#مروارید_آبی /داستان دوم
سال های سال پیش آنجا شاهزاده ای زندگی می کرد به نام «شوسوتِن».نام کشور او «مُونبانجا»بود.همه او را دوست می داشتند؛زیرا او شجاع,نیرومند و مهربان بود.یک شب وقتی که «شوسوتن»خوابیده بود؛در عالم رویا یک"طاووس زیبا"دید.سپس طاووس به شکل زن زیبایی درآمد و او زیباترین زنی بود که شوسوتن می دید وتا به آن موقع هرگز کسی را مانند او ندیده بود.
راهبی به او در عالم خواب گفت که او زیباترین زن در جهان است.«شوسوتن»از خواب بیدار شدسپس به پدرش گفت که در خواب زیباترین موجود روی زمین را دیده است:"من شاهدخت طاووس را دیدم".پادشاه گفت:"شاهدخت طاووس؟چطور می تواند او یک شاهدخت طاووس باشد,آنچه تو دیدی فقط یک خواب است.خواب ها چیزهای بی معنی هستند."
شاهدخت های زیادی برای ازدواج با «شوسوتن»اظهار تمایل کردند.اما او گفت:"من فقط با شاهدخت طاووس ازدواج خواهم کرد.من با هیچ زن دیگری عروسی نمی کنم.به تمام نقاط دنیا سفر می کنم تا او را پیدا کنم."
بنابراین شاهزاده«شوسوتن»آهنگ سفر کرد.او قله ی کوه ها,میان جنگل هارا پیمودغاز مردم بسیاری در باره ی شاهدخت طاووس پرسید:"کجا می توانم شاهدخت طاووس را پیدا بکنم؟"اما مردم می خندیدند."طاووس؟!یک عروس؟!او یک شاهدخت و یک زن است؟!یک شاهدخت طاووس چطور می تواند آنجا باشد".شوسوتن گفت:"هیچ کس نمی تواند کمکم کند وبگوید کجا می توانم پیدایش کنم؟ُبگویید!"
اما مردم به او می خندیدند.سرانجام او به شهر کوچکی نزدیک جنگلی بزرگ رسید.زن کهنسالی را دید کنار خیابان نشسته است.از او پرسید"کجا می توانم شاهدخت طاووس را پیداکنم؟"پیرزن گفت:"نمی دانم؛اما شما باید از «لائورِن ِدانا»بپرسید.او داخل جنگل در غاری زندگی می کند.اوهمه چیز را می داند."بنابراین شوسوتن به جنگل رفت.او به اعماق جنگل رفت و رفت؛سرانجام به یک تپه در دل جنگل رسید.درتپه غاری وجود داشت.صدازد:"لائورِن!"لائورِن!"پیرمردی از غار بیرون آمد.گفت:"چه می خواهی؟"شوسوتن گفت:"می خواهم «پرنسس پیکوک»را ببینم".لائورن پرسید:"پرنسس پیکوک؟"شوسوتن گفت:"او یک شاهدخت طاووس است."لائورن پرسید:"کدام شاهدخت طاووس را می گویی؟هفت پرنسس پیکوک هست!"سپس شوسوتن راجع به خوابی که دیده بود به او گفت و ادامه داد:"من شاهزاده ای از "مونبانجا "هستم.وهرگز باکسی,جز با همان پرنسس ازدواج نخواهم کرد".لائورن گفت:من می توانم شاهدخت طاووس را به تو نشان دهم اما یادت باشد باید خیلی مراقبش باشی,چون فقط یک بار می توانی بد درد سر به او برسی.اگر از دستش دادی دیگر نباید به او فکر کنی!"لائورن دانا خیلی قاطعانه و با صلابت جملات آخرش را ادا کرد.ش.سوتن گفت:"ای لائورن دانا!قول می دهم مراقب و باشم و از دستش ندهم."پیرمرد به شاهزاده گفت:"با من بیا؛آنها همیشه روز هفتم هفته به کنا دریاچه
آبی می آیند".لائورن شوستن را راهنمایی کرد تا به دریاچه برود.آب دریاچه همچون آسمان
آبی بود.پیرمرد گفت:"هرروز هفتم,هفت شاهدخت به این دریاچه می آیند.آنها شبیه پیکوک(طاووس)هستند,و همه شاهدختند.آنها جامه هایشان را در آب دریاچه می شویند و در آن سرگرم بازی خواهند بود,جوان ترینشان زیباترین شان است.نامش«نانونا»است.
پیرمرد و شاهزاده وسط درختان پنهان شدند.لائورن گفت:"امروز روز هفتم است؛آنها هرچه زودتر می آیند."پس از زمانی کوتاه«شوسوتن»از آسمان صدایی شنید.هفت عروس آسمانی فرود آمدند.جامه های شاهدختی شان را در آب دریاچه انداختند.شروع کردند به آواز خواندن و بازی.شوسوتن گفت:"پرنسسی را که در خواب دیده بودم,جوان ترین بود.او زیباترین زن در جهان است."
پرنسس ها از بازی خسته شده بودند و در حال ترک دریاچه بودند.شاهزاده از میان درختان بیرون آمد و بانگ زد:"اوه!شاهدخت نانونا!"شاهزاده به پرنسس گفت:"اجازه بدهید تا پیش از اینکه پرواز کنید کمی با شما صحبت کنم".شاهدخت گفت:"شما کی هستید؟"شوسوتن پاسخ داد:"من شاهزاده شوسوتن هستم.آن پیرمرد هم که آنجا کنار درختان است,لائورن دانا است."او همه چیز را می داند .او می داندکه من چقدر شما را دوست دارم,و هیچ آزاری به شما نخواهم رساند.بنابراین «نانونا»ماند و با شاهزاده صحبت کرد,پرنسس هر چه با وا بیشتر صحبت می کرد بیشتر به شوسوتن عاشق و علاقه مند می شد؛حلقه ای به او داد و گفت:"به نگین این حلقه نگاه کن.شما همیشه می توانید مرا در آن ببینیند؛رمز میان من و تو همین حلقه خواهد بود."شوسوتن گفت:"با من به کشورم بیا و شهبانوی کشور من باش.؛آن وقت من همیشه می توانم ترا ببینم.
"شوسوتن گفت:"با من به کشورم بیا و شهبانوی کشور من باش.؛آن وقت من همیشه می توانم ترا ببینم شاهزاده شوسوتن و «شاهدخت ننونا»به "مونبانجا"رفتند.پادشاه مونبانجا و ملکه اش,«ننونا»را دوست داشتند.اما «دَرَن»از این امر دلِ خوشی نداشت.«درن»به پادشاه کشور «تونگ»نامه ای فرستاد .