این جوانی میرود اما دیگر تکرار نیست تار اگر فرسوده شد بار دیگر او تار نیست عمری از این زندگی در انتظارت شد حدر از تو دارد شکوها و طاقت گفتار نیست پای هر شعری نویسم که تو را من عاشقم گر کنم پنهان ز خالق از تو که انکار نیست بعد مرگم گر کنی آه و فغانی بی شمار بعد رفتن داد و بیدادی تو دیگر کار نیست با همه دوری که کردی از من و اما تو را تا ابد میخواهم و این حاجت اسرار نیست جرم من جزء این نبود و در کنارت زیستن پس چرا تبعید کردند و مرا دیدار نیست بوی عطری بر مشامم میرسد اما چی سود دانم آن عطری که آید بوی عطری یار نیست
خوب ، خوب مه به گپ سه نفری که نخیر گفتن کمی بیشتر اهمیت میتم پس نمیگذاریم. اولا شوخی بود فقط همتو یک نظر سنجی ماندم دوما ... ؛ خوب دوم ، سوم و چهارمش را بگذاریم پیش خود من !🙃
کاکایم : ها بیخی درست هست ساعت یازده شب بود کاکایم شان رفتن مه هم خیلی خسته بودم نو میرفتم به اتاقم که مادرم گفت نگین جان فردا با رومان بازار رفتنی هستی نگین: چرااا مادر با رومان مادرم: ما هر چی گفتیم که لباس و بعضی چیزای دیگه نگین جان را خود ما میخریم ولی رومان قبول نکرد و گفت مه با نگین جان میرم میگیریم نگین: به مادرمگفتم درسته رفتم سر تخت خود را انداختم اشک هایم سر داشت اوفف ساحل کجا هستی بیا که عشقت عروس کس دیگر میشود💔😭ولی خیلی از ساحل دلخور بودم
رمان : تو فقط مال خودم هستی دیوانه قسمت : چهارم نویسنده : نیلی
نگین : ساحل از اتاق برامد مه هم خیلی جگرخون شدم فردا شد به مکتب رفتم در مکتب هم خیلی خسته و جگرخون بودم همه گی میپرسید ولی چیزی نمیگفتم از مکتب آمدم پدرم شان هم آمده بودن غذا میخوردیم که پدرم گفت فردا کاکایت و رومان شان میاید بخیر خیلی حس بد پیدا کردم اما چی میکردم نان خورده شد رفتم ظرف ها شستم بعد از ظرف ها نماز را خوانده رفتم خانه ساحل شان تا ساحل را بیبینم و معذرت بخواهم وقتی رفتم گفتن ساحل نیست رفته مزار خیلی ناراحت شدم دلم نمیشد از بلاک بکشم خب فردا شد مکتب رفتم وقتی آمدم یک حمام کردم بعدش غذا خورده و نماز خوانده خواب کردم از خواب بیدار شدم نزدیک های شام بود پیش مادرم رفتم تا کاری نداشته باشه ولی مادرم خندید گفت همه کار خلاص شد خود را در خواب زدی حال هم دگه کاری نیست برو خودت را آماده کن مه هم رفتم به اتاقم یک پیراهنی کوتاه به رنگ سفید همراه با پتلون کاوبای پوشیدم کمی هم به خود رسیدم چند دقیقه بعد زنگ دروازه زده شد کاکایم شان بود دهن دورازه رفتم با کاکایم شان احوال پرسی کردم که رومان هم آمد برش سلام دادم او هم علیک گفت و دست خود را پیش کرد مه هم دست دادم در دیگه دستش یک گل بسیار کلان سرخ بود که برای مه آورده بود گل را گرفته تشکر کردم و رفتیم طرف صالون رومان قد بلند جلد سفید چشمان قهوه یی داشت واقعیتش بگویم بسیار جذاب و مقبول بود خب در صالون نشستیم همه با هم حرف میزدن مه هم رفتم تا چای بیاورم قصه و خنده های همه گی جریان داشت که دختر های کاکایم نزدم آمدن و گفتن چرا چپ هستی گفتم همتو چهار تا دختر کاکا داشتم که یک خواهر رومان عروسی کرده بود دیگر هایش مجرد بود و همچنان چهار برادر بودن که رومان بزرگ شان بود رومان ۲۵ سال داشت چند بار متوجه شدم که رومان طرفم میبینه زیاد زیر تاثیر رفته بودم مه یک عادت داشتم وقتی زیر تاثیر میرفتم دست هایم زیاد کبود میشد مچم چرا خب وقت نان شد در وقت نان خوردن هم متوجه شدم که رومان خیلی طرفم نگاه میکنه طرفش بد بد دیدم و بلند شدم که مادرم گفت کجا میری دخترم گفتم مه سیر شدم مادر جان رومان هم فهمید که قهر شدم رفتم اتاقم چند دقیقه گذشت که مادرم صدا کرد رفتم ظرف ها ره جمع کردم و به شستن بردم ولی خواهر کلان رومان نامش ستاره بود نگذاشت و گفت تو برو بشین مه خودم میشویم هر چی اصرار کردم ولی نگذاشت بالاخره رفتم ولی باز میفهمیدم که نگاه های رومان اذیتم خواهد کرد داخل اتاق شدم و رفتم پیش خواهر های رومان نشستم خیلی دختر های خوب بودن اونا خیلی مره آزار میدادن مه هم قهر میشدم که رومان به پدرم گفت کاکا جان اگر اجازه شما باشد چند دقیقه میخواهم با نگین جان تنها حرف بزنم پدرم هم چیزی نگفت و گفت صاحب اجازه بچیم عیران مانده بودم طرف رومان میدیدم که رومان بلند شد اصلا نمیخواستم برم اما مجبور بودم دهلیز برامدم رومان هم بود گفت اتاقت کدام هست نگین جان چیزی نگفتم و رفتم طرف اتاق رومان هم از پشتم آمد داخل اتاق امدیم روی تخت نشستم که رومان هم نشست رومان گفت چطور هستی نگین جان گفتم خوبم تشکر گفت درس هایت کجا رسیده گفتم سال آخر مکتب هست رومان : خب نگین جان دوست داری اول یک محفل بخاطر لفظ بگیریم یا همو شیرینی خوری شوه تنها نگین: هر چی دل تان باشد رومان: مه از تو پرسیدم نگین جان نگین: دل تان رومان: درسته خی اول میخواهم یک محفل بخاطر لفظ گیری شود بعدش شیرینی خوری اما باید زود زود شوه بخاطر مه به یک ماه امدیم نگین: اوکی رومان: نگین تو یکرقم ناراحت معلوم میشی نگین: چطور؟؟؟ رومان: نمیفهمم ولی برم یک قسم ناراحت معلوم میشی نگین: نه نیستم رومان: درسته راستش یک گپ بگویم نگین: بلی بگویین رومان: نگین جان زیاد خودت مقبول هستی بخدا نگین: تشکر چند دقیقه دیگه هم گپ زدیم که مه گفتم بریم صالون دیگرا چیز بد فکر نکند رومان خندید و گفت چرا فکر بد ما همیال هم نامزد گفته میشیم چیزی نگفتم که رومان هم بلند شد و گفت بریم خی صالون رفتیم چند لحظه بعد رومان به پدرم گفت رومان: کاکا جان میخواهم اول یک محفل بخاطر لفظ گیری بگیرم بعدش شیرینی خوری پدرم: هر قسم تو راحت باشی رومان جان رومان: درسته کاکا جان میخواهم در لفظ گیری هم نفر کمی زیاد باشد اگر به شما تکلیف میشه در یک رستورانت بگیریم پدرم: نی بچیم چی تکلیف که کاکایم گفت کاکایم : برادر جان روز لفظ گیری چند شنبه باشد بخیر ؟ پدرم: امروز چهارشنبه هست جمعه درست هست بخاطر رومان جان هم به مدت کم آمده رومان تازه تجارت شروع کردن بود