رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_سی_و_چهارم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#آخرین‌عروس
#قسمت_سی_و_چهارم
#بوسه‌برقدم‌های‌آفتاب

پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته
و به ملکوت رسیده بود.

او از حجاب ها عبور کرده به ساحت قدس الهی رسیده بود
و خدا با او سخن گفت :« ای محمد! تو بنده من هستی و من خدای تو! تو نور من در میان بندگان هستی! من کرامت خویش را برای اوصیای تو قرار دادم.»
پیامبر در جواب گفت : « اَوصیای من چه کسانی هستند؟»
خطاب رسید : «به عرش نگاه کن!»
پس پیامبر به عرش نگاه گرد
و در آنجا نورهایی را دید بسیار درخشان بودند.
این نور ها دوازده امام بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه سلام الله علیها قرار داشت.

خدا در عرش خود سیزده نور را قرار داده بود.

پیامبر نگاه کرد
و در میان همه نور ها یکی را دید که ایستاده است و نور او از همه درخشنده تر است به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت : « این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد
و ظهورش دل های مؤمنان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند.»
***
اکنون می توانیم به سوال خود جواب بدهیم :
از همان لحظه ایی که خدا نور مهدی علیه السلام را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود. او «قائم» بود. واژه قائم به معنای «ایستاده» است.
اصلا وجود مهدی علیه السلام برای قیام
و ایستادن است. هستی او برای برخاستن و قیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادق علیه السلام نام مهدی علیه السلام را شنید از جا برخاست
و دست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را میشنوی از جای خود بلند شوی
و به نشانه احترام دست بر سر بگیری
آری امشب امام عسکری علیه السلام بر پای مهدی علیه السلام بوسه می زند. این پای مبارک نماد حاکمیت است، نماد پایان ظلم است. نماد آزادی
و آزادگی واقعی بشر است

#پایان
اللهم عجل الولیک الفرج

@jomalate10rishteri

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم بخش چهارم

🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم بخش چهارم

🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم بخش سوم

🌹شانزده روز از رمضون گذشته بود ولی نتونستیم طبق قرارمون با هم جایی بریم و حرف بزنیم … من داشتم سفره ی افطارو می چیدم …مرضیه داشت چایی دم می کرد و عمه و ایرج خواب بودن که یک مرتبه تورج رو جلوم دیدم بی اختیار از خوشحالی پریدم بالا سلام کرد و نگاهی به میز انداخت و گفت : چه خبره ؟….. گفتم خوبی ؟ رسیدن به خیر چه عجب که اومدی ؟ سفره ی افطاره ….گفت این همه مگه کی روزه اس ؟ گفتم من عمه ایرج و مرضیه …..با تعجب گفت واقعا ایرج روزه اس یا شوخی می کنی ؟
🌹گفتم : واقعا ….. تازه پیشوازم رفته ….خندید و گفت الان میرم حسابشو می رسم و رفت بالا …. چند دقیقه بعد صدای اونا بلند شد که سر به سر هم می گذاشتن و می خندیدن . بعد هم دست به گردن هم اومدن پایین و با هم رفتن به اتاق عمه ….. منم رفتم بالا ترسیدم حمیرا از سر و صدا اونا بیدار شده باشه …. وقتی برگشتم همه تو آشپزخونه بودن و سه تایی با هم شوخی می کردن تورج می گفت : وقتی ایرج روزه بگیره پس معلوم میشه دنیا وارونه شده بابا تو خودت نبودی مسخره می کردی ؟ حالا چی شده روزه می گیری ؟
🌹عمه جواب داد : برای این که منو و رویا می خواستیم بگیریم اینم هوس کرد دید سخت نیست خوب ادامه داد …
تورج گفت تو دانشکده خیلی ها می گیرن ولی من نمی تونم…. تو این سرما همش آب
می خورم … ببین مامان باور کن هر چی آب می خورم بازم احساس تشنگی می کنم ……
عمه گفت الهی بمیرم تو سردی داری باید بهت نبات سوخته بدم … یک لحظه خواستم بگم من درست می کنم ولی بالافاصله پشیمون شدم ترسیدم تورج به خودش بگیره …. من یک مفاتیح داشتم که گذاشته بودم تو آشپزخونه سرمو به خوندن اون گرم کردم صدای اذان بلند شد من کمی صدای رادیو رو زیاد کردم
🌹و بلند شدم چایی بریزم دیدم مرضیه زود تر دست به کار شده …. دست و پامو گم کرده بودم نمی دونستم باید حرف بزنم یا نه در واقع طرف صحبت من نبودم سه نفری که می دونستم خیلی هم منو دوست دارن هر کدوم به دلیل خودشون داشتن سعی می کردن که کاری نکنن که درست نباشه و احساس می کردم همون طور که جو برای من سنگینه برای اونام هست … من نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم افطار کردم…. ولی زیاد اشتها نداشتم .. فقط سرمو بند می کردم .. ولی تورج تا تونست خورد تقریبا غذا رو می بلعید پشت سر هم می گذاشت تو دهنش و قورت می داد و لقمه ای که آماده جلوی دهنش نگه داشته بود می خورد …. هیچ کس تا حالا ندیده بود که اون این جوری غذا بخوره ..

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم بخش دوم

🌷صدای اذان که بلند شد و من چایی ها رو ریختم عمه هم خواب آلود اومد …. صورتش مالید بهم و گفت نمی دونم چرا اینقدر زیاد خوابیدم … گفتم خوب چون روزه هستین ، نفس بلدی کشید و گفت : به حمیرا سر زدی ؟ گفتم تازه از پیشش اومدم هم من و هم مرضیه دو بار رفتیم می خواین بازم برم تا خیالتون راحت بشه ….
گفت نه شما ها شروع کنین من الان میام …ایرج گفت حالا چیکار کنیم ؟ گفتم دعا کن چشمتو ببند و برای همه دعا کن بعد هر چی می خوای بخور ….
🌷تا اومدیم شروع کنیم عمه هم برگشته بود سه تایی با هم افطار کردیم و یکی از زیبا ترین لحظات عمرم رو تجربه کردم که در کنار کسی که دوستش داشتم افطار می کردم ….
یک بار یاد مامان و بابام کردم ولی خودمو به خاطر لحظه های خوبی که داشتم کنترل کردم……
🌷ایرج بلند شد و گفت : خوب حالا باید چیکار کنم ؟ عمه جوابشو نداد ولی بهش گفت ایرج این مرضیه معلوم نیست داره چیکار می کنه سرشو می زنی ته شو می زنی به هوای اسماعیل می ره اتاق کریم این همه راه رو میره و میاد دیگه اینجام نهار نمی خوره تو این سرما غذای خودشم میبره اونجا با اونا می خوره ..ایرج خندید و گفت : کی مرضیه ؟ مامان ول کن تازه افطار کردی تهمت نزن این بیچاره پیره دیگه ….
عمه سرشو برد بالا و آورد پایین که نه کجاش پیره از من کوچک تره …تازه من تهمت نزدم خوب برای چی میره ؟ ایرج گفت یادت باشه که وسط دعوا نرخ تعین کردی یعنی شما پیر نیستی … ولش کن مادر من بزار اونم خوش باشه مثل ما ….
🌷عمه تو صورتش نگاه مشکوکی کرد و پرسید مگه ما خوشیم ؟ راستشو به من بگو چی شده تو حالت خوب شده و تو حال خوشی هستی ؟ایرج آب دهنشو قورت داد و با دستپاچگی گفت : فکر کنم مال روزه اس رویا گفت که حال آدم خوب میشه راست می گفت …….
و برای اینکه دیگه عمه ازش چیزی نپرسه بلند شد و رفت تو حال جلوی تلویزیون نشست ولی عمه رفته بود تو فکر ….. منم غذای حمیرا رو کشیدم و به عمه گفتم بریم بهش بدیم؟ امروز خوب نخورده حالشو دارین با من بیان؟ …. آه عمیقی کشید و گفت : بریم ببینیم چی میشه …
🌷فردا هم که روز اول ماه رمضون بود همه با هم روزه گرفتیم علاوه بر ما مرضیه و اسماعیل و اقا کریم هم روزه بودن و فضای خوبی توی خونه ایجاد شد که اون سردی حاکم بر خونه رو از بین برد …. ولی علیرضا خان ناراضی بود و می گفت شما ها که روزه هستی انگار یکی گلوی منو گرفته و هی می پرسید تا کی این وضعیت ادامه داره ؟ و عمه برای اینکه اون بهش نق نزدنه وقتی می خواست بره پیش دوستاش حرفی نمی زد و بد اخلاقی نمی کرد …….
🌷من بیشتر تو اتاق حمیرا بودم روی میز همون جا درس می خوندم و پیشش می خوابیدم اونم گاهی بیدار می شد دستشو می گرفتم و کمی راه می رفت و غذا می خورد و می خوابید …. باید لرزش بدنش کم می شد و حالت چشمش بر می گشت تا قرص ها شو کم می کردیم …. حالا غیر درس تمام حواسم به اون بود …دلیل شو نمی دونستم …. چرا اینقدر حمیرا رو دوست دارم….
🌷با وجود کارایی که با من کرده بود هیچوقت ازش ناراحت نشدم …. وقتی تعطیل می شدم نمی دونستم چجوری خودمو به اون برسونم تا یک وقت حالش بد نشه …..ولی ساعتی که ایرج میومد ، خودمو می رسوندم پشت پنجره و از اون بالا ازش استقبال می کردم ….ولی دیگه جلو نمی رفتم و توی خونه هم زیاد با هم حرف نمی زدیم و گاهی با نگاه و اشاره منظورمونو بهم می رسوندم ….
🌷مثلا منکه داشتم میرفتم تو اتاق حمیرا اون نزدیک اتاقش با دست منو صدا می کرد و بدون اینکه صداش بلند بشه می گفت خودتو خسته نکن برو تو اتاق خودت استراحت کن …. منم همون طور جواب می دادم خسته نمیشم اینطوری راحت ترم دلم براش شور نمی زنه …… و بعد دستشو به علامت شب به خیر تکون می داد و منم جوابشو می دادم …. از این که می دیدم روزه می گیره و نماز می خونه خیلی خوشحال بودم . بیشتر از پیش دوستش داشتم.

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم بخش اول

🌹تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضاخان خیلی براش دلتنگ بودن منو و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم …. یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
🌹من اونشب تا سحر پیش حمیرا موندم در حالیکه اون بی قرار بود و نمی گذاشت من بخوابم شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم .. ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپز خونه تا غذا رو گرم کنم ، وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد …
🌹و گفت آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ، رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت…. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین … دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد … با تعجب به غذا ها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ..نه این کارو دوست ندارم می ترسم اذیت بشم …من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چایی شو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن …. بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست … و همین طور که داشت میرفت گفت بعد باید چیکار کنم ؟
🌹عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه …… ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو….
🌹عمه همین طور که می خندید گفت الهی بمیرم بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برا ی عید هم این قدر شیرینی نمی خرن چیکار کردی ؟
علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود هر چی بود خرید رویا جون این کارو تو کردی ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ..
🌹امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده،، داشتم از خجالت می مُردم آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند فکر کنین …….(البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کار خونه نماز بخونه )
مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن….. ایرج گفت خوب افطار می خوریم دیگه …… عمه ازش پرسید خیلی گرسنه ای ؟
🌹گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم گاهی نهار نمی خورم بعدم که روز خیلی کوتاهه هنوز که چیزی نفهمیدم …فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….من فقط گوش می کردم رفتم تو آشپزخونه تا افطار و حاضر کنم ….
🌹می خواستم برای اولین روز افطار سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه بازم روزه بگیره .. حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن….. مرضیه وقتی سفره ی افطار دید گله کرد که چرا به اون نگفتین که اونم روزه بگیره … می گفت خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….
🌹اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت تو کردی ؟ در حالیکه از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم آهسته گفتم : آره به خاطر تو …. چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_سی_و_سوم : داستان های اساطیر
🌹تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ...
🌹به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
🌹خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
- شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ...
🌹شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ...
🌹اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود ...
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ...
🌹اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
🌹و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ...
🌹از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ...
🌹 اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...

ادامه دارد....

○°●•○•°♡°○°●°○•♡•○●
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝

#قسمت_سی_و_چهارم : توهم آزادی
🌹کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
🌹کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
🌹سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
🌹همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
🌹نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
🌹من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .

ادامه دارد.....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡°○°●°○
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_چهارم باهر بسم الله

🌹پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ...
- آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ...
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ...
🌹- مراقب خودت باش دخترم ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ...
خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ...
🌹آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ...
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ...
🌹با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ...

ادامه دارد‌......
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_پنجم جاسوس ایران

🌹کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...
🌹اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...
🌹تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...
🌹یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...
🌹بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...
- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...
خیلی ترسیده بودم ...
🌹- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...
نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...
🌹- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...
.
ادامه دارد‌......

┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سی_و_چهارم
📝((گدای واقعی))
🌸راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...
🍀حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
🌸- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
🍀دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که ...

صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
🌸- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
🍀- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...

ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سی_و_پنجم
(( دلم به تو گرم است ...))
🌸بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
🍀- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
🌸- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
🍀- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
🌸چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
🍀- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
🌸- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
🍀سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
🌸- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...

و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
🍀- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
🌸رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
🍀و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...

🌸- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...

ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
Forwarded from اتچ بات
#آخرین_عروس
#قسمت_سی_و_چهارم
#بوسه_بر_قدم_های_آفتاب

پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملکوت رسیده بود.

او از حجاب ها عبور کرده به ساحت قدس الهی رسیده بود و خدا با او سخن گفت :« ای محمد! تو بنده من هستی و من خدای تو! تو نور من در میان بندگان هستی! من کرامت خویش را برای اوصیای تو قرار دادم.»
پیامبر در جواب گفت : « اَوصیای من چه کسانی هستند؟»
خطاب رسید : «به عرش نگاه کن!»
پس پیامبر به عرش نگاه گرد و در آنجا نورهایی را دید بسیار درخشان بودند.
این نور ها دوازده امام بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه سلام الله علیها قرار داشت.

خدا در عرش خود سیزده نور را قرار داده بود.

پیامبر نگاه کرد و در میان همه نور ها یکی را دید که ایستاده است و نور او از همه درخشنده تر است به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت : « این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد و ظهورش دل های مؤمنان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند.»
***
اکنون می توانیم به سوال خود جواب بدهیم :
از همان لحظه ایی که خدا نور مهدی علیه السلام را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود. او «قائم» بود. واژه قائم به معنای «ایستاده» است.
اصلا وجود مهدی علیه السلام برای قیام و ایستادن است. هستی او برای برخاستن و قیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادق علیه السلام نام مهدی علیه السلام را شنید از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را میشنوی از جای خود بلند شوی و به نشانه احترام دست بر سر بگیری
آری امشب امام عسکری علیه السلام بر پای مهدی علیه السلام بوسه می زند. این پای مبارک نماد حاکمیت است، نماد پایان ظلم است. نماد آزادی و آزادگی واقعی بشر است

#پایان
اللهم عجل الولیک الفرج

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh