تو در چهل و چهارسالگی میمیری. برای مردن خیلی جوان بودی. حتی اگر هزار سال هم زندگی میکردی، من باز هم همین حرف را میزدم: جوانی در تو بود، برای تو بود. من زندگی را جوانی میخوانم، زندگی مطلق را، زندگی آمیخته با ناامیدی، عشق و شادی را. ناامیدی، عشق، شادی. هر کس این سه گل سرخ را در قلب داشته باشد، جوانی را در خود، برای خود و با خود دارد.
من همواره تو را با این سه گل سرخ که در ملایمت حقیقتیات پنهان بودند، میدیدم. عشق قطعاً از لحظهی تولد در تو بود، همانطور که خواهر کوچکش، شادی. ناامیدی قاعدتاً با شروع ۱۶ سالگیات فرا رسیده است. وقتی فهمیدی که هیچگاه پاسخگویی برای عشق وجود نخواهد داشت، وقتی فهمیدی که عشق مانند این کتاب امیلی برونته است: دیوانهای که در کوهستان میدود و در میان طاووسیها میخوابد. سخنی گسیخته از باد، سخنی بی پژواک. مردها پاسخ گفتن به این کلام را بلد نیستند. نباید به این خاطر خیلی از ایشان رنجید. چه کسی میتواند به بادی که در طاووسیها میوزد، پاسخ دهد؟✍ #کریستین_بوبن [ 📓 فراتر از بودن ]
@ketabkhaneadabi1398