حماسه های شاهنامه
🍃🍃🍃👈هفت خان رستم
(روایتی از شاهنامه )
⬅️قسمت سوم
کاووس و لشکریان همگی نابینا شده بودند و تعداد زیادی از بین رفته بودند تمام سلاح ها و گنجینه های کاووس هم به تاراج رفت تعدادی از سپاهیان هم اسیر دیوان شدند
کیکاووس که در تنگنای خرد کننده و وحشت آوری گرفتار شده بود دائم افسوس می خورد که چرا پند و اندرز زال را نپذیرفتم و به توصیه های او گوش ندادم
بعد از یک هفته جنگ و خونریزی دیو سپید کیکاووس و باقیمانده لشکریان ایران را در محاصره خود قرار داد ۱۲ هزار تن از دیوان را مأمور کرد تا از آنها مراقبت کنند و غذای مختصری به آنها بدهند و تمام گنجینه ها و ادوات نظامی سپاه ایران را نزد پادشاه مازندران فرستاد
📗پیغام کاووس به زال و رستم
کیکاووس خسته جگر و ناامید و شکست خورده در حالی که اسیر دیوان شده بود تنها راه چاره را در آن دید که پیامی برای زال و رستم بفرستد و از آنها یاری بخواهد
به همین منظور یکی از پهلوانان زبده و توانای خود را انتخاب کرد و نامهای به زال و رستم نوشت و به دست او داد تا در اسرع وقت به آنها برساند
بگفتش که بر من چه آمد ز بخت
به خاک اندر آمد سر و تاج و تخت
همان گنج و آن لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر در بهار
همه چرخگردون به دیوان سپرد
تو گفتی که باد اندر آمد ببرد
چنین خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلاند روان از تنم
چو از پند های تو یاد آورم
همی از جگر باد سرد آورم
نبودم به فرمان تو هوشمند
ز کم بخردی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین در میان
همه سود و سرمایه باشد زیان
پیک کاووس که پهلوانی پرسرعت بود و مانند مرغان پرواز می کرد به سرعت خود را به سیستان رساند و پیغام پادشاه را به زال رساند
زال که از شدت تأسف و غصه در پوست نمی گنجید رستم را فرا خواند و گفت:
ای فرزند پهلوان! تو جهان پهلوان ایران هستی اکنون کاووس و ایرانیان در مازندران در برابر دیوان شکست خورده و اسیر شده اند من نگران ایران و مردم آن هستم که چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد
لازم است هم اکنون رخش خود را زین کن و بدون توقف به سوی مازندران بتاز. من تو را برای یک چین روزی پروراندم و اطمینان دارم هیچ کس از تو شایسته تر نیست. اگر کوه و دریا در برابرت صف آرایی کردند از میان بردار و با نابودی دیو سپید و ارژنگ دیو گردن پادشاه ایران و لشکریان را از اسارت آنها رهایی ده
ای رستم کوتاه ترین راه که البته پرخطر تر هم هست انتخاب کن و اطمینان داشته باش جهان آفرین تو را یاری خواهد کرد و دعای ما بدرقه راه تو خواهد بود
چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن به دوزخ چمیدن به پای
بزرگان پیشین ندیدند رای
کنون من کمر بسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم و تن جادُوان بشکنم
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
در حالی که رستم ببربیان را می پوشید و کلاهخود بر سر می گذاشت و زال او را تحسین می کرد رودابه مادر رستم نزد آنان آمد و با چشمانی گریان گفت:
ای فرزند مرا در غم و اندوه خود رها می کنی و به سوی آتش و خون می روی؟
من نگران سرنوشت تو هستم
رستم خطاب به مادر گفت: ای مادر نیکخوی و دل آزرده این راه را من انتخاب نکردهام بلکه این خواست زال و سرنوشت من است. دل قوی دار و مطمئن باش که فرزندت پیروز و بدون گزند باز میگردد و چشمان اشکبار تو دوباره درخشش شادی خواهد گرفت از تو می خواهم دل آرام داری و برای پیروزی من دعا کنی
📘خان اول :جنگیدن رخش با شیر
رستم پس از خداحافظی با مادر و پدر قدم در راهی گذاشت که اطمینان به بازگشت نداشت او دو شبانه روز بی وقفه را پیمود تا به دشت سرسبز و همواری رسید که پر از شکار بود رستم که عاشق شکار بود کمند خود را برداشت و با تاختن در پی گوران سرگوری را در کمند خود در آورد
رستم سر گور را برید و آتشی شعله ور برپای داشت و گورا بریان کرد و با اشتهای تمام خورد
رستم آنگاه از سر رخش لگام برداشت و او را رها کرد تا در مرغزار سرسبز بچرد و خود به خواب عمیقی فرو رفت این دشت بیشه شیران بود اما رستم از آن غافل بود
چو یک پاس بگذشت درّنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر
نخست اسب را گفت باید شکست
چو خواهم خود آید سوارم به دست
سوی رخش رخشان بیامد دمان
چوآتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زدش بر خاک تا پاره کرد
ددی را بدان چاره بیچاره کرد
رستم با صدای سر و صدای رخش و شیر از خواب برخاست. وقتی جسد خون آلود شیر را دید رخش را مورد سرزنش قرار داد که چه کسی