View in Telegram
کهکشان🪐داستان
سیاوش : شهریار شهریار سمایم خوب شده او مه را تنها نگذاشت دیدی داکتر چی‌گفت شهریار : خدا را شکر بیدر جانم همگی اشک خوشی می‌ریختند مادرم، جمیله مادر، ساناز، بهار، و سحر همشان از خوشحالی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند سمیر هم اشک خوشی می‌ریخت و همشان می‌خندیدند…
رمان : عشق با یک‌ نگاه
قسمت : بیست و پنجم
نویسنده : یلدا قربانزاده



به پدر جانم زنگ آمد نفهمیدم کی بود.....!
پدرم چند دقیقه حرف زد و دوباره برگشت
سمیر : پدر جان کی بود؟
پدرم : کاکایت بود بچیم
تا اسم کاکایم را شنیدم ناراحت شدم برشان اونا هیچ‌ گناهی نداشتن فقط داشتن ناراحتی و درد گناه پسرشان را می‌کشیدند .
ساناز : چی می‌گفتند پدر جان ؟
پدرم : از صحت سما دخترم جویا شدن مه هم گفتم خوب است شکر
سما : خوب کردی پدر جان ای که به تماس شان جواب دادی اونا که گناهی ندارند
پدرم : ها جان پدرش شهزاد هم که جذای خود را میبینه
بعد به تلفن مه زنگ آمد دیدم سحر بود وای دوست نازمه چقدر دلتنگش شده بودم
سما : سلام سحرم
سحر : سلام سما جانم خوب هستی ؟
سما : شکر خوب هستم تو خوب هستی
سحر : تو خوب باشی مه هم خوب هستم عزیزمه
سما : جانمه سحر خودم هستی راستی از پوهنتون خبری است.!
سحر : راستش‌ نزدیک امتحانات نهایی هستیم گلم
سما : وا جدی میگی ؟
سحر : ها سمو
سما : اوفف‌ پس از‌مه خلاص شد اتا در درس ها هم نبودم اوففف🥺
سحر : هههه تشویش نکو یازنه حلش کرده
سما : چی‌ را حل کرده ؟
سحر : همراه مدیر حرف زده و قرار است از همونجا شروع کنی و امتحان بتی
سما : واییییییییییی راست میگی سحرو مه هیچ خبر نداشتم 🥹
سحر : ههههه هتمن میخواست متعجبت کنه که مه خرابش کردم ههههه
سما : هههههه توبه از دست تو
سحر : پس‌خداحافظ‌ گلم وقتت را نمیگیرم متوجه خودت باش
سما: باشه جانم‌ تو هم خدا حافظ
با سحر خدا حافظی کردم دیدم سیاوش هم آمد و به ساناز کاکاو هایش را داد بعد آمد پیش مه
همه مصروف بودن
سیاوش : دلبرم چطور هستی
سما : خوب هستم راستی تشکر بخاطر پوهنتون
سیاوش : هههه کی ای سوپرایزمه خراب کرد
سما : هههه سحر
سیاوش : ها می‌فهمیدم پیش او حرف تاب نمیاره ههههه
سما : بسیار تشکر بخاطر پوهنتون سیاوشم
سیاوش : امم پس دلبر لجبازم تشکری را هم بلد بوده عجب......
سما : سیاوشششش
سیاوش : هههههه درست است خواهش میکنم‌ زندگیم کاری نکردم
سما : ههههه خوب کاکاو هایمه بتی زود باش
سیاوش : هههه مثل طفل ها هستی ولا
سما : بلی دگه
کاکاو ها را میخوردم که سیاوش هم همی قسم نگاهم میکرد و خنده میکرد خدارا شکر که یکبار دیگر هم ای چهره و ای لبخند زیبا را میبینم خیلی دلتنگش بودم خدا را شکر .


****
یک هفته بعد

مه و سیاوش تصمیم گرفتیم تا همه ما با فامیل های خود به غذا خوردن به رستورانت بریم تا فکر و هوای همه عوض شوه بعد این همه اتفاقات .
مه : مه آماده هستم شما آماده نشدین ؟
ساناز : کمی دیگر هم صبر کو سمویم حالی خلاص میشم
مه : هههه توبه پس مه در حولی منتظر می‌باشم
البته فامیل ها فقط فامیل مه و فامیل سیاوش بود البته فامیل سیاوشم در رستورانت بودن و فامیل مه هم در حال آماده شدن
سیاوش : سلام به دلبر مه که هر روز زیباتر میشه ماشالله
مه : سلام به سیاوشم که هر روز چشم سفید تر میشه
سیاوش : هههههه خو چی کنم دگر وقتی سمایم را می‌بینم خوده کنترول نمیتانم
مه : هههههه
سیاوش : دلبرم زخم هایت که درد نداره...!
مه : نخیر مه خوب هستم درد نداره
سیاوش : خداراشکر
سیاوش : راستی مه دلتنگ دلبر شدیم....!
هههه دیدم که سیاوش خود را مثل طفل ها میکرد زیاد جالب میشد خندیم گرفت از ای کارش ههههه
مه : هههه خوب
سیاوش : اول ای که ای قسم کسی احوال‌پرسی نمیکنه
مه : پس چقسم میکنه..!
دیدم سیاوش نزدیک آمد و مرا در آغوش گرفت وای حالی اگر کسی بیبینه
سیاوش: ای قسم
مه : وای سیاوش رهایم کو حالی پدرم میبینه
سیاوش : اوفف خوب چی کردیم نمیتانم خانمم را در آغوش بیگیرم ؟
مه هم یک فکر در زهنم آمد.....هههه
مه : آخ زخمم
دیدم سیاوش عاجل خود را دور کرد
سیاوش : چی شد جانم خوب هستی معذرت می‌خوایم دلبرم بریم پیش داکتر
مره که خنده گرفته بود از ای کاری که کرده بودم خوب چقسم میکردم رهایم نمی‌کرد
مه : آرام باش سیاوشم چیزی نیست ایقسم‌ کردم که رهایم کنی هههه
سیاوش : آها پس ایقسم بوده مره بازی دادی پس یک دقیقه
دیدم سیاوش نزدیک می‌آمد
تا میخواستم فرار کنم‌ که خدا را شکر که مادر جانم آمد هههه
جمیله : خوب بریم دگر همه گی آماده هستیم
سیاوش طرف مه دیده می‌خندید
سیاوش : بلی مادر جان بریم
مه هم خنده پیروزمندانه کرده در موتر سوار شدم هههه
همگی سوار موتر شدیم که بعد از چند دقیقه رسیدیم به رستورانت ( برگ ) از موتر پایین شدیم پدرم سمیر مادرجانم و ساناز رفتن داخل مه هم میخواستم از عقب شان برم که سیاوش دستمه گرفت
سیاوش : یک دقیقه دلبرم‌ کجا..!
مه : وای سیاوش بریم داخل
دیدم دستمه محکم گرفت خدا را شکر که در بیرون هم کسی نبود که سیاوش صورت خود را نزدیک گوشم کرد و چنین گفت :


چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن
چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی کردن
مولانا
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily