند مشتی پوسیده و پسماند سیاسی هستید که به درد لای جرز هم نمی خورید!
اگر رای ندهیم و در یک انتخاب غیر رقابتی حداقل رای را بیاورند بوق و بلندگو در دست می گیرند که دیدید عدد و عُده ای نیستید و در اقلیت هستید و اقلیت باید کر و کور و لال بنشیند و جنگولک بازی اکثریت را تماشا کند. اگر هم رای بدهیم و کاسه و کوزه شان را به هم بریزیم می شویم عده ای نادان کودک صفت که از عقل و خرد بهره ای نداریم.
عجب گرفتاری شده ایم! نمی دانیم باید قِرّ بدهیم و غُرّ نزنیم یا غُرّ بزنیم و قِرّ ندهیم؟ ای حضرات عاقلی از شما تکلیف ما را معلوم کند، غُرّ قدغن است یا قِرّ یا هر دو؟ اول قِرّ بدهیم بعد غُرّ بزنیم یا اول غُرّ بزنیم و بعد برویم سر قضیه قِرّ؟
ای حضرات ما چه خاکی سه سرمان کنیم؟

پ.ن
۱، چه اتفاقی برایت افتاده؟

@Khapuorah
#ماشااکبری
زخمی و کم رمق و خسته جنگیدیم،
بار بغض بر دوش، خنجر خشم در چشم،
آزرده و عصبانی جنگیدیم.
چه آن ها که رای دادند،
چه آن ها که رای ندادند،
برای رهایی، برای روشنایی، برای آزادی، برای امید، برای آرزو، برای یک زندگی معمولی، برای یک لبخند، برای چشم ها،
ما برای حق انتخاب جنگیدیم.
برادر با برادر،
دوست با دوست،
رفیق با رفیق،
رخ به رخ ایستادیم، شاخ به شاخ،
دشنام دادیم.
دشنام شنیدیم.
دشنه اما در دست هیچ کدام از ما نبود.
جنگیدیم.
چه آن ها که رای دادند،
چه آن ها که رای ندادند،
چه آن ها که به مطلوب ما رای دادند،
چه آن ها که به منظور خودشان رای دادند،
برای ایران جنگیدیم.
حالا،
جنـــــــــــــــــــــــــگ تمام شده است!
همه ما از خاکریزها به خانه ها برمی گردیم.
با سینه هایی خالی از کینه.
با دست هایی بی دشنه.
آن که دشنام داد دشمن ما نیست.
آن که دشنام شنید بیگانه نیست،
ما هزاران تنیم در یک وطن،
یک قبیله ایم با یک قلب.
ایـــــــــــــــــــــــــــــــران قلب این قبیله است.
انتخابات تمام شده است جنگ ما اما تمام نمی شود، از همین امروز در سنگر منتقد و مطالبه گر می نشینیم، دوربین دیده بانی برمی گیریم. پاسدار و پاسبان ایران خواهیم بود. دوست را اگر خطا برود انذار می دهیم.  دشمن اگر دست درازی کند دستش را می شکنیم. مسئولیت ما دیدبانی است. هر جا که سربلندی ایران را در خطر ببینیم های و هوار می کنیم. فریاد می زنیم. وظیفه ما گرفتن چراغ در تاریکی هاست. انتخابات تمام اما، کار ما تازه شروع شده است. ما همیشه مطالبه گر خواهیم بود. همیشه منتقد. ما از اینکه خودمان را تنبیه و تادیب کنیم هراسی نداریم. هر کس اشتباه کند ما اعلام خطر می کنیم.
همه ما، از هر جناحی، رای داده، رای نداده، اصلاحی، اصولی، مستقل، معتدل بیرونی و درونی، پیروز یا شکست خورده، از خاکریزها به خانه ایران برگشته ایم. حالا وقت هُمالی و هماوردی نیست. گاه طعنه و تحقیر نیست. روز کینه و کنایه نیست. ما فقط یک قدم جلو آمده ایم، پیروز نشده ایم. پیروزی ما روزی است که هر کس در سایه سار ایران اهورایی احساس شادی و آرامش و امنیت و رفاه کند.
ما فرزندان این آب و خاکیم، گوشت هم را بخوریم استخوان هم را دور نمی اندازیم.
حالا وقت عاشقی و آبادی است.
ایران خانه همه ماست، برای آبادی این خانه دو اصل را هرگز فراموش نخواهیم کرد، پرسشگری ما و پاسخگویی آن ها.

@Khapuorah
#ماشااکبری
سوخته زار یارمطاقلو کارش به بیمارستان کشیده بود.میگفت برای رفتن به قشلاق جلوی اتاق کامیون را کیسه جو بار زده و انتهای اتاق را خالی گذاشته برای نشستن.در سر بالایی زاغه بار لیز میخورد و می افتد.کیسه ها روی سوخته زار آوار میشوند.دنده اش شکسته و ریه اش پاره میشود.سوخته زار یک ایلیاتی کم رو و کم گو بود.وقتی حرف میزد چشمهایش را می بست.به قول امروزی ها ارتباط چشمی نداشت.از مواجهه میترسید.سوآل نمیپرسید. آدمهایی که با طبیعت دمخور هستند و به تنهایی عادت کرده اند وقتی که با مظاهر جوامع شهری روبرو میشوند در دام بهت و بیچارگی میفتند.هول میشوند.دست و پای خود را گم میکنند.صد و هشتاد درجه تغییر میکنند.از این رو به آن رو میشوند.من آدمهای زیادی را دیده ام که مثل بلبل حرف میزده اند،مثل گرگ میدویده اند،مثل مار لیز میخورده اند،مثل روباه خدعه میکرده اند، مثل باشَه بی مهابا بوده اند اما همین ها وقتی که از خانه و خواستگاه خود دور افتاده اند لال و لنگ شده اند!سوخته زار یکی از این آدمها بود.غریبی آدمها مثل کبودی آسمانها بی اندازه است.
سوخته زار بعد از ده روز بستری و تحمل یک هفته لوله سینه دو طرفه به حدی از بهبودی رسید که دکتر مُغاری اجازه مرخص شدنش را داد.پرونده را بستیم و فرستادیم برای حساب و کتاب.آن روزها کار کردن مصیبتهای خودش را داشت.بیمه ها فراگیر نشده بودند.بیشتر مردم تحت پوشش بیمه نبودند.بیمه تکمیلی نبود، تامین هزینه درمان از عهده مردم برنمی آمد. خیلی از بیماران بعد از بهبودی بدون پرداخت هزینه از بیمارستان خارج میشدند.کم کم مشکلی پیش آمد به نام بیماران فراری.در برهه ای تعداد فراریها آنقدر زیاد شد که واحدی را برای پیگیری و وصول هزینه ها راه انداختند. یک نفر مامور بود که بر اساس آدرس پرونده ها مراجعه کند و هزینه ها را وصول کند. مرحوم نوری و آقای نورالهی تا دورترین آبادی ها برای چهل هزار تومن هزینه وصول نشده میرفتند!پیش می آمد که بیماری یک یا دو روز بعد از ترخیص داخل بخش بماند.همراهان مراجعه نمیکردند یا پول جور نمیشد.گاهی هم پای قهر و ملال در بین بود.وقتی بیماری مرخص میشد اما تسویه حساب نمیکرد پرستاران مراقب بودند که بیمار فرار نکند! مدیران تهدید میکردند که اگر بیماری فرار کند هزینه از حقوق پرستار کم مییشود.حرفش را میزدند اما جسارت کسر حقوق نداشتند!
سوخته زار تا سه روز بعد از ترخیص هنوز در بخش بود.وقتی که علت را پرسیدیم معلوم شد که قادر به تامین هزینه صد و بیست و هفت هزار تومانی بیمارستان نیست!بیمارانی که قصدشان فرار بود معمولا چیزی از ناتوانی خود در پرداخت هزینه نمیگفتند و از اصل غافلگیری استفاده میکردند.همه میدانستند که سوخته زار به علت نداشتن پول در بیمارستان مانده است.پرستارها زیر نظرش داشتند. خدمات چشم از او برنمیداشتند.نامش را به نگهبان ها داده بودند که مواظب باشند.نامه نوشتیم و معرفی اش کردیم مددکاری.خودم دستش را گرفتم و بردم مددکاری و شرایطش را توضیح دادم.بعد از کلی توضیح و تمنا خانم حسنی راضی شد ده درصد تخفیف بگذارد روی پرونده اش.یک هفته ای میشد که سوخته زار بدون پرونده در بخش مانده بود.پانسمان زخمش را بچه ها انجام میدادند.داروهایش را تهیه کردیم.جوری که باد می آمد سوخته زار نمیتوانست پولی پرداخت کند.اهل فرار و فریب هم نبود.یک روز صدایش زدم و بردمش داخل اتاق و گفتم چرا نمیروی؟گفت میشود؟ناله ناامیدی از حنجره اش می آمد.گفتم بله میشود.روزی چندین نفر مثل تو از بیمارستان میروند.گفت چطور؟راهنمایی اش کردم و راه ها و روشهای رفتن را برایش توضیح دادم که کجا لباس عوض کند.چطور از جلوی چشم نگهبانها رد شود.به نگهبانی هم گفته بودم که بی خیال این یکی شوند!قرار شد که وقتی بخش شلوغ میشود و مثلا ما خیلی مشغولیم و حواسمان نیست او راهش را بگیرد و برود.هماهنگ شده بود که سوخته زار فرار کند.در اوج شلوغی بخش دیدم لباس پوشیده و ساکش را دست گرفته و آمده روبروی ایستگاه پرستاری و میپرسد الان وقت برای در رفتن خوب است؟نمیدانستم بخندم یا گریه کنم؟ به منصور بختیار گفتم حواست باشد.روپوش را درآوردم.دست سوخته زار را گرفتم.از پله ها آمدیم پایین.محوطه را رد کردیم و ازجلوی نگهبانها گذشتیم.خیابان انقلاب جلوی ساندویجی استقلال،تاکسی گرفتم و گفتم این مسافر را ببر ترمینال جنوب.کرایه اش را هم دادم.
دو گروه از آدم ها توانایی رهایی از مشکل خود را ندارند، اول نادانها و دوم ناامیدها.جامعه ناامید توان فرار از تله و تباهی را ندارد.نادانی مثل زنجیر دست و پای آدمها را می بندد.ناامیدی کوری است،هر چه هم که راه جلوی پای آدمهای ناامید بگذاری آنها چشم ادامه دادن راه را ندارند. آدمهای ناامید زود نابود میشوند.
چقدر سوخته زار ناامید دور و بر ما هست که راه را نشانشان می دهیم و می گوییم از آن روزنه بگریز،برو،نمان،فرار کن اما نه پول برای دادن دارند و نه پا برای رفتن!
@Khapuorah
#ماشااکبری
سعدی بزرگ در باب اول گلستان آنجا که می خواهد سیرت و صفات پادشاهان را برشمارد و آداب و اصول بزرگان را یادآور شود می گوید،

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد!

سخن چنان اهمیتی دارد که صاحب ذوقی همچون سعدی آن را متر و معیار عیب و ارزش انسان قرار داده است و باور دارد که از روی سخن مرد باید او را شناخت و عیب و هنرش را سنجید. سخنوری از دیر باز هنر حساب می شده است و کسانی که واجد این فن و هنر بوده اند مورد عزت و احترام اجتماعی قرار داشته اند. ارسطو فیلسوف بزرگ یونانی در باره هنر سخنوری رساله ای نوشته و نامش را خطابه گذاشته است. قدرت بیان و هنر خطابه در همه جوامع همیشه یکی از فضیلت ها محسوب شده است.
مناظره نامزدهای ریاست جمهوری و سخنرانی هایشان را دیدم و شنیدم. کاری به درست و نادرست عقاید سیاسی نامزدها ندارم اما به عنوان یک مخاطب معتقدم که در باب سخن و سخنرانی و کلام و کلمه حقیقتن که کارشان فاجعه بود و بسیار ناامید کننده. قصد جسارت ندارم اگر بگویم که طرز سخن و صحبتشان مرا یاد آدم های الکن می انداخت. گفتمان این مدعیان چه وقتی که سخنرانی کردند و چه آنگاه که از روی نوشته خطبه خواندند چنان دور از قواعد و ساختارهای نوشتاری و گفتاری زبان پارسی بود که سبب آزار روحی شنونده وخستگی جان و جسم مخاطب می شد. هیچکدام از این شش نفر از فن بیان و هنر سخنوری در حد مدارک و مناصب خود که هیچ حتا در حد یک شهروند معمولی پارسی زبان هم برخوردار نبودند.
سخنوری و خطابه علاوه بر آن که باید قدرت تقنیع و تشویق و ترغیب و تشجیع و تهییج مخاطب را داشته باشد نباید از زیبایی و ظرافت های ادبی دور گردد. در حرف های هیچ کدام از این آدم ها مولفه های موثر سخنرانی وجود نداشت. هیچ کدام نتوانستند مخالفی را قانع کنند، موافقی را تشویق کنند و یا هواداری را با سخن و کلام خود تهییج و تشجیع نمایند. سخنرانی ها خطی و خسته کننده بودند. اوج و فرود در حرفشان نبود. اصول بدیهی صرف و نحو زبان پارسی در حرف های مدعیان رعایت نمی شد. سخن منسجم و کلام منظم بر زبان نمی آوردند. جمله ها ناقص و ابتر بودند. سخن گنگ و گم می گفتند و مخاطب را گمراه می کردند. پریشان گویی و پراکنده سرایی چنان بود که گویی صاحب سخن از موضوع و مطلب حرف خود ناآگاه است. یک جمله تاثیرگذار و و یک عبارت ماندگار از زبانشان شنیده نشد. هیچ کدام یک بیت شعر مناسب موضوع نگفتند. این مایه پریشان گویی و بی مبالاتی آن هم با زبان رسمی بسیار ناامید کننده بود. اگر این آدم ها را از پیش نمی شناختیم و تنها بر اساس سخنرانی ها و جمله بندی و زبان گفتاری و نوشتاری پارسی می خواستیم آن ها را قضاوت کنیم احتمالا در پارسی زبان بودنشان شک می کردیم. حیف است که سرآمدان فرهنگ و سیاست یک کشور نتوانند مطابق قواعد و قوانین زبان رسمی و ملی خود سخن بگویند و خطابه بخوانند. این آدم ها اگر نمونه و نمایندگان جامعه ایران بودند که نباید این مقدار با زبان ملی و رسمی ایران بیگانه باشند و اگر نمونه و نماینده ایرانی ها نبودند که جایگاهشان آنجا پشت میز خطابه نباید می بود!
ظرفیت های زبان پارسی برای سخنرانی و خطابه خوانی فراوان است. هزاران نکته و نکهت در زبان شیرین پارسی هست که می تواند بر حلاوت حرف و بلاغت بیان بیفزاید و سخن را با طعم و طراوت بیاراید و به مخاطب ارائه نماید. ما در دریایی از شعر و ادبیات غوطه وریم، بر کرانه بیکرانی از مثل و متل و کنایه و مطایبه نشسته ایم. اگر حلاوت از حرفمان رفته و بلاغت در بیان ما نیست گناه زبان پارسی نیست، این آشوب و آشفتگی در سخن و گفتن از ناتوانی خودمان است.
سخن نیکو گفتن و خطابه خوب خواندن تنها پیدا کردن میز و مصدر و منبر و داشتن تارهای صوتی گرم و گیرا نیست. تسلط بر ظرافت ها و زیبایی های زبان، آگاهی بر زبان بدن و شناخت ادا و اصول اندام ها، برخورداری از دایره واژگان وسیع، قدرت ترکیب لغات و عبارات، بهره گیری از مثل ها و اشعار و نکته ها و نکهت ها و مهم تر از اینها داشتن معلومات عمومی شامل روانشناسی، هنر، تاریخ، جامعه شناسی، سیاست و مردم شناسی است.
حرف هایی که در مناظره ها گفته شد به خوبی  عیب ها و هنرهای مردان سیاست را آشکار کرد.
@Khapuorah

#ماشااکبری
روس ها مردمان با ذوق و ظرافتی هستند. روسیه بر خلاف جغرافیای سرد و خشن شهروندانی گرم و گیرا دارد. روس ها هر چه که در صنعت و تکنولوژی زبر و زمخت نشان می دهند در معماری و نقاشی و ادبیات اما اهل احساس و عاطفه اند. دنیا بخش بزرگی از زیبایی های خود را مدیون ظرافت و لطافت هنر روسی است. عروسک های ماتروشکا از صنایع دستی معروف روسیه هستند. آن ها که روسیه رفته اند این عروسک ها را در بازارها و باجه ها فراوان دیده اند. ماتروشکا نماد ملی هدیه و یادگاری سفر به روسیه است. مجموعه ای از سه تا هشت عروسک چوبی که با مهارت تهیه، تراشیده و با ظرافت رنگ آمیزی می شوند. اولین عروسک که بزرگترین عروسک هم هست یک دختر زیبا با لباس های رنگارنگ است که عروسک های بعدی را در دل خود جا می دهد. عروسک های داخلی معمولا به زیبایی و ظرافت عروسک اول نیستند و با دقت و درستی عروسک اولی ساخته نشده اند. ماتروشکاها یک ساخته صرف و ساده نیستند. در ساختن آن ها کُنه و کنایه وجود دارد. ماتروشکا حکایت ظاهر و باطن آدم ها است. قصه حال و قال انسان. داستان برون ها و درون ها. داستان ماتروشکا روایت ریاکاری بشر است. ماتروشکاها فلسفه دو رویی و چند لایگی رفتار آدمیزاد را روایت می کنند.
هر کدام از ما در وجود خود چندین ماتروشکای مخفی داریم که آن را زیر لایه ای از ماسک و موم و رنگ پنهان کرده ایم. کافی است اولین ماسک مُلَوّن از چهره ما کنار برود تا عروسک های مخفی در بیخ و باطن ما آشکار شوند. ممکن است در زیر شیک ترین و شریف ترین ظاهرها، شلخته و شرورترین آدم ها مخفی شده باشند. در وجود دموکرات ترین آدم ها یک دیکتاتور عبوس و عصبانی خوابیده و رویای قمه و قدرت ببیند. هیچ تعجبی ندارد که اگر اصولگراترین آدم ها را ببینید که زیر بیرق اصلاح طلبان سینه می زنند یا برعکس. بسیاری از ما جمعه لیبرال دموکرات هستیم و شنبه سوسیال دموکرات. در چهره بسیاری از ما شکل و شیارهای خدا جویی هست در دلمان اما خر و خرما را بر هر خواسته ای ترجیح می دهیم.
استبعادی ندارد که در وجود آن قلچماق قوی پنجه که هر روز برای یاکریم ها آب و ارزن می گذارد روح لطیف و ظریف زنی زیبا به زنجیر کشیده شده باشد؟ کسی چه می داند شاید در ورای آن مومن ترین چهره خداناشناس ترین انسان آرمیده است. مگر زیر ظاهر خشن و خونریز هیتلر نقاش قابل و هنرمند ماهری پنهان نشده بود که تابلوهای قشنگی می کشید و سخنرانی های حماسه ای دور و دراز ایراد می کرد. بیشتر مردم ناپلئون را به عنوان یک نابغه نظامی می شناسند در حالی که زیر آن شال و شنل نظامی عاشق ترین قلب می تپید و به عشق ژوزفین می جنگید
  ماتروشکا به ما می گوید در وجود آدم های سیر هیولاهای گرسنه ای در حال ولع و ورزش اند. آدم هایی که خنده از لبشان دور نمی شود ممکن است حسرت های نهفته بسیار داشته باشند و چندین آدمک گریان در سینه هایشان سکوت کرده اند. در وجود بسیاری از آدم های مال و مایه دار فقرایی زندگی می کنند که هنوز یک شب سیر و سالم سر بر بالین نگذاشته اند. ماتروشکاها مؤید این نکته هستند که ما در جهانی از رنگ و ریا و رویا زندگی می کنیم. در این دنیای مزوّر متقلب هر شخصی چندین شخصیت دارد. هر آدمی چندین صورت دارد و کاسبکارانه آن صورتکی را که از همه متین تر و موجه تر است به نمایش می گذارد و مابقی را پنهان می کند. هر کس دوست دارد بهترین و زیباترین ماتروشکای خود را پشت ویترین بگذارد و بهترین شخصیت و خصوصیتش را نشان دهد. در ظاهرِ هر کدام از ما یک ماتروشکای رنگین و سنگین ملیح و موجه نشسته است اما خدا می داند که چند ماتروشکای موذی زیر آن نقش و نگار در بطن و باطن آدم ها جا خوش کرده است؟

@Khapuorah
#ماشااکبری
More