⁉️برای اینکه کمی از پیه ی دوره ی اسپینوزا و نیچه را به تنتان بمالیم این متون ارسالی را به شکل استخوانی زمزمه کنید تا جذب گوشت و پوستتان بشود
‼️هيچ چيز واقعي تر از هيچ نيست. ــ بکت
موضوعِ فلسفه با هگل «هيچ» شد؛ نه تنها هيچ موضوعي ديگر براي فلسفه نماند، بلکه همچنين فلسفه توانست سرانجام به «هيچ» بينديشد. آگاهيِ خودانديش هسته ي بيروني اي ندارد که آن را پُر کند، اين آگاهي حولِ هيچ تنيده شده است. خام انديشيِ متافيزيکي عنصري فرافکني شده در اختيارِ آگاهي ميگذارد تا موقتاً آگاهي هسته اي براي نسج يافتن داشته باشد. اما در ادامه آگاهي پي ميبرد که اين عنصر از تاريکترين لايه هاي خودِ آن برآمده، و با دريافتنِ آن به آگاهيِ خودانديش تبديل ميشود. گويي زماني تنديسي گلين حولِ يک سيب ساخته شد، و هر چه پيش تر رفت با محکم شدنِ لايه هاي زيرين، و اضافه شدنِ لايه هاي جديد، آن سيب پلاسيده شد و خشک شد و پودر شد و از بين رفت. با نفيِ اين هسته، و سپس نفيِ اينپوچي (عدم)، آگاهي با هيچ، به مثابهِ امري متعين مواجه ميشود؛ همان که در بلوغِ رياضيات رخ داد. جهانِ رياضيات حولِ مجموعه ي تهي بنا مي شود هيچ عنصرِ بيروني اي نقشِ هسته ي رياضيات را بازي نمي کند. لازمه ي اين بلوغ حذفِ «موضوع» از منطقِ سنتي، و حقيقت را بر محمولات بنا کردن بود. در منطقِ مدرن، که از جهانِ رياضيات برآمد، محمولات نه بر موضوع، بر که يک x بر، هيچ، بار ميشوند. منطقِ مدرن پيامدِ بلوغِ فلسفه در عصر هگلي بود
آگاهي وقتي موضوعِ خود ميشود از بيگانگي خلاص مي شود.
در انديشه ي هگل آگاهي غلبه ي دائمي بر مرزهاي خودش است، و فلسفه در پيِ فهمِ مسأله هايي که خود به وجود آورده. اين همان ذاتِ تاريخيِ آگاهي است. حقيقت امري تاريخي است. حقيقت چيزي جز حقيقتِ وضعيت نيست؛ حقيقت همان معاصريت است. در انديشه ي هگل فلسفه همان تاريخِ فلسفه است، و اين به نظامِ بيوجهِ لايبنيتسي منجر نميشود. در هر دوراني در ــ هر فلسفه ــ اي مرزهايي هست که غلبه بر آن مرزها مرزهايي ديگر ميآفريند، و اين همان وجهِ ابژکتيوِ حقيقت نزدِ هگل است.
بر خلافِ منطقِ ايستاي ارسطو، که منطقي بيروني، مطلق و يک بارــ براي هميشه است، منطقِ ديالکتيک منطقي ديناميک است که از درون حقيقت را شکل ميدهد؛ منطقي اساساً تاريخي که عينِ حقيقت است....
@Kajhnegaristan