رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_و_یکم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.3K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم بخش ششم

🌺گفتم ولی ایرج هم همینو می گفت که رفعت
می خواسته طلاقش بده.
گفت : ایرج چه می دونه هر چی شنیده میگه؛؛ حمیرا همیشه اینو تکرار کرده منم دیگه حوصله ی بحث کردن با اونو ندارم ..خود حمیرا اصرار کرد تا طلاق بگیره ….
رفعت هنوز ازدواج نکرده ….. تازه نگار اون اولا که رفته بود خیلی زنگ می زد بچه برای اینکه با مادرش حرف بزنه گریه می کرد .. ولی حمیرا خودش نمی خواست با اون حرف بزنه….گفتم عمه چرا وقتی دیدین که اون نمی تونه با رفعت باشه پیش دکتر نبردین …….گفت : تو دیگه چرا این حرفو می زنی مگه میشه نبرده باشیم خود رفعت اونو برد ولی فایده نداشت خودش همکاری نمی کرد ……
🌼رفتم تو فکر دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط … …گفتم ولی فکر کنم الان دلش می خواد که خوب بشه ….این دکتر جمالی به نظرم خوب باشه شما خودتون برین ببینین اگر صلاح دونستین ادامه بدین ….
گفت : مرسی مادر که اینقدر دلسوزی می کنی… حالا بیا یک کار دیگه هم بکن … ایرج رو ببخش…. باور کن همچین کاری تا حالا ازش ندیدم بزار به حساب اینکه خاطر تو رو خیلی می خواد ……… سرمو انداختم پایین …….اون نفس عمیقی که نشونه ی غم بزرگی که تو دلش بود از اعماق وجودش کشید … و از اتاق من رفت … دلم براش خیلی سوخت …….
🌺یادم اومد که من توی خونه ی پدرم نه دغدغه ای داشتم نه رازی ….. آروم بودیم و بدون تنش و چقدر همون زمان به زندگی عمه و بچه هاش غبطه می خوردم ….. نمی دونستم چه عاملی باعث شده این قدر توی این خونه تنش باشه حتی تو اوج خوشحالی یک ترس مبهم تو وجود همه هست…. که منم دچار اون شده بودم انگار هیچ چیز واقعی نبود وقتی داشتم می خندیدم نمی دونستم چند لحظه ی بعد چی می خواد پیش بیاد ………….
🌼فردا عمدا کاری کردم که ایرج رو نبینم … فکر نمی کردم به این زودی چنین چیزی بخوام با این که بشدت دوستش داشتم ……
حالا فکر می کردم اگر بیاد دنبالم باید چیکار کنم ؟
اون روز تا رفتم تو کلاس استاد اومد و نتونستم دق و دلیمو سر شهره خالی کنم ….. شهره هم خودش از من فاصله گرفته بود و می دونست که چیکار کرده ….. ولی ساعت استراحت خودم رفتم سراغش داشت فرار می کرد …..
🌺گفتم حالا فهمیدم که تو واقعا دوست منی … چون باعث شدی ما رسما نامزد کنیم ….دستت درد نکنه ….
با پرویی گفت : توام خیلی موذی و زرنگی ها از این طرف دل جمالی رو به دست میاری از اون طرف با ایرج نامزد می کنی …. خیلی مارمولکی ….. در موردت اشتباه کردم ….
گفتم : فقط می تونم بهت بگم برات متاسفم…….
دیگه نموندم تا حرفی بزنه می ترسیدم عصبانی بشم و دوست نداشتم تو دانشگاه همچین کاری ازم سر بزنه ….
حرفی که بهش زده بودم براش کافی بود ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم بخش پنجم

🌺سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم می دونستم عمه ی من خودش خیلی ناراحتی داره و من
نمی خواستم قوز بالا قوزش بشم …
سکوت منو که دید پرسید حالا تو بگو چی می دونی ؟ این بار راستشو بهم بگو من فهمیدم که حمیرا بهت حرفایی رو گفته پس بگو …. من باید بدونم …
گفتم : برام همه چیز رو تعریف کرده جریان عموش و اینکه بعد از اون چی به سرش اومده همه رو گفته … می گفت آخرین باری که خوشحال بوده وقتی بوده که من بچه بودم و با من بازی می کرده ……
🌺عمه گفت : اون اینو گفت؟ بی خود میگه … وقتی این بلا سرش اومد که الهی خدا ازش نگذره اون بی شرف و بی ناموس که مثل برادر بهش اعتماد داشتم تو هنوز به دنیا نیومده بودی ………….. اولا خیلی حالش بد بود و من از اون بیشتر خراب بودم اگر مثل اون رنج نبرده باشم بی انصافیه …… مادر نیستی تا ببینی وقتی بلایی سر خودت بیاد آسون تر از اینه که خار تو پای بچه ات بره … من سر این ماجرا پیر شدم, از همه بریدم… با علیرضا دعوا می کردم؛؛ آخه از چشم اون می دیدم ، ولی دیگه فایده نداشت هر روز که نمی شد این گند رو هم بزنیم بدتر می شد …کم کم حمیرا بهتر شد وقتی عموی من فوت کرد من با حمیرا اومدم خونه ی شما تو یکسال؛ یا یکسال و نیم داشتی بعد از اون ماجرا بود که تو رو دید ….آره راس میگه دلش می خواست تا ابد با تو بازی کنه…
🌺برای همین اون شب ما تا دیر وقت خونه ی شما موندیم و اون اصلا دلش نمی خواست بیاد خونه آخر بهش قول دادم بازم بیارمش این طوری راضی شد …… ولی دیگه نشد و این همیشه تو دلش موند حمیرا عادت نداره چیزی رو که می خواد از ذهنش بیرون کنه ….
گفتم : میگه رفعت از قبل با اون زنه ژانت هم خونه بوده و می خواسته حمیرا رو طلاق بده تا با اون ازدواج کنه …..
سرشو تکون داد و گفت : آره ژانت هست ولی رفعت نمی خواست حمیرا رو طلاق بده خیلی ام التماس کرد که به همین وضع باشیم به خاطر نگار ، خوب اونم حق داشت حمیرا نمی گذاشت رفعت دست بهش بزنه…. حمیرا زیر بار نرفت و بهش گفت برو ازدواج کن ……..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم بخش چهارم

🌺تصوری که از ایرج داشتم تو ذهنم خراب شده بود ، احساس بدی که دلم نمی خواست باورش کنم …. قیافه ی اون وقتی منو می کشید بالا و حالت عصبانیتی که نمی تونست کنترل کنه …. منو یاد علیرضا خان می انداخت وقتی داشت عمه رو می زد و من نمی خواستم زنی باشم که تو سری بخوره و تحت سلطه ی یک نفر دیگه باشه ، باید آزاد باشم تا بتونم به هدف هایی که تو زندگیم داشتم برسم اون در واقعا می خواست منو مهار کنه ، رفت و آمدم و بر خوردم با دیگران رو تحت کنترل خودش بگیره و این خواست من نبود ….. این اولین باری نبود که من جایی می رفتم و اون اخماشو تو هم می کرد و من ناخود آگاه از بیرون رفتن ترسیده بودم …… روی تخت دراز کشیدم و مدتی گریه کردم و به همون حال خوابم برد ….. خواب مامانم رو دیدم دستشو گذاشته بود روی سرم و نوازشم می کرد و بهم دلداری می داد …. همون جا توی خواب هم به گریه افتادم و از خواب پریدم …و دیدم یکی می زنه به در ….. فکر کردم ایرج ترجیح دادم فعلا باهاش روبرو نشم تا بیشتر فکر کنم… می ترسیدم حرفی بزنم که بعدا نتونم انجامش بدم چون خیلی دوستش داشتم …..
🌺ولی صدای حمیرا رو شنیدم که گفت : رویا منم باز کن کارت دارم باز کن دیگه …
چشممو باز کردم اتاق تاریک بود … در و باز کردم و بعد چراغ رو روشن کردم … اومد تو و گفت : بسه دیگه بیا بریم بیرون………. شام حاضره تازه تلویزیون هم یک برنامه ی خوب داره با هم تماشا کنیم و شام بخوریم …. اون اهل نصیحت نبود ولی این جوری می خواست منو سر حال بیاره ….
گفتم باشه عزیزم میام ….
🌺نگاهی به من کرد و گفت وای مرسی گفتم حالا یک ساعت باید ناز تو رو بکشم حوصله هم ندارم ….. همیشه می دونستم تو محشری زود باش بیا ….
گفتم: چشم تو برو بزار نماز بخونم میام …..
حمیرا رفت لباس عوض کردم و رفتم تا وضو بگیرم ایرج تو راهرو وایساده بود ….. دیدمش ولی نگاهش نکردم ….
اومد جلو و گفت : غلطی کردم که خودمم توش موندم راهی هست که منو ببخشی ؟ حالم خیلی بده رویا …حرفی نزدم و رفتم تو دستشویی …
🌺وقتی برگشتم هنوز اونجا وایساده بود …. نه اون حرفی زد نه من … رفتم اتاقو در رو قفل کردم و وایستادم به نماز … خیلی هم دلم گرفته بود برای همین مدتی طول کشید …. و بعد یک شونه به موهام کشیدم و رفتم پایین ….
حمیرا یک سینی که توش شام خودش و منو گذاشته بود آورده بود جلوی تلویزیون با اینکه حوصله نداشتم پیشش نشستم و خیلی زود به هوای درس رفتم بالا بدون اینکه نه ایرج رو ببینم نه عمه رو …… واقعا به خاطر کارای اخیر درسم مونده بود ، این بود که نشستم سر درس در حالیکه دنیایی که برای خودم ساخته بودم خراب شده بود و نمی دونستم با وضعیت موجود چیکار کنم … دیگه داشتم به این جور زندگی عادت می کردم که به هر چی دل می بستم یک طوری ازم گرفته می شد شاید هم چون اعتقاد پیدا کرده بودم این طوری می شد …….
🌺ساعت نزدیک یازده بود که یکی زد به در پرسیدم کیه ؟
عمه بود گفت : باز کن باهات کار دارم … سریع در و باز کردم و عمه اومد تو …. با هم نشستیم …
نگاهی به من کرد و گفت : اولین بارش بود بزار به جای اون همه که دوستت داره ببخشش خودش خیلی پشیمونه …. اگر دوستش داری فراموش کن ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم بخش سوم

🌺عمه گفت : خوب عمه جون یواشکی به من می گفتی…
گفتم وقتی ازم خواسته به کسی نگم چطوری می گفتم ؟ حتی اگر مثل الان در موردم بی انصافی بشه نمی گفتم …..
حمیرا گفت پس شما ها رویا رو نشناختین این بچه شب روز از من مراقبت کرده بدون منت اونوقت این لندهور اومده دستشو می کشه و بهش توهین می کنه تو حالا چه مرگت بود ؟ ایرج سرش پایین بود …. نگاهش نمی کردم ولی از صداش معلوم بود که هم بغض داره و هم خیلی ناراحته گفت : چند وقته هر وقت میرم دنبالش شهره میگه الان داشت با دکتر جمالی حرف می زد یا الان تو کلاس با هم خلوت کردن… امروز تو کتابخونه دو ساعت با هم نشسته بودن و حرف می زدن از خودش
می پرسیدم انکار نمی کرد …منم فکر بد نکردم تا امروز به من گفت : رویا بیشتر روزا میره مطب دکتر و اونجا با هم قرار می زارن …
🌺گفتم دورغ میگی گفت : نه به خدا قسم ، خودم شنیدم که داشت می گفت تو برو منم میام الان اونجاس …….. اگر نبود هر چی خواستی به من بگو …. دختره ی احمق ذهنمو خیلی خراب کرد منم که از اون احمق تر وقتی اومدم خونه دیدم نیست … دیگه نفهمیدم چیکار می کنم …..
حمیرا که چاک و دهن نداشت گفت : خاک بر سر خرت کنن تو رویا رو نمیشناسی ؟ به حرف یک دختره ی بیشعور گوش کردی ؟ خجالت بکش … من دیگه چیزی بهت نمیگم….تازه رویا هر کاری بکنه بزرگ شده و به تو مربوط نیست اگر لازم باشه مامان هست تو چرا دخالت می کنی؟ مگر این که دوستش داشته باشی ….که فکر کنم همین طوره …
🌺عمه گفت : کاش به من گفته بودی نمی گذاشتم این طوری بشه ….
بلند شدم و گفتم : مهم نیست دیگه کاری که نباید بشه شده منم چشمم باز شد و راه افتادم تا برم بیرون ایرج گفت رویا تو رو خدا منو ببخش خودتو بزار جای من ببین چی فکر می کردی ؟ …
گفتم من صد بار دیدم که دم در داری با شهره حرف می زنی … می تونستی نزنی … بری جلوتر وایسی یا مستقیم بهش بگی نمی خوام ببینمت ولی نکردی حتی اون به من گفت که امیدوارش کردی ولی من باور نکردم و بهت اعتماد داشتم هیچوقت بهت گفتم که حق نداری با اون حرف بزنی چون بهت نظر داره ؟ … چون در حد من نبود … ولی ناراحتم که تو شهره رو می شناختی و برای اینکه ببینی من چیکار می کنم ازش زیر پاکشی کردی و بدتر از اون حرفاشو باور کردی خیلی متاسفم …….
🌺بعد رو کردم به عمه و گفتم :.عمه یک روز من دیدم داره با ایرج حرف می زنه موها شو کشیدم و برای اینکه دست از سر ایرج بر داره بهش گفتم من نامزد شم … حالا می خواست بین ما رو بهم بزنه و متاسفانه ایرج این اجازه رو بهش داد…. و رفتم بیرون ….خواست دنبالم بیاد ….ولی عمه صداش کرد الان راحتش بزار …تا آروم بشه حق با اونه کار بد کردی …..
اونقدر خودمو نگه داشته بودم که وقتی به اتاقم رسیدم مثل بمب منفجر شدم از شدت اشک جایی رو نمی دیدم ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم بخش دوم

🌺من استادی دارم که اتفاقا درسی که به ما می داد در مورد مریضی حمیرا بود علائمی که تو کلاس می گفت همونی بود که من تو حمیرا می دیدم ، یک روز گفت : متاسفانه عده ای از دکترا از قرص هایی استفاده می کنن که در کمال بی رحمی مریض رو ساکت و آروم می کنه و می خوابونه ولی برای اونا ایجاد توهم می کنه بیمار تو روز و شب کابوس می بینه وقتی اسم قرص رو گفت دیدم همون قرصیه که حمیرا می خوره نگران شدم نمی تونستم به کسی بگم ….. من برای اینکه صدمه بهش نرسه یواش یواش قرص رو کم کردم
🌺تا بالاخره به هیچ رسوندم و به جاش آسپیرین دادم به حمیرا ، اگر یادتون باشه یک دوباری هم که دکتر اومد نگذاشتم بهش آمپول بزنه … خوشبختانه اثرش مثبت بود و حال حمیرا بهتر شد بعد با مشورت حمیرا تصمیم گرفتیم با دکتر صحبت کنیم و بریم پیشش تا تحت معالجه ی اون باشه ، حمیرا به من گفت به شرطی میاد که کسی خبر دار نشه فکر می کرد عمه مخالفت کنه …. وقتی رفتم دانشگاه دکتر رو پیدا نکردم در حالیکه می دونستم اون روز کلاس داره… چند بار رفتم دفتر و براش پیغام گذاشتم …. تا ظهر موقعی که داشتم از دانشگاه بیرون می رفتم خودش منو صدا کرد… و ازم پرسید چرا دنبالش می گردم ؟ ایرج دم در منتظرم بود نخواستم معطلش کنم گفتم باید مفصل باهاتون حرف بزنم ……
🌺فردا رفتم دفتر و با دکتر تو کتابخونه صحبت کردیم و شرح حال مریضی حمیرا رو بهش گفتم و اونم گفت راه معالجه هست و برای شب چهارشنبه وقت داد و اولین بار با حمیرا اونشب رفتیم …… باز برای شنبه با دکتر درس داشتم آخر جلسه به من گفت بمون تا باهات حرف بزنم ….اونجا به من گفت .. که متاسفانه حمیرا علاوه بر بیماری افسردگی حاد و استرس بر اثر خوردن اون قرص ها دچار توهم شده که اسم خاصی داره و باید تحت درمان قرار بگیره و گفت حتما باید پدر و مادرش هم خبر داشته باشن …….
🌺امروز ساعت چهار وقت داشتیم …. حمیرا اومد دنبال من … وقتی از در دانشگاه می رفتم بیرون دکتر هم داشت میرفت طبق معمول شهره با من بود دکتر گفت دارین میرین گفتم بله دکتر شما برین ما هم خودمون رو می رسونیم ….بعد رفتیم حمیرا رو دید و باهاش حرف زد ولی از اینکه به حرفش گوش نکردیم و شما رو تو جریان قرار ندادیم ناراحت شد…… برای پانزده روز دیگه وقت داده که قرار شد این بار با عمه بره …. سر راه من دواها رو گرفتم و اومدیم خونه … همش همین بود ……….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم بخش اول

🌺ایرج گفت: شماها برین داریم حرف می زنیم … گفتم: این حرفه؟ داری با من دعوا می کنی تو عصبانی هستی… ایرج باشه بعدا که آروم شدی….. مگه چی میشه من با حمیرا برم بیرون و اشکهام ریخت دلم برای خودم خیلی سوخته بود …. با این که می دونستم طاقت گریه ی منو نداره و نمی خواستم از این ضعفش استفاده کنم بی اختیار این کار و کردم و تقریبا موفق هم شدم چون اون یک کم کوتاه اومد گفت : لطفا بشین حرف بزنیم …. بشین گفتم ……..
🌺من از ترسم نشستم .. بعد درو باز کرد و گفت:لطفا شما برین از اینجا ، برین دیگه ما داریم مثل دو تا آدم حرف می زنیم …. عمه خودشو انداخت تو و حمیرا هم پشت سرش اومد تو …
حمیرا گفت : آخه کله خر به تو چه؟ رویا به تو چه ؟ هان ؟ نمی فهمم …خجالت نمی کشی ؟ حالا برای چی این کارو می کنی چرا اون باید توضیح بده من میدم.. می خوای ببینی ما کجا بودیم؟ من بهت میگم …
🌺عمه اومد منو که داشتم مثل ابر بهار گریه می کردم بغل کرد و به ایرج گفت : خدا خیرت بده همین اول کاری خودتو نشون دادی پاشو بریم مادر معلوم نیست چش شده… ای بابا من ازت معذرت می خوام عمه جون ..چه کاری بود کردی من که مادرتم دارم از ترس میمیرم دختر رو قبضه روح کردی آفرین به تو …….. داد زد صبر کن مامان چرا دخالت می کنی ؟ و رو کرد به حمیرا و گفت : الان شماها کجا بودین ؟
گفت مطب دکتر …. پرسید دکتر جمالی ؟
گفت آره تو از کجا می دونی ؟
🌺گفت خبر دارم برای چی هر روز میرین اونجا ؟ حمیرا گفت : مثل آدم بگو منظورت چیه کی بهت گفته ؟بعد هم تو اصلا از این کارا نمی کردی؟ بگو حرف حسابت چیه ؟..
.عمه پرسید: دکتر برای چی رفتین ؟ درست تعریف کنین که منم بدونم جریان چیه ؟ خوشم باشه اصلا نمی دونم اطرافم چی میگذره …..
ایرج هنوز خیلی عصبانی بود .. گفت خیلی خوب شما برین ما می خوایم حرف بزنیم … حمیرا گفت من رویا رو اینجا نمی زارم با تو تنها باشه بیا بریم بیرون بشینیم ببینم تو از چی ناراحتی منم جریان رو برات میگم …..
🌺 حالا اصلا می خوام بدونم به تو چه مربوط ؟ تو چرا به کار رویا دخالت می کنی ؟ ببینم نکنه دوسش داری ؟ آره ؟ اینطوریه ؟عاشقشی ؟ عمه گفت نه بابا لابد یک چیزی شده خوب توام بیا بشین حمیرا بگو منم گوش کنم ….حمیرا گفت شما ناراحت نمیشی به ایرج همه چیز رو بگم ؟ عمه پرسید: چی رو؟ حمیرا گفت همه چی رو …… من اشکهامو پاک کردم و گفتم …نه لازم نیست بگی ….
🌺عمه هم دستپاچه شد و گفت : منظورت از همه چیز چیه ؟ نه لازم نیست بگی بریم پایین برای من بگو جریان چیه ؟
گفت : نمیشه دیگه حالا نمیشه،، ایرج توام بشین … ایرج گفت : این چیه که من نمی دونم بگو حمیرا لطفا دارم دیوونه میشم …..
حمیرا گفت مگه عاقل بودی؟
دست رویا رو این طوری کشیدی که گفتم الان یک بلایی سرش میاری ….. تو نبودی که می خواستی خودتو بکشی که من بهش صدمه نزنم حالا من مریض بودم تو چه مرگته ؟
ایرج گفت طفره نرو بگو ببینم چی شده ؟
ترسیدم که حمیرا موضوع رو بگه و ایرج رو بهم بریزه و من نتونم حرفمو بزنم این بود که
گفتم : بس کنین… حمیرا من خودم میگم توضیح می دم.

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول…
.
❤️نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی…
همون جا توی منطقه موندم…
ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن… .
– سریع برگردید… موقعیت خاصی پیش اومده…
🦋رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران…
دل توی دلم نبود…
نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن…
انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود… .
❤️سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود…
دست های اسماعیل می لرزید…
لب ها و چشم های نغمه…
هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت…
.– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته!
با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت…
بغضم رو به زحمت کنترل کردم…
🦋– چی شده؟
این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن… زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد…
چشم هاش پر از التماس بود…
فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره.
دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد… .
– حال زینب اصلا خوب نیست…
بغض نغمه شکست…
❤️خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد…
به خدا نمی خواستیم بهش بگیم…
گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم…
باور کن نمی دونیم چطوری فهمید…
جملات آخرش توی سرم می پیچید…
نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد…
چشم دوختم به اسماعیل…
گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… .
– یعنی چقدر حالش بده؟
🦋بغض اسماعیل هم شکست… .
– تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد…
سه روزه بیمارستانه…
صداش بریده بریده شد
ازش قطع امید کردن، گفتن با این وضع…
#دنیا روی سرم خراب شد…
اول علی ،حالا هم زینبم …

#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر!
.
❤️تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم
چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم
از در اتاق که رفتم تو ،مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند.
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد.
چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد، بی امان، گریه می کردن
🦋مثل مرده ها شده بودم
بی توجه بهشون رفتم سمت زینب
صورتش گر گرفته بود
چشم هاش کاسه خون بود
از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد
حتی زبانش درست کار نمی کرد
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت
دست کشیدم روی سرش
❤️– زینبم! دخترم!
هیچ واکنشی نداشت…
– تو رو قرآن نگام کن…
ببین مامان اومده پیشت…
زینب مامان … تو رو قرآن!
دکترش، من رو کشید کنار
توی وجودم قیامت بود
با زبان بی زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست
🦋دو روز دیگه هم توی اون شرایط بودمن با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم…
اون تشنج می کرد، من باهاش جون می دادم
❤️دیگه طاقت نداشتم…
زنگ زدم به نغمه بیاد جای من.
اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون
رفتم خونه،
وضو گرفتم و ایستادم به نماز…
دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم، همون طور نشسته،
🦋اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت.
– علی جان…
هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم…
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم…
هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم…
.اما دیگه طاقت ندارم، زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم،
❤️یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری…
یا کامل شفاش میدی!
و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه_زهرا می کنم…
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود،
روز و شبش تو بودی،
نفس و شاهرگش تو بودی،
چه ببریش، چه بزاریش،
🦋دیگه مسئولیتش با من نیست!
اشکم دیگه اشک نبود…
ناله و درد از چشم هام پایین می اومد…
تمام سجاده و لباسم خیس شده بود

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهل_و_یکم : قلمرو

🌼🌸خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
🌼🌸ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ...
🌼🌸اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ...
🌼🌸تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
🌼🌸هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
🌼🌸کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ...
🌼🌸شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهل_دو: هادی

🌼🌸تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود … کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد … با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد … هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … .
🌸🌼یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم … مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن … متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد … مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم … بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم … در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … .
🌼🌸به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه …
– کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم … بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده … شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم … این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … .
🌸🌼– مگه من چطور برخورد می کنم؟ … .
– همین رفتار سرد و بی تفاوت … یه طوری برخورد می کنی انگار …
تازه متوجه منظورش شده بودم … مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست … نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه … برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ …
🌼🌸من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم … جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … .
🌸🌼– این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم … مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
🌼🌸با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد

ادامه دارد ....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهلم
((غذای مهران))

🦋مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...

🌾- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
🦋- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...

🌾- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...

🦋قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
🌾اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
🦋- من از غذای مهران می خورم ..

ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ چهل_و_یکم
((اگر رضای توست...))

🦋همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...

🌾بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
🦋- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
🌾- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...

🦋- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...

🌾و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...

- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...

🦋این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...

🌾- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°