رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهلم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#داستان‌عاشقانه‌واقعی
#دومدافع
#قسمت_چهلم

چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـݧ چادرمو مرتب کردم ودر و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم ـ
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود .یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مث بچگیاموݧ بپرم بغلش ک رفت عقب
کجا؟؟؟زشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهر ؟؟نمیخواے برے کنار بیام تو؟؟؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا
چشمم خورو بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت :زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ؟؟چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم
رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید

ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے پیش اومده

زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ـ خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
.بابا ؟؟؟ بیا مامور گازه
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت :مامور گاز ؟؟؟خوب تو خونہ چیکار داره؟؟
نمیدونم بابا بیاید خودتوݧ ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ ،خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد .
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد ،کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده؟؟
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت :ݧ سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار ،ݧ میوه بیار ،شیرینے بیار،اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
.
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو؟؟؟
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت :الو؟؟؟همسر جاݧ؟؟؟
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو؟؟اسماء جاݧ؟؟؟
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت :چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ
جاݧ دلم کار داشتے خانوم جاݧ؟؟؟
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلاݧ؟شوخے میکنے.چہ بے خبر؟
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ؟
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
چشمت بی بلا
پس زود بیا .فعلا
فعلا .

نیم ساعت گذشت .علے با یہ شیرینے اومد خونموݧ.
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ...

ادامــہ دارد....

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهلم بخش چهارم

🌺حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه افتادیم گفتم: آقا اسماعیل عجله ای نیست دکتر تازه راه افتاده.
حمیرا گفت : امروز استرس دارم رویا توام با من بیا تو …. گفتم انشالله دفعه ی دیگه با عمه میام که تو خیالت راحت باشه ……
اون روز هم ما سر کوچه ای که مطب دکتر بود پیاده شدیم و بازم حمیرا تنها رفت و صحبت کرد ، این بار دکتر یک نسخه داد و گفت قرص های قبلی رو که خودش توهم زاست به طور کلی نخور و از این نسخه استفاده کنین و دفعه ی بعد براتون پانزده روز دیگه وقت گذاشتم ولی حتما با مادر یا پدرتون تشریف بیارین ….
🌺من همش دلم شور می زد باز ایرج ناراحت نشه هی به اسماعیل می گفتم زود باش تند تر برو ……. البته کنار یک داروخونه نگه داشتیم و من داروهای اونو گرفتم … وقتی رسیدیم …. ایرج رو روی پله ها دیدم به ساعت نگاه کردم باید تازه اومده باشه …با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم مثل اینکه خیلی عصبانیه پیاده شدم با خودم گفتم: ای بابا این چرا این طوری می کنه من مگه نمی تونم جایی برم ؟….با این فکر خواستم اگر این بار حرفی زد کوتاه نیام ….. اون زودتر از ما رفت تو و جلوی اسماعیل حرفی نزد….. ولی به محض اینکه پامو گذاشتم تو حال 🌺ایرج اومد جلو و حمیرا که جلوی من بود کنار زد و مچ دست منو محکم گرفت….. و جلوی عمه و مرضیه حمیرا منو بکش بکش برد بالا … من هی می گفتم دستمو ول کن…. خودم میام… خوب بگو کجا بیام…. بابا خودم میام …. ای بابا منو نکش دردم میاد …..
اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتنم ما فقط دو روز بود نامزد کرده بودیم اونم یواشکی چه حقی داشت دست منو اینجوری می کشید …. طوری بود که من احساس کردم می خواد منو بزنه …. مثل بید می لرزیدم و داشتم پس میفتادم باورم نمی شد برای یک بیرون رفتن با حمیرا با من این رفتار بشه …..
🌺منو با خودش برد تو اتاقش جایی که من هنوز پامو نگذاشته بودم در و بست و گفت : لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم ….
گفتم: اصلا نمیشناسمت می خوام برم ولم کن…. در حالیکه می لرزید گفت مثل اینکه منم تو رو نشناختم …..
گفتم : تو چه حقی داری با من این طوری رفتار می کنی ؟ تو الان عصبانی هستی من نمی خوام باهات حرف بزنم ….
🌺حمیرا و عمه اومدن پشت در و می کوبیدن به در ، ایرج درو باز کن ، باز کن این در و زود باش ، چی شده؟ ……
حمیرا داد زد دیوونه درو باز کن به تو چه اصلا دلمون می خواد بریم بیرون تو سر پیازی یا ته پیاز در و بازکن تا خودم حسابتو برسم.
#ناهید_گلکار

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهلم بخش سوم

🌺گفتم به خدا عمو من نیاوردمش اصلا باهاش حرف نمی زنم خودشو به من می چسبونه … تورج وسط حرف من اومد و گفت : راست میگه بابا ایرج خودش بهش شماره تلفن داده … در واقع بهش نخ داده ….. و مامانم بهش آدرس داده …
علیرضا خان با تعجب پرسید آره ایرج تو بهش شماره دادی ؟ ایرج بلند خندید و گفت رویا تو بگو من بی تقصیرم فکر کردم آدمه …می گفت زنگ بزنم حال رویا رو بپرسم چه می دونستم این طوری میشه …
اونشب صدای خنده ی ما توی اون خونه پیچیده بود…. گفتیم و خندیدیم مینا برامون خوند و حمیرا هم حالش خیلی خوب بود …….دیر وقت بود و مینا رو شب نگه داشتم …..
🌺آخر شب دو تا پتو و یک بالش آوردم و بردم تو اتاق و روی زمین جا انداختم و کنار هم دراز کشیدیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم …..
روز عید هم خیلی خوش گذشت یک روز شاد و آروم علیرضا خان هم با ما بود و تورج و ایرج شوخی می کردن و سر به سر هم می گذاشتن و گه گاهی به اصرار تورج مینا برامون می خوند…..
نزدیک غروب مینا گفت باید بره … چون روز عید بود اسماعیل نبود … تورج گفت: اگر می خوای من تو رو برسونم ….مینا مونده بود چی بگه گفت نه می رم سر خیابون با تاکسی میرم ….
تورج بلند خندید و گفت پول تاکسی رو بده من می برمت ….. همه بهش خندیدن و بالاخره با هم رفتن….
🌺آخر شب رفتم تو اتاق حمیرا دیدم به پشت دراز کشیده …. صورتش آروم بود و اون استرس ازش دور شده بود…… من یادم اومد که اون حالا نیمه شب ها هم ناله نمی کنه ….. ازش پرسیدم… فردا به چه بهانه ای بریم دکتر … پرسید فرداست ؟
گفتم آره ساعت چهار باید زود بریم …..
گفت : باشه من به یک بهانه ای ساعت سه میام دنبال تو دم دانشگاه با هم میریم ….نگران نباش …..
ساعت آخر با عجله کتابامو جمع کردم تا زودتر خودمو برسونم به حمیرا …. شهره نزدیک من وایستاده بود تازه متوجه ی اون شدم …مثل اینکه از دست من ناراحت بود …. با همون اوقات تلخ پرسید نمی خوای ازم معذرت بخوای ؟
گفتم : شوخی کردم …
🌺گفت : امروز ایرج میاد ؟ گفتم نه ولی ایرج نامزد داره بهت گفتم که …..
گفت : دورغ میگی راننده گفت که نداره …با عصبانیت و غیض گفتم: اصلا تو رو درک نمی کنم ….و دستم رو نشونش دادم و گفتم :شهره من نامزد ایرجم حالا خوب شد دست از سر من بردار خواهش می کنم برو دنبال کارت ..و همین طور که از کلاس میرفتم بیرون گفتم ول نمی کنه دیگه ، چه گرفتاری شدم ………..
با سرعت می رفتم به طرف در…… دکتر جمالی رو دیدم که اونم داشت می رفت به طرف بیرون سلام کردم ….جواب داد و گفت داری میای مطب؟
🌺گفتم بله آقای دکتر شما برین من خودمو می رسونم …………. روزای شنبه هیچوقت ایرج دنبال من نمی اومد چون کارش تو کارخونه زیاد بود ….وقتی رسیدم اسماعیل جلوی در بود ماشین رو خیلی جلوتر نگه داشته بود.

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهلم بخش دوم

🌺رفتم تو آشپز خونه تا شام درست کنم … شب عید بود و باید تدارک درست و حسابی می دیدیم عمه داشت گوشت خورد می کرد به من گفت : اومدی ؟ بیا کمک هم تورج میاد هم مینا علیرضا هم امروز زود میاد نهار هم نخورده …. بدو که خیلی کار داریم ……
یک کم بعد حمیرا هم اومد و به ما کمک کرد و تا افطار با هم حرف زدیم و کار کردیم….
با اینکه ایرج ساعت یک رفته بود خیلی طول کشید تا اومدن موقعی رسیدن که صدای اذان بلند بود…….
مینا رو که دیدم خیلی عوض شده بود اول متوجه نشدم ولی عمه زود گفت : به به خوب کاری کردی خوشگل شدی …
تورج که خیلی تیز بود پرسید منم دیدم که خوشگل شده برای چی بوده ؟…عمه گفت زنونه اس به تو مربوط نیست…تو الان بیا بغل من بشین که خیلی دلم برات تنگ شده فدات بشم ….
🌺حمیرا گفت زود تر این کارو می کردی خیلی فرق کردی ….. چی بود اون همه مو تو صورتت . تورج با شوخی گفت : آهان اصلاح کردین ….
عمه بهش تشر زد تورج خجالت بکش ….
گفت : ای بابا شما ها نمی تونین خودتونو نگه دارین به من میگین خجالت بکشم ؟ …..
طفلک مینا قرمز شده بود با اینکه اصلا آدم خجالتی نبود ….
اونشب همه با هم افطار کردیم و چیزی که برام خیلی جالب بود ، روزه بودن تورج تو این مدت بود خوشحال بودم که اونسال همه به خاطر اینکه من روزه می گرفتم با من روزه دار شدن و این برای من خیلی ارزش داشت به خصوص ایرج ……………
🌺ما داشتیم افطار می کردیم که علیرضاخان هم اومد ، پیپش روی لبش بود و یک کلاه لبه دار روی سرش همون طور با سیبل های رو به با لا …. یک نگاهی به سر تا سر میز کرد و با خنده گفت : پس شما ها برای همچین سفره ای روزه می گرفتین …. خوب اگر منم می دونستم
می گرفتم البته گرفتم ها ولی لیز بود در رفت …..
و خودش قاه قاه خندید …. و همون جا دستشو شست و نشست سر میز و با اشتها شروع به خوردن کرد ……
و به مینا گفت : خوش اومدی چه عجب من که دلم برای صدای شما تنگ شده …..
تورج گفت : منم ….من امشب یک لیست آهنگ در خواستی دارم ….
🌺بعد از شام اومدیم تو حال…. دور هم نشستیم تلویزیون شو رنگارنگ رو گذاشته بود منم خیلی گوگوش رو دوست داشتم و آهنگ کجاس مادر کجاس گهواره ی من رو می خوند ….
همه ساکت شدن و من به گریه افتادم …… ایرج نمی تونست نگاهشو از صورت من بر داره و من متوجه شدم تورج هم اینو فهمیده …..ولی تورج بازم مثل سابق شوخی می کرد گفت : …من اعتراف می کنم که امشب خودمو رسوندم تا آخرین سفره ی افطار اینجا باشم خیلی اون دو سه روز بهم خوش گذشت …مینا نمی دونی …رویا یک دوست داره نه یک دشمن داره …فقط برای دست انداختن خوبه اون شب مردیم از خنده گیر داده به ایرج و افتاده دنبالش ، اونشب نمی رفت که ، می گفت باید ایرج منو برسونه ….
علیرضا خان گفت : دیگه راش ندین بیاد اینجا رویا جان ببخشید ولی این جور آدما باعث درد سر میشن
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهلم بخش اول

🌺ایرج گفت : حالا از این حلقه خوشت اومد ؟ این فقط برای اینه که بدونم دیگه تو زن منی …. انشالله با هم میریم و حلقه می خریم …..
گفتم برای من فرق نمی کنه اینو که دوست دارم ولی هر چی بود دوست داشتم چون تو بهم دادی ……
گفت : تو رو خدا تو دانشگاه دستت کن تا همه بدونن که نامزد داری ….. گفتم معلومه که میگم به همه میگم خوبه ؟
نزدیک خونه حلقه ها رو در آوردیم و رفتیم تو عمه منتظر بود ، تا چشمش به من افتاد منو بغل کرد و به سینه فشار داد و آهسته در گوشم گفت مبارک باشه انشالله برات مراسم رسمی می گیرم بزار ببینیم چی میشه ؟
🌺ایرج عجله داشت حالا بین خودمون بمونه ….. گفتم نمی دونی عمه برام چیکار کردی ازت ممنونم که برام مادری می کنین …..
یکی زد تو پشتمو گفت برو ببینم دختر؛ حرف زیادی نزن ……
گفتم حمیرا کو ؟
گفت : داره اتاقشو مرتب می کنه … با عجله قبل از اینکه ایرج بیاد تو … رفتم بالا ….
چند دقیقه بعد صدای ایرج رو شنیدم که داشت با تلفن حرف می زد …. از حرفاش فهمیدم که تورج داره میاد …
می خواستم این بار اونقدر عادی باهاش رفتار کنم که دیگه متوجه بشه هیچ امیدی نیست…..
🌺منتظر بودم تا ببینم ایرج کی میاد بالا ، شاید احمقانه به نظر بیاد ولی دلم می خواست بازم ببینمش هر چند که تازه ازش جدا شده بودم…… ولی باز صدای زنگ تلفن اومد ایرج دوباره گوشی رو برداشت… با کسی خوش و بش می کرد و می گفت : خوب معلومه دیگه یادی از ما نمی کنین ..چرا تشریف نمیارین خونه ی ما…….. نه خواهش می کنم چه زحمتی ؟ شما بهترین دوست رویا هستین … دلم فرو ریخت و فکر کردم داره با شهره حرف می زنه از اتاق پریدم بیرون که دیدم ایرج داره اصرار می کنه ؛؛که بیا اینجا رویا خوشحال میشه ما هم همینطور … فهمیدم که میناست ….. ایرج منو دید و گفت : رویا جان گوشی رو بردار مینا خانمه …
🌺عمه گفت بگو بیاد شام پیش ما …رفتم تو اتاق و گوشی رو برداشتم و بالافاصله گفتم : مینا برام حلقه خرید تو رو خدا بیا می خوام باهات حرف بزنم ….
گفت: راست میگی تو رو خدا چقدر خوشحال شدم خوب برام تعریف کن ببینم چطوری بهت داد ؟
گفتم : پشت تلفن نمیشه بیا اینجا … تو رو خدا بیا ….. گفت : ولی من اونجا رو بلد نیستم …. گفتم اسماعیل رو می فرستم دنبالت شب پیش من بمون به مامانت هم بگو ،، اگر می خوای من بهش بگم و ازش اجازه بگیرم …گفت نه دیگه لازم نیست خودم به مامان میگم ….حالا تا ببینم اگر معذب نبودم می مونم آخه من تا حالا اونجا نیومدم الانم می ترسم بیام ….باور کن از عمه ات می ترسم.
🌺گفتم واقعا ؟ اون که خیلی مهربونه …بیا تو رو خدا باید باهات حرف بزنم ……نمی دونی چقدر خوشحالم …
رفتم پایین و به ایرج گفتم اسماعیل کاری نداره بره مینا رو بیاره …
گفت : اسماعیل رفته دنبال بابا من خودم میرم … گفتم ای وای نه تو رو خدا زنگ می زنم میگم خودش بیاد تو روزه ای باید بخوابی …. گفت: خانم لوسم نکن از الان ، توقع من زود میره بالا …. نگران نباش باید برم دنبال تورج مینا رو هم میارم بهش بگو حاضر باشه اول میرم دنبال اون ……
وقتی می خواست بره به من گفت : توام بیا با هم بریم گفتم عمه گناه داره؛ می خوام افطاری درست کنم ….
گفت: خوب منم گناه دارم …….
گفتم : شما برو من منتظرتم ….
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@Del_bespar
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○

#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت سی و نهم: برمی گردم
.
❤️وجودم آتش گرفته بود…
می سوختم و ضجه می زدم…
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم…
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … .
از جا بلند شدم…
بین جنازه شهدا علی رو روی زمین می کشیدم…
بدنم قدرت و توان نداشت…
🦋هر قدم که علی رو می کشیدم، محکم روی زمین می افتادم…
تمام دست و پام زخم شده بود …
دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش…
آخرین بار که افتادم، چشمم به یه مجروح افتاد… .
❤️علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش…
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن…
هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ، تا حرکت شون می دادم ناله درد، فضا رو پر می کرد…
🦋دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم…
با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن …
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه…
❤️آمبولانس دیگه جا نداشت…
چند لحظه کوتاه، ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون از آمبولانس، پیشونیش رو بوسیدم…
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس…
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهلم: خون و ناموس .

❤️آتیش برگشت سنگین تر بود…
فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند…
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک…..
.بیمارستان خالی شده بود…
فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن…
تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید… باورش نمی شد من رو زنده می دید…
🦋مات و مبهوت بودم…
– بقیه کجان؟
آمبولانس پر از مجروحه، باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط… .
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم…
خط سقوط کرد…
الان اونجا دست دشمنه…
❤️یهو حالتش جدی شد…
شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب،فاصله شون تا اینجا زیاد نیست… بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه… .
یهو به خودم اومدم …
– علی… علی هنوز اونجاست… .
و دویدم سمت ماشین…
🦋دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد…
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده…
هنوز تو شوک بودم…
رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد…
جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد…
❤️– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب…
اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود، بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده، بیان دنبال مون،من اینجا، پیششون می مونم…
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد…
سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
🦋– بسم الله خواهرم… معطل نشو…برو تا دیر نشده…
سریع سوار آمبولانس شدم… هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم…
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون…
اومد سمتم و در رو نگهداشت … .
❤️– شما نه! اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم، ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره…
جون میدیم، ناموس مون رو نه!
یا علی گفت و در رو بست…
با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید…

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝سرزمین زیبای من📝
#قسمت_سی_و_نهم : خمینی

🌹نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
- حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ... پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ... روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
🌹سری تکان دادم ... نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست ... و توی دلم گفتم ... مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
دوباره لبخند زد ... من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
🌹- اشکالی داره؟ .
دوباره خندید ... نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
🌹به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .- منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
🌹- توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
🌹سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ... پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... چون باید خمینی بشم ...

ادامه دارد....
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهلم : به سفیدی برف

🌹همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ... نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... .
🌹من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ... فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
🌹یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ... در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... .
🌹مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ...
🌹دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ... بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
- من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید:
🌹بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... .نگاه عمیقی بهم کرد ... فکر کردم می خوای خمینی بشی ... هیچ جوابی ندادم ...
🌹تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ...
🌹خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ... یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به حرف و شعار ... و راحت و الکی نیست ... .
🌹چشم هام رو بستم ... نه می مونم ... این رو گفتم و برگشتم بالا ...
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgZjvqwol-p_Q
حجاب فاطمی آقا
○°●○°•♡°°○°●°○
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_چهلم من واقعا پشیمانم

🌹یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...
حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...
🌹همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... 
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...
🌹هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... 
🌹منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... 
عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...
🌹- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ...
🌹اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...

ادامه دارد‌......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_چهل_یکم درخواست عجیب

🌹جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
🌹چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
🌹به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
🌹- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...

🌹از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
🌹- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟

ادامه دارد‌......
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهلم
((غذای مهران))

🦋مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...

🌾- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...
🦋- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...

🌾- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...

🦋قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
🌾اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
🦋- من از غذای مهران می خورم ..

ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ چهل_و_یکم
((اگر رضای توست...))

🦋همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...

🌾بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
🦋- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
🌾- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...

🦋- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...

🌾و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...

- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...

🦋این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...

🌾- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°