(
https://attach.fahares.com/PNHFGOuGjsrs/ydB8IOsbQ==)
🔵 #کودکان_کار؛ راندهشدگان به جرم بیشناسنامهگی
طرح جمع آوری متکدیان در شهریار و روستاها و توابع آن،
کودکان کار را از سطح چهارراهها و خیابانها جمع میکند؛
کودکان ایرانی را میفرستند اورژانس اجتماعی و اگر معتاد باشند به کمپهای ترک اعتیاد؛ پاکستانیها را منتقل میکنند اردوگاه ورامین و از آنجا یک راست میفرستند ، میرجاوه. افغانستانیها را هم به مرز میبرند. این مسیری است که از وَنهای بزرگ و سوار شدنِ اجباری در آنها شروع میشود و به اردوگاه و کمپ ختم میشود و اینها هیچیک معضل فقر و
کودکان کار را حل نمیکند. البته پلاکاردهایی هم در سطح شهر به چشم میخورد که مردم را به کمک نکردن به متکدیان تشویق میکند.
از دفتر شهرداری شهریار میپرسم، چرا گاه از خشونت آنهم با کسانی که اغلب کودکند؛ استفاده میشود؟ میگویند: از دست ماموران فرار میکنند، در این شرایط، چه باید کرد!
در میان
کودکانِ رانده شده به حاشیههای شهریار، از مهاجرهاشان که بگذریم، میمانند بلوچها و سیستانیها که خیلی از همینها هم شناسنامه ندارند و نمیتوانند خود را بقبولانند؛ نمیتوانند ثابت کنند که ایرانیاند و در این آب و خاک، حق تحصیل و زندگی دارند و مشکل همینجاست که برای این
کودکان چارهای نمیماند به جز آوارگی و دربدری؛ آواره شدن، هر روز بیشتر از روز پیش.
ابراهیم یکی از همین
کودکان بلوچ است که دیروز شهریار را علیرغم خواسته قلبیاش ترک کرد و مجبور شد برود سمنان؛ پدرش، قیچک میزند؛ سازِ بلوچی؛ اما از این راه که نمیشود نان خورد؛ پدر در یک کارگاه کوچک نجاری در سمنان هم
کار میکند و هم زندگی و البته جایی برای خواب و زندگیِ ابراهیم در این کارگاه نیست، اما ابراهیم نمیتواند شهریار بماند؛ میخواهند بفرستندش اردوگاه، مجبور است فرار کند، چون شناسنامه ندارد. فعالان حقوق کودک برایش بلیط اتوبوس میگیرند و راهیاش میکنند.
ابراهیمِ 14 ساله پای اتوبوس است که قصهاش را روایت میکند؛ روایتش ساده است؛ داستانِ پسربچهای است که خیلی زود مَرد شده؛ ابراهیم هم زبالهگرد است و هم سرِ چهارراه فال میفروشد؛ پیشِ عمویش در روستای «ویره» در شهریار زندگی میکند و چون شناسنامه ندارد، مدرسه هم نمیرود؛ ابراهیمِ بلوچ از آمدن مامورها میگوید: گفتم مرا نفرستید اردوگاه؛ من ایرانیم؛ گفتند مدرکی نشان بده که مطمئن شویم ایرانی هستی؛ مدرکی نداشتم که نشان بدهم؛ مجبور شدم فرار کنم. میروم پیشِ بابا، سمنان، خودش در یک چهاردیواریِ سه در چهار روزها
کار میکند و شبها همانجا میخوابد؛ صاحبکارش اجازه نمیدهد که من هم آنجا مستقر شوم؛ اما چارهای ندارم؛ اینجا دیگر نمیشود ماند....
بخشی از گزارش نسرین هزاره مقدم / ایلنا
@khamahangyتماس با ما
@hkomite