حماسه های شاهنامه
🍃🍃🍃
👈هفت خان رستم
قسمت هشتم ( پایانی)
✍بازنویسی و روایت:
حسن حاج صدری
📙خان هفتم: نبرد با دیو سپید
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
وز آنجایگه رفتن آغاز کرد
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را
رستم از کاووس و پهلوانان ایران خداحافظی کرد و به طرف جایگاه دیو سپید حرکت کرد
در راه رستم خطاب به اولاد گفت:
تاکنون هرچه از تو پرسیدم با صداقت و راستی پاسخ گفته ای هم اینک مرا راهنمایی کن و رازهای دیوان را برای من بگشا تا چگونه بر دیو سپید غلبه کنم
اولاد گفت :اگر بخواهی بر دیوان پیروز شوی باید صبر پیشه کنی تا خورشید به وسط آسمان بیاید و زمین کاملا گرم می شود چون با گرمای هوا دیو سپید و اغلب دیوان به خواب میروند مگر اندکی که در نزدیکی غار نگهبانی می دهند.
در آن وقت باید حمله را آغاز کنی و چنانچه خداوند تو را یاری نماید پیروز خواهی شد
رستم در رفتن شتاب به خرج نداد و درکمین نشست تا خورشید به میان آسمان رسید و هوا کاملاً گرم شد.
در این هنگام رستم شمشیرش را از نیام بیرون کشید و با خروشی رعدآسا به غار دیو سپید حمله برد
در این حمله رستم تمام دیوانی که بر سر راه او قرار گرفته بودند از میان برداشت و قدم در غار گذاشت.
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار از او ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالای و پهنای اوی
بغرید غریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندر آمد به جنگ
براشفت برسال شیرژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
به نیروی رستم ز بالای اوی
بیفتاد یک ران و یک پای اوی
به یک پا بکوشید با نامور
همه غار را کرده زیر و زبر
همی گوشت کند این از آن، آن از این
همی گل شد از خون سراسر زمین
بدینگونه با یکدگر رزمجوی
زتن ها خوی و خون روان بُد به جوی
سرانجام از آن کینه درکارزار
بپیچید برخود گو نامدار
بزد چنگ و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افکند زیر
زدش بر زمین همچو شیر ژیان
چنان کز تن وی برون کرد جان
فروبرد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
رستم جگر دیو را به دست گرفت در حالی که خون سیاهی کف غار را پوشانده بود از غار خارج شد
رستم جگر دیو را به اولاد داد تا نزد کاووس و ایرانیان ببرد
اولادخطاب به رستم گفت: ای جهان پهلوان هرچند بدن و دستان من نشان بند و کمند تو را دارد اما من شجاعت و رشادت تو را هرگز فراموش نخواهم کرد و همواره به تو امیدوارم و تا زنده ام در خدمت تو خواهم بود تو هم به پیمانی که با من بسته ای وفادار باش
رستم گفت: اطمینان داشته باش من دیوان را نابود خواهم ساخت و پادشاه مازندران را از تخت به زیر میکشم و کران تا کران مازندران را به تو می سپارم و تو بر تخت فرمانروایی این سرزمین تکیه خواهی زد
آنگاه رستم:
زبهر نیایش سرو تن بشست
یکی پاک جای پرستش بجست
از آن پس نهاد از بر خاک سر
چنین گفت:کای داور دادگر
زهر بد تویی بندگان را پناه
تو دادی مرا گُردی و دستگاه
توانایی و مردی و فرّ و زور
همه کامم از گردش ماه و هور
تو بخشیدی از نه ز خود خوارتر
نبینم به گیتی یکی زارتر
رستم به سرعت خود را به کاووس و ایرانیان رساند و اولاد جگر دیو سپید را به کاووس و پهلوانان رساند و آنها در چشم کشیدند و چشمان بی نور آنها روشن شد
پهلوانان و بزرگان ایران با دیدن رستم غریو شادی سر دادند و رستم را در آغوش کشیدند و او را ستایش کردند کیکاووس به سوی رستم آمد و با مهربانی و حق شناسی او را در آغوش کشید و گفت:
باید آن مادری را که تو را به این جهان بخشیده است تحسین کرد
هزاران آفرین بر زال زر که چنین فرزندی پرورش داده است. من همیشه منت دار این خدمت بزرگ تو خواهم بود
روز بعد ایرانیان جشن بزرگی برپا کردند و این پیروزی را به فال نیک گرفتند و به شادی و پایکوبی پرداختند
آنگاه پهلوانان ایران با سپاهیان خود به باقیمانده دیوان حمله بردند و تمام دیوان شرور را از صفحه روزگار برانداختند.
🍃🍃🍃
با پیوستن به لینک شاهنامه خوانی از گنجینه های ادبی و فرهنگی آن بهرهمند شویم.
https://t.center/khaneshShahnameh