رمان : عشق با یک نگاه قسمت : بیست و پنجم نویسنده : یلدا قربانزاده
به پدر جانم زنگ آمد نفهمیدم کی بود.....! پدرم چند دقیقه حرف زد و دوباره برگشت سمیر : پدر جان کی بود؟ پدرم : کاکایت بود بچیم تا اسم کاکایم را شنیدم ناراحت شدم برشان اونا هیچ گناهی نداشتن فقط داشتن ناراحتی و درد گناه پسرشان را میکشیدند . ساناز : چی میگفتند پدر جان ؟ پدرم : از صحت سما دخترم جویا شدن مه هم گفتم خوب است شکر سما : خوب کردی پدر جان ای که به تماس شان جواب دادی اونا که گناهی ندارند پدرم : ها جان پدرش شهزاد هم که جذای خود را میبینه بعد به تلفن مه زنگ آمد دیدم سحر بود وای دوست نازمه چقدر دلتنگش شده بودم سما : سلام سحرم سحر : سلام سما جانم خوب هستی ؟ سما : شکر خوب هستم تو خوب هستی سحر : تو خوب باشی مه هم خوب هستم عزیزمه سما : جانمه سحر خودم هستی راستی از پوهنتون خبری است.! سحر : راستش نزدیک امتحانات نهایی هستیم گلم سما : وا جدی میگی ؟ سحر : ها سمو سما : اوفف پس ازمه خلاص شد اتا در درس ها هم نبودم اوففف🥺 سحر : هههه تشویش نکو یازنه حلش کرده سما : چی را حل کرده ؟ سحر : همراه مدیر حرف زده و قرار است از همونجا شروع کنی و امتحان بتی سما : واییییییییییی راست میگی سحرو مه هیچ خبر نداشتم 🥹 سحر : ههههه هتمن میخواست متعجبت کنه که مه خرابش کردم ههههه سما : هههههه توبه از دست تو سحر : پسخداحافظ گلم وقتت را نمیگیرم متوجه خودت باش سما: باشه جانم تو هم خدا حافظ با سحر خدا حافظی کردم دیدم سیاوش هم آمد و به ساناز کاکاو هایش را داد بعد آمد پیش مه همه مصروف بودن سیاوش : دلبرم چطور هستی سما : خوب هستم راستی تشکر بخاطر پوهنتون سیاوش : هههه کی ای سوپرایزمه خراب کرد سما : هههه سحر سیاوش : ها میفهمیدم پیش او حرف تاب نمیاره ههههه سما : بسیار تشکر بخاطر پوهنتون سیاوشم سیاوش : امم پس دلبر لجبازم تشکری را هم بلد بوده عجب...... سما : سیاوشششش سیاوش : هههههه درست است خواهش میکنم زندگیم کاری نکردم سما : ههههه خوب کاکاو هایمه بتی زود باش سیاوش : هههه مثل طفل ها هستی ولا سما : بلی دگه کاکاو ها را میخوردم که سیاوش هم همی قسم نگاهم میکرد و خنده میکرد خدارا شکر که یکبار دیگر هم ای چهره و ای لبخند زیبا را میبینم خیلی دلتنگش بودم خدا را شکر .
**** یک هفته بعد
مه و سیاوش تصمیم گرفتیم تا همه ما با فامیل های خود به غذا خوردن به رستورانت بریم تا فکر و هوای همه عوض شوه بعد این همه اتفاقات . مه : مه آماده هستم شما آماده نشدین ؟ ساناز : کمی دیگر هم صبر کو سمویم حالی خلاص میشم مه : هههه توبه پس مه در حولی منتظر میباشم البته فامیل ها فقط فامیل مه و فامیل سیاوش بود البته فامیل سیاوشم در رستورانت بودن و فامیل مه هم در حال آماده شدن سیاوش : سلام به دلبر مه که هر روز زیباتر میشه ماشالله مه : سلام به سیاوشم که هر روز چشم سفید تر میشه سیاوش : هههههه خو چی کنم دگر وقتی سمایم را میبینم خوده کنترول نمیتانم مه : هههههه سیاوش : دلبرم زخم هایت که درد نداره...! مه : نخیر مه خوب هستم درد نداره سیاوش : خداراشکر سیاوش : راستی مه دلتنگ دلبر شدیم....! هههه دیدم که سیاوش خود را مثل طفل ها میکرد زیاد جالب میشد خندیم گرفت از ای کارش ههههه مه : هههه خوب سیاوش : اول ای که ای قسم کسی احوالپرسی نمیکنه مه : پس چقسم میکنه..! دیدم سیاوش نزدیک آمد و مرا در آغوش گرفت وای حالی اگر کسی بیبینه سیاوش: ای قسم مه : وای سیاوش رهایم کو حالی پدرم میبینه سیاوش : اوفف خوب چی کردیم نمیتانم خانمم را در آغوش بیگیرم ؟ مه هم یک فکر در زهنم آمد.....هههه مه : آخ زخمم دیدم سیاوش عاجل خود را دور کرد سیاوش : چی شد جانم خوب هستی معذرت میخوایم دلبرم بریم پیش داکتر مره که خنده گرفته بود از ای کاری که کرده بودم خوب چقسم میکردم رهایم نمیکرد مه : آرام باش سیاوشم چیزی نیست ایقسم کردم که رهایم کنی هههه سیاوش : آها پس ایقسم بوده مره بازی دادی پس یک دقیقه دیدم سیاوش نزدیک میآمد تا میخواستم فرار کنم که خدا را شکر که مادر جانم آمد هههه جمیله : خوب بریم دگر همه گی آماده هستیم سیاوش طرف مه دیده میخندید سیاوش : بلی مادر جان بریم مه هم خنده پیروزمندانه کرده در موتر سوار شدم هههه همگی سوار موتر شدیم که بعد از چند دقیقه رسیدیم به رستورانت ( برگ ) از موتر پایین شدیم پدرم سمیر مادرجانم و ساناز رفتن داخل مه هم میخواستم از عقب شان برم که سیاوش دستمه گرفت سیاوش : یک دقیقه دلبرم کجا..! مه : وای سیاوش بریم داخل دیدم دستمه محکم گرفت خدا را شکر که در بیرون هم کسی نبود که سیاوش صورت خود را نزدیک گوشم کرد و چنین گفت :
چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی کردن مولانا